بی ربط
عصر یه جمعه پاییزی هست و من دوش گرفته ام و موهام رو با همون حالت خیس بودنش پیچونده ام لای کلاه حوله ای و روی کاناپه لم داده ام. به امشبی که در پیش هست فکر میکنم که چی بپوشم !! همون سوال همیشگی هر دختری ؛)
نصفی از قاشق رو پر از عسل میکنم و توی لیوان شیر حل میکنم و هم میزنم و به هدف هایی که هنوز تیک نخوردن و به نتیجه ای نرسیدن ، زل زده ام. چه باید کرد و چطور باید بهشون رسید ، شده دغدغه ای هر روزه برای من و هنوز هیچ قدمی برای رسیدن بهشون بر نداشته ام :/
عصر یه جمعه پاییزی هست و دارم پیامی رو که آقای م.ق توی واتس اپ برام فرستاده رو میخونم و لب هام ناخودآگاه به سمت لبخند زدن تغییر جهت میدن.. با اینکه ارتباط چندان خاصی نداریم و اون فقط برای من یه دوست و هم دانشکده ای به حساب میاد ، اما برام چند کلمه ای نوشته بود و ساعتی توی خیالم ساکن بودن اون کلمه ها ...
عصر یه جمعه پاییزی هست و من امشب برای افتتاحیه نمایشگاهی دعوتم و هنوز نمیدونم چی بپوشم !!!!! و لاک هام لب پر شده اند و موهام خیس هستن و اینجا نشسته ام و سرگردان دنیای مجازی رو شخم میزنم !