یک ساعتی به آخر روز مانده بود. نسیم خنکی بود و کوچه ای بی عابر. دختری بود کوله بر دوش ، غرق در رویا. قدم هایی از سر تفنن روی جدول های آب. موهایی رقصان در باد و لب هایی بی کلام. دختری بود و یک کوچه !
یک ساعتی به آخر روز مانده بود. نسیم خنکی بود و کوچه ای بی عابر. دختری بود کوله بر دوش ، غرق در رویا. قدم هایی از سر تفنن روی جدول های آب. موهایی رقصان در باد و لب هایی بی کلام. دختری بود و یک کوچه !
1- چند ثانیه قبل از اینکه این پست رو بنویسم ، برای یک لحظه موهای باز شده ام رو از آینه اتاقم دیدم. موهام رگه های قهوه ایش بیشتر شده ، حالت مواجش کمتر شده ، نرم تر شده و من اصلا متوجه نشده بودم ! تغییراتی که دخترها متوجه اش شده بودن و بهم میگفتن که لادن چقد موهات نرم و صاف شده. دلیل چنگ انداختن سوسی هم همین بود و از قبل بهم گفته بود انقد موهات خوب شده که دلم میخواد بهمشون بریزم آخه حسودیم شده !!! و من اصلا اینجوری فکر نمیکردم راجع به موهام.
2- یه وقتایی آدمی که حرف و عملش و طرز فکرش رو قبول داری و یه جور دیگه ای روش حساب باز کردی ، حرف هایی میزنه که با خودت میگی این آدم همون آدم قبلیه واقعا؟!! بعد که کمی بیشتر فکر میکنی به این نتیجه میرسی که ممکن لایه های پنهان اون آدم رو هنوز خوب نشناخته باشی حتی اگه خیلی وقت باشه که میشناسیش. شنیدن یه سری حرفا از همون آدم ، من رو نگران کرد.
3- من اصولا آدم کینه ای نبودم تا حالا و نذاشتم رفتار بد آدم ها زیاد تو ذهنم بمونه و باعث آزارم بشن و زودی از ذهنم پاک کردم چون اینجوری فکر میکنم که ذهن و روح من با ارزش تر از این حرف ها هستن و جایی برای کینه رو نداره واقعا. سرد میشم اما بی تفاوت هم نمیشم و میذارم خود اون آدم به این نتیجه برسه که نسبت به من رفتار اشتباهی داشته. خب این کارم بعضی وقتا جواب داده و بعضی وقتا نه. الان من جوری شدم که نسبت به تنها عمه ام کینه ای به دل گرفتم که نمیتونم به هیچ شکل تمام رفتارهای زشت و زننده خودش و خانواده اش رو فراموش کنم. در این حد که با هربار دیدنشون تک تک حرفا و بی حرمتی ها و رفتارهاشون جلوی چشمم مجسم میشن و نمیتونم حتی سلام و احوال پرسی معمولی ای داشته باشم. دوست ندارم کینه ای رو توی قلبم جا بدم اما این همه نفهمی و بیشعوری و در ظاهر خوب بودن و پشت سر حرفای بی جهت گفتن راجع به خانواده ام ، مانع کینه نداشتم نمیشه ! میدونم که نمیبخشمشون اما دوست دارم رفع بشه این حس های بد تا خودم راحت و آروم باشم.
4- مگه میشه بعد از چند سال پنج تا اتوبوس پر از توریست های اروپایی و آمریکایی رو تو بخش تاریخی شهرت ببینی و خوشحال نشی ؟!!! دوست داشتم که عجله نداشتم و میرفتم با همین انگلیسی دست و پا شکسته ام بهشون میگفتم که خوشحالم که دوباره اینجا داره رونق میگیره. بگم که به دوستاتون هم پیشنهاد کنین که بیان و حتما اینهمه قدمت رو از نزدیک ببینن...
5- فردا شب عروسی دعوتیم :) بعد از یک و سال اندی جایی عروسی دعوتیم که میدونم حال و هوای خوبی رو بهم میده.
خسته ام از رد کردن آدم هایی که سیریش وار به دیوار زندگی ام چسبیده اند و به هیچ زبانی حالیشان نمیشود که من تنها هستم و این تنها بودن ها را بسی دوست دارم و نمیخواهم تا مدت ها کسی از دنیایی دیگر وارد دنیای ساکت اما پر امیدم شود. من نمیخواهم تا مدت ها رنگ عشق را ببینم و ترجیح میدهم همین گونه که تا به الان زیسته ام ، ادامه دهم.
عشق باید از سوی من هم پذیرفته شود. من هم باید تمایلی به حضور تو پسرک دهه هفتادی داشته باشم یا نه ؟؟ من هم حق دارم که نخواهم با یک دهه هفتادی تُخس سر و کله بزنم. من حق دارم که نخواهم حتی صدایت را بشنوم. تو چه حقی داری که جلوی من را در دانشکده بگیری و باز حرف های بیخود و چرتی که فقط مختص تو و همه دهه هفتادی هایی که شبیه به تو هستند را بزنی ؟؟؟
من حتی اگر یک درصد هم میخواستم به پیشنهادهای طولانی مدتت جوابی بدهم ، با همان یک جمله کاری کردی که زبانم تند شود و تنها بگویم " ببینین وقتی شما درکتون در این حده که من هم مثل بقیه دخترها هستم و تا میبینم کسی بهم علاقه داره خودمو میگیرم ، پس بهتره که برید درکتون و خودتون رو جایی چال کنین "
همین برای تو و همه کسانی که مثل تو هستند کافی است تا بدانید که لادن غرورش و شخصیتش بیش از آنچه که فکرش را بکنید ، برایش مهم است. همین کافی بود تا تو بروی و یاد بگیری اول برای خودت و بعد برای بقیه محترم باشی. همه دیگر میدانند که لادن نمیتواند حتی دخترهای هم سن خودش را هم تحمل کند چه برسد به پسرهای پر مدعای اینروزها که کم میشود که مرد باشند. که کم میشود استوار باشند و احساسشان غالب بر رفتارشان نباشد. من چنین مردهایی را نپسندیده ام و نمیپسندم.
هر وقت مردی بودی که در عین اقتدارش ، احساسی پیدا و نرم داشته باشد ، آنوقت بیا و به قول خودت آویزون من بشو !
عصر یه جمعه پاییزی هست و من دوش گرفته ام و موهام رو با همون حالت خیس بودنش پیچونده ام لای کلاه حوله ای و روی کاناپه لم داده ام. به امشبی که در پیش هست فکر میکنم که چی بپوشم !! همون سوال همیشگی هر دختری ؛)
نصفی از قاشق رو پر از عسل میکنم و توی لیوان شیر حل میکنم و هم میزنم و به هدف هایی که هنوز تیک نخوردن و به نتیجه ای نرسیدن ، زل زده ام. چه باید کرد و چطور باید بهشون رسید ، شده دغدغه ای هر روزه برای من و هنوز هیچ قدمی برای رسیدن بهشون بر نداشته ام :/
عصر یه جمعه پاییزی هست و دارم پیامی رو که آقای م.ق توی واتس اپ برام فرستاده رو میخونم و لب هام ناخودآگاه به سمت لبخند زدن تغییر جهت میدن.. با اینکه ارتباط چندان خاصی نداریم و اون فقط برای من یه دوست و هم دانشکده ای به حساب میاد ، اما برام چند کلمه ای نوشته بود و ساعتی توی خیالم ساکن بودن اون کلمه ها ...
عصر یه جمعه پاییزی هست و من امشب برای افتتاحیه نمایشگاهی دعوتم و هنوز نمیدونم چی بپوشم !!!!! و لاک هام لب پر شده اند و موهام خیس هستن و اینجا نشسته ام و سرگردان دنیای مجازی رو شخم میزنم !
میدونید چیه ! من آدم تنها بازی بودم و هستم و قسمت زیادی از روزهای زندگیم رو تنهایی ساختم و خودم بودم که زندگیم رو تا اینجا جلو آوردم. مامان و بابا همیشه بودن و هیچ کمک مالی ای رو ازم دریغ نکردن. همونجور که برای داداشم و ندا هم کم نذاشتن اما اونها با من یه فرق کلی دارن. اینکه اون دو تا توی بیشتر کارهاشون به شکلی به مامان و بابا وصل و وابسته بودن اما من نه. من از بچگیم که روزهای سخت اما شیرینی بودن تا به الان ، هر موقعیت و شرایطی بوده که بهم مرتبط بوده رو خودم به تنهایی هندل کردم و از این کارم هم همیشه لذت بردم و به خودم افتخار کردم. یادمه بچه تر که بودم و سال های اول دبستان رو تجربه می کردم خیلی کم پیش می اومد که بخوام حتی برای یه سوال درسی از مامانم کمک بگیرم و تا اونجایی که میشد خودم انقدی زور میزدم تا بالاخره به جواب برسم ! حتی یادمه شب های زمستونی که حیاط خونمون تاریک بود و رفت و آمد ها هم کم بود و داداشم میخواست بره دستشویی ، من رو با خودش میبرد تا تنها نباشه اما این در حالی بود که من با اینکه حدود پنج سالی از داداشم کوچیکتر بودم و اونوقتا یه دختر بچه پنج ساله بودم خودم تنها توی تاریکی اون گوشه از حیاطمون پا میذاشتم و ترسی به دلم راه نمیدادم و میرفتم دستشویی !!
بعد ها که بزرگتر شدم هم هنوز دوست داشتم مستقل قدم بردارم و وابستگی ای به کسی نداشته باشم. من برعکس خیلی از هم کلاسی های راهنماییم ، صبح ها خودم برای خودم تغذیه میذاشتم و لقمه میگرفتم و برای ندا هم این کار رو میکردم. از همون سال های راهنمایی بود که چسبیدم به مامانم و ازش خواستم آشپزی رو بهم یاد بده تا توی این مورد هم مستقل باشم و وقتایی که مامان خونه نیست لنگ نمونم و بتونم به قولی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. اون سال ها گذشت و حیطه مستقل بودنم بزرگ و بزرگ تر شد و به همون نسبت تنهایی های من هم بزرگتر شدن. من هر روز بزرگتر شدم و یاد گرفتم بیشتر از قبل به خودم تکیه کنم اما خب بالاخره هر آدمی هر چقدر هم قوی باشه و مستقل ، جایی کم میاره. منم بعد از این دو دهه زندگی حالا احساس میکنم نیاز دارم که به کسی تکیه کنم و برای مدتی بیخیال مستقل بودن بشم. برای رسیدن به هدفم شدیدا به بودن کسی نیاز دارم. به کسی که بهم انرژی و انگیزه بده برای به هدف رسیدن.
احساس میکنم از لحاظ احساسی و فکری نمیتونم دیگه خودم رو هندل کنم و به آدمی ، صرف نظر از جنس و موقعیت اجتماعی ، نیاز دارم که ذهنم رو خوب بشناسه و برای اولین بار طعم وابستگی رو بچشم !!
پاییز که بیاید
عاشقانه ترین روزهای من در جشن زردی ها آغاز می شود
پاییز که بیاید
چشمان من با نگاهی از تو
غسل عشق داده می شود
من از سر نو
عاشق صدای پای مسافری از دور می شوم...
پاییز دوست داشتنی پشت در وایساده و منتظره که در رو باز کنم براش و با تموم غم هاش ، من مهمون عصرهای دل انگیزش باشم و هندزفریم روی توی گوشم بذارم و از دانشگاه برگردم به خونه ای که گرچه همیشه ساکته اما صدای زندگی ازش به گوش میرسه. پاییز رو بخاطر آبانش دوست دارم. توی آبان انگار همه چیز به نیمه میرسه !! همه چیز متعادل میشه.
این آخرین پاییزِ دوره کارشناسیم هست و من این پاییز رو میخوام متفاوت تر کنم برای خودم و چهارشنبه هایی که روز مورد علاقه ام هست رو ، وقتی از صبح زود میرم سر کلاس تا شب ، لذت بخش ببینمش. من این پاییز رو مشتاقم که زودتر برسه و از اول شهریور منتظر بودم هر روز. نمیدونم چرا ولی از الان حس شوقی نسبت بهش دارم و حس میکنم پاییز امسال قطعا برام پر از حال ها و لحظه های خوبی هست که توی ذهنم تا ابد میمونه.
و حسی که نسبت به سفر یک روزه این هفته ام دارم بیشتر باعث شده که دلم برای پاییز بتپه. سفری به شهری که به نظرم میشه شور و نشاط رو از چهره تک تک آدم هاش حس کرد و دید. شیراز همیشه جایی بوده که من رو به سمت خودش کشونده و با راه رفتن تو ملاصدرا و سینما سعدی و دیدن اون همه آدمی که پیاده رو ها رو گز میکنن انقدری سر حالم میکنه که تا چند روز شارژ نگهم میداره.
آبان شیراز رو از دست ندین و اگه فرصت مسافرت رو دارین دست خودتون رو بگیرین و آخر مهر و اول آبان شیراز باشین و لذت ببرین از شیرازی که همیشه پر از نشاط بوده و هست.
این تابستون برام فرق داشت. امسال تابستون ثبات توی روزهام بیشتر بود و مشغله درسی ای نبود و سه ماه رو استراحت داشتم و همه این تابستون رو خواستم فقط به روزهایی که پیش روم هستن و نسبت بهشون امیدوارم ، فکر کنم. نه روند دل بریدن در کار بود ، نه پیاده روی های عصرگاهی ، نه یه دختری که اخلاقش رو به تندی بود. تابستون امسال رو خیلی دوست داشتم با وجود اینکه همه چیز عادی بود و هیجان خاصی رو حس نمیکردم.
من آدمی بودم که تکرار برام یه روند کُشنده بوده و همیشه تلاشم برای تغییر بوده اما یجور خاصی شدم که دیگه واسم هیچی لذتبخش تر از سکون این روزهام نیست. هنوز هم مرددم و نمیدونم از کجا باید شروع کنم اما اون قسمت از ذهنم که همیشه موج منفی می داد چند وقتی هست که عادت کرده به اینکه امیدواری و موج مثبت بده بهم و علتی بشه برای امیدوار بودنم ؛)
من الان که شیش ماه از سال گذشته ، تغییر رو حس میکنم و کمی وجودم رو لمس میکنم که مدت ها زیر خاکسترهای یه احساس غلط دفن شده بود و حالا مثل ققنوس شده که از زیر خاکستر بیرون میاد و بال هاش رو باز میکنه و به سمت آسمون بی نهایت میره...
خیلی از دغدغه های قبلیم کمرنگ شدن و یه هدف خاص پر رنگ شده. اونقدری که مصمم تر از قبلم هستم !!! امیدوارم بیشتر از قبل ، بیشتر از همیشه و من یک سال نیاز دارم که بفهمم تونستم دلم رو شاد کنم یا نه :))))
1- سه فصل پیش بود که یه آخر هفته بارونی مرد های خونمون رفتن به سمت شهری که داداشم اونجا درس میخوند. یعنی قرار بود که داداشم به تنهایی بره سر کلاسش اما بابام صبح که بیدار شده بود دلش خواسته بود که چند صد کیلومتر رو با پسرش همراه بشه. و یه اتفاق که شبیه به معجزه بود جون مردهای خونمون رونجات داد. چند روز پیش که باز داداشم خواست بره دانشگاهش و من هم همراهش بودم تا آب و هوایی عوض کنم و توی مسیر هم صحبتی باشم براش ، وقتی به اون تونل رسیدیم ، داداشم گفت خدا اینجا بود که یه بار دیگه نزدیکی مرگ رو بهم نشون داد. بعدترش یادش اومد که شاید دعای خیر اون پیرمرد کنار جاده ، فرصت دوباره ای برای زندگی بهش داده.. چیزی که امروز هم توی همون مسیر براش اتفاق افتاد و اینبار هم سالم موند... ومن مومن شده ام به اینکه خدا گاهی قدرت نمایی میکنه که یادت باشه که ممکنه هر لحظه کاندید مردن باشی !!!
2- خب من یه آدم به شدت احساساتی هستم که حتی با کوچیکترین چیزها هم احساساتم بروز پیدا میکنن.. البته فقط در درون خودم!! حالا به این ویژگی ، بابایی بودن رو هم اضافه کنید. یه دختر کاملا بابایی که بیشتر وقتا آغوش باباش براش مثل یه قرص مسکن بوده. با اینکه من خیییییییلی آدم احساساتی ای هستم اما تا جای ممکن احساسم و واکنش های احساسیم رو بروز نمیدم. یعنی کلا از اونهایی نیستم که زیاد مامان و بابام یا حتی خواهر برادرم رو ببوسم. با اینکه تا بی نهایت وجودم دوستشون دارم ولی کلا زیاد آدم فیزیکی ای نیستم درست مثل بابام.
خب این یکسال گذشته مامانم هم پدرش رو از دست داد و هم پسر خواهرش رو و تمام این مدت فشارهای روحی سختی رو تحمل کرد و من همیشه تلاش کردم که بذارم احساساتش رو بروز بده و تا اونجایی که بلد بودم هم صحبتش بودم و خواستم که کمکش کنم با این قضیه زودتر کنار بیاد. و حالا که بابام مادرش رو از دست داده بیشتر از اونچیزی که فکرش رو میکردم ، بابام غم زده اس :/
من تا به الان هیچ وقت ندیده بودم که بابام احساساتش رو بروز بده. مردی قوی و محکم که تموم احساساتش رو نیم قرن توی دلش جا داده بود ، پنجشنبه گذشته شبیه بچه پنج ساله ای اشک میریخت و بغض سرتاسر وجودش رو پر کرده بود. و برای من خیییییییییلی سخت بود که ببینم این غم اونقدری سنگین هست که مردی مثل بابام رو اینجور اشک آلود کرده. غمی که توی دلم نشست و اشکام رو سرازیر کرد تنها وتنها برای مستاصل بودن اون لحظهٔ بابام بود. دیدن ناراحتی بزرگترین پناه و تکیه گاه زندگیم برام خیلی سخته و امیدوارم که هیچ وقت تا آخر عمرم چنین لحظه و صحنه ای رو در مورد بابام نبینم..
3- وقتی به این فکر میکنم که این ترم ، لقب سال بالایی بهم داده میشه یجوری میشم. یه حسی بین غم و شادی. حسی همراه با تردید. حس خوبه یادآوری روزهای اول دانشگاه و اون همه شور و شوقی که داشتم و فکر میکردم که الان که میرم دانشگاه یعنی بزرگ شدم. حس تردیدی که نسبت به آینده داریم هممون و حسی دوست نداشتنی هست. حس اینکه از این به بعد خودت مسئول زندگیت هستی و هر قدم ممکن سرنوشت سازترین قدم ها باشه ، هم برای خودت هم برای اطرافیانت و هم شاید برای نسل های بعد از تو... خودم رو فعلا سپردم به خدایی که اون بالا نشسته و حواسش به همه هست.
دوست دارم بیایم و بنویسم و یک پست طولانی دلچسب داشته باشم. از آنهایی که چند بار و چند بار خوانده شود و باز هم مخاطب دلش بخواهد از نو بخواندش..
دوست دارم جمعه گذشته ام را ثبت کنم و بنویسم که لحظه به لحظه روز جمعه برایم دلنشین بود و من لبخند به لب داشتم و در دلم میگفتم کاش فلانی و فلانی و فلانی ها کنارم بودند و با من لبخند می ساختند.. نقشه می کشیدم که اگر روزی فلانی به این اقلیم از ایران پا نهاد ، حتما اینجا و آنجا و آن یکی جا خواهمش برد و می چرخانمش و با او از درخت سیب سبز می چینم و قطعا او هم لذت خواهد برد. در دلم میگفتم چرا بعضی وقت ها به خودم سخت می گیرم و برای خندیدن دلیل میخواهم ، بهانه می خواهم ، کسی را می خواهم که برایم دقیقه ها و ثانیه های خوب بسازد ؟؟!!! چرا !!!
دلم میخواست زمان بایستد و دنیا رأس ساعت 8 شب جمعه 13 شهریور برای همیشه در دلم ماندگار شود و از یاد نبرم که چقدر آن عصر و آن شب بی دلیل ، از اعماق وجودم پر از پالس های مثبت بودم و تمام این پالس ها از چهره معمولی ام پیدا بود..
وقتی که داشتم سیب های سبز را با آب خنکی که از حوضچه تمام آن مغازه ها سرازیر بود ، میشستم و بوی ذغال و شیر بلال بینی ام را پر کرده بود و چند سال بعد را با خودم مجسم میکردم ، دخترکی کوچک با چشم های پر از شوقش ، مرا بیشتر از ثانیه های قبل سر ذوق آورد و چه بی اندازه دلم میخواست بغل بگیرمش و لپ های صورتی اش را بکشم !
من آن شب با پدر و مادرم و خواهرم ، از برنامه هایم هیچ نگفتم. تنها خواسته ام این بود که شبی با برادرم اینجا باشم و خوش بگذرانم. خواهر و برادری خوش باشیم و این هوای خوب شهریوری را نفس بکشیم و دم و بازدم کنیم و نسیم شبانه ای که آنجا میوزد را بار دیگر به موهایم بسپارم و به وقت برگشتن از آن پیچ و خم ها ، دستانم را از ماشین بیرون ببرم و باد برود در آستینم ، شالم را پس بزند و گاهی آنقدر باد به دستانم مشت بزند که چند لحظه سنگینی باد را حس کنم..
من آن شب هم ، همین لادن بودم با همین دغدغه ها و دل مشغولی ها ، با همین امید ها و آرزوها ، یک لادن بودم که باید کوله عشق را زمین بگذارد و راهی آینده شود و به هیچ کس نگوید چه در سر دارد و چگونه باید قدم بردارد. آن لادن بی بهانه شاد بود و خواست که همیشه شاد باشد و مثبت ببیند !!