+ آخرین شنبه آبانی بیست و یک سالگیت پر از لحظه های شاد :)
- مرسی ازت که انقده مهربونی دختر :)
+ آخرین شنبه آبانی بیست و یک سالگیت پر از لحظه های شاد :)
- مرسی ازت که انقده مهربونی دختر :)
یه وقت هایی با خودم میگم ، چرا اینجوری ام !!! چرا وقتی مسیری رو رانندگی میکنم حالم خوبه و ذهنم آزاد و خالی میشه از هر چیزی !! اما درست وقت برگشت از همون مسیر غم عمیقی توی دلم جا خوش میکنه به بزرگی دنیا .. بغضی ته گلوم رو میگیره و تمایلم برای شنیدن آهنگ های ملایم و غمگین بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که ممکنه حتی بزنم زیر گریه و چند قطره اشک روی گونه هام سر بخورن و حس کنم که چقدر با این تیکه از شعر که میگه : " هر کی به فکر فرداشه مجبوره تنها شه . شبا رو بیدار سر کنه و فردا با درداشه " جفت و جورم ..
امروز و امشب هم استثنا نبود . توی مسیر خونه مامان شمسی حالم خوب بود و 25 دقیقهٔ خوب رو داشتم و از جاده ای که رنگ پاییز توش به چشم میومد نهایت لذت رو میبردم .. اما لحظه برگشت نه.. یه آدم دیگه با کلی درد جای اون لادن رو گرفته بود . برای همین حس لعنتی بود که داداشم رو همراهم کرده بودم . برای مسیر برگشت رمقی نداشتم و تموم اون 25 مین همه تلاش هام برای گم کردن و از یاد بردن اون حسی که هیییچ دوستش نداشتم بی نتیجه موند ..
با اینکه کلی درس برای خوندن دارم و میانترم ها از این هفته شروع میشن و من هنوز کتاب اون درس ها رو هم ندارم و پروژه آزمایشگاه سیستم های کنترل خطی روی دستم مونده و این DVD لعنتی هم که کلی پولش رو دادم و الان بازی در آورده و نصب نمیشه و همش کد جدید میخواد و سایتش هم جواب نمیده ، درس های کنکور هم که به کنااااااار ، آهنگ ای وای گلم کوروس رو دانلود کردم و قر میدم هر چند قر دادنم هم بسی داغون تشریف داره ، و برای سالگرد ازدواج مامان و بابام بساط مهمونی خونوادگی رو راه انداختم و 29 سالگی با هم بودنشون رو جشن گرفتم ...
مدت هاست که بیشتر از خیلی وقت پیش ها از شنیدن کنایه ها اذیت میشم. شاید قبلا شدتش کمتر بود یا که شاید من مثل الان حساس نبودم . به هر حال من در طول 24 ساعت شبانه روز ، نزدیک به 60% مواقع ، مورد اصابت قرار میگیرم . دلم میشکنه.. خیلی زیاد ... جوابی نمیدم یا اگر که هم جواب بدم نهایت جوابم اعتراضی هست که با چاشنی لبخند همراه هست و میگم : " مامان اگه تیکه نندازی روزت شب نمیشه !! اگه من نبودم به کی میخواستی کنایه بزنی ؟؟ "
میخندم به ظاهر اما توی دلم میشکنم و خورد میشم از اینکه همه دارن سر من غر میزنن ، راجع به هر چیزی از زندگیم نظر میدن و گاهی من رو متهم میکنن . میدونم بیشتر اشکال کار از خودم هست که نتونستم به اعضای خانواده ام بفهمونم که من اگر چه دختر یا خواهر شما هستم ولی شما این اجازه رو ندارین که هر جور راحت تر هستین باشین ...
درست زمانی که انگیزه زیادی برای رسیدن به هدفم پیدا کردم و دارم زور میزنم که بهش برسم ، درست همین زمان که هر آدمی به آرامش نیاز داره ، من بواسطه مامانم آرامشم رو از دست میدم .. کنایه هاش خیلی بیشتر از قبل شده و من بیشتر و بیشتر آرامشم رو گم میکنم :/
فکر کنم درون هر زن ایرانی ، هر چند مدرن ، یه زن سنت گرا هم هست که گاهی خودش رو زیاد به رُخ اون زن مدرن میکشه . گاهی زور آزمایی میکنه و شکست میخوره و گاهی هم برنده میشه !
تا همین امروز عصر ، زن سنت گرای درون من برنده بود . زن مدرن درونیم امروز برنده شد . خوبه یا بد ! نمیدونم . گاهی سنت شکنی هم دلچسبه .
صبح که آلارم گوشی ام رو قبل از زنگ خوردنش قطع کرده بودم ، خبری نبود . بیدار شدم و کارهای معمولی همهٔ آدم های دنیا که هر روز صبح انجام میدن رو انجام داده بودم و آماده میشدم که خواب آلود وار برم دانشگاه و سر کلاس ماشین مخصوص بشینم و خمیازه بکشم و تعریفاتی رو از زبون استادم بشنوم و بعد برگردم و به اون مؤسسه سری بزنم و گواهینامه پایان دوره ام رو بگیرم . صبح پنج شنبه بود و همراهانِ شب قبلِ من داشتن خستگی دیروز و دیشبشون رو به در میکردن و خونه پر از سکوت بود . موزی رو از یخچال برداشتم و یه لیوان شیر هم گرم کردم و صبحونه خوردم . بعد ترش لبِ بلوار روی صندلی های ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس دانشگاه بودم . هر چقدر از نشستن من میگذشت ، امیدم به اومدن اتوبوس دانشگاه کمتر میشد تا اینکه پنج دقیقه مونده به شروع کلاسم سوار تاکسی شدم . یکی از هم کلاسی های این ترمم هم بود . آقای سین . او هم مثل من منتظر مونده بود که بلکه با سرویس خودش رو به دانشگاه برسونه !!
از در ورودی دانشگاه تا دانشکده رو این بار تنها نبودم . نازنین و آسی هم بودن و تا در دانشکده همراه هم بودیم . روی یکی از صندلی ها نشستم . نزدیک به پنجره تا دیدی به بیرون و هوای متغیرش داشته باشم . همه چیز عادی بود . نیمه ابری مثل دیروز . wifi گوشی ام رو روشن کردم تا ببینم باز هم user و password من رو نا معتبر میدونه یا نه !! و اگه باز هم وصل نشد برم و پیگیری کنم . وصل شد و من داشتم وبلاگ های مورد علاقم رو چک میکردم .از واتس اپ برای من چیزی فرستاده شد و من فقط چک کردم ببینم اگه چیز مهمی بوده جواب بدم و چیز مهمی نبود . استاد هم با تأخیر اومد و نوشت و پاک کرد . چند بار تخته رو پر کرد و باز پاک کرد . درس دادن و شخصیت این استادمون رو دوست دارم . با دانشجوهاش خیلی محترمانه برخورد میکنه و با حوصله زیادی به همه سوال های ما ، حتی به پیش پا افتاده ترین ها ، جواب میده . باز هم تخته رو پاک کرد و رفت . چند دقیقه ای مشغول جمع کردن وسیله هام بودم و صدای رعد و برق رو هم میشنیدم اما گمون نمیکردم بارون گرفته باشه .
عجب بارونی بود !!! شُر شُر بارون می بارید و من برام مهم نبود که خیس بشم . خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم . که بارون بگیره و من راه طولانی ای زیر بارون راه برم و توی خیالمم نگران سرد شدنم نباشم و لذت ببرم . مثل دیروزش که کریم خان زند و میدون شهرداری شیراز رو گز میکردم و سرک میکشیدم توی کتابفروشی هاش و حال میکردم با خودم و پاییز و آبان ... که کیسه کتاب ها توی دستام باشه و یه کیف روی دوشم باشه و اگه شال روی سرم زیادی عقب رفت ، کسی توجهی بهم نکنه .. زیر بارون راه میرفتم و به هییییییچ چیز و هیییییچ اتفاقی فکر نمیکردم . برعکس هم کلاسی ها و هم دانشکده ای هایی که میدوییدن تا زودتر به سر پناهی توی بارون برسن .
یه لحظه فقط به ذهنم رسید که عکسی یا فیلمی بگیرم برای ثبت کردن حس خوبی که من نسبت به بارون داشتم و دارم همیشه و تو اون لحظهٔ به خصوص چقدر مسیر دانشکدمون برام دلنشین تر شده بود . با گوشیم فیلم میگرفتم و میگفتم که " امروز هفت آبان هست و این مسیر دانشکده مهندسی ای هست که من نزدیک به چهار سال هست که هر روز میرم و میام . بارون خوبی گرفته و میخوام این روز یادگاری بمونه برام :) " هنوز کارم تموم نشده بود که پسری از کنارم رد شد و به من لبخندی زد و من متوجه حضورش نبودم اصلا . نمیدونم خنده اش ار سر خنده دار بودن کارم بود یا از سر اینکه کارم رو تحسین کرده باشه ، اما از سر هر چی که بود برای من اون لحظه چیزی مهم تر از حالِ خوب داشتن خودم نبود ... چیزی بهتر از قدم زدن زیر بارون نبود ..
از کجا بود که شروع شد رو نمیدونم اما میدونم از یه جایی از زندگیم یه جوری شده ام که فاصله گرفتم از اونی که بودم. جهان بینی ام عوض شده و راجع به خیلی چیز های زندگی مثل قبل تر ها فکر نمیکنم ، عمل نمیکنم ، حرف نمیزنم. از یه جایی به بعد که نمیدونم کِی بود و کجا بودم ، یه سری واکنش های خیلی کم اهمیت و ریزی توی ناخودآگاه و درونم بوجود اومدن که ریز ریز و کم کم ریشه کردن و بزرگ و بزرگ تر شدن و تا به جایی رسیدن که من اینی هستم که الان هستم. مثل اکثر وقت ها تغییر کردن ها هم میتونه خیلی خوب باشه و هم میتونه بد باشه. یعنی پتانسیل خوب و بد بودنش رو یه جاهایی نمیشه کنترل کرد . یه نیروی مثلا ماورایی تاثیر عجیبی روی اون قضیه میذاره و خیلی چیز ها با شدتی بیشتر از اونی که انتظارش رو داشته باشی عوض میشن و جلو میرن !! خودت هم نمیدونی یهویی چی شد که اینجوری شد و همه چیز انقدر سریع رنگ تغییر رو به خودشون گرفتن و آماده شدن برای حرکت کردن و قدم برداشتن ..
چی شد که هر جا پا میذارم نشونه هایی از اون تغییر رو میبینم یا میشنوم یا حس میکنم ؟ نمیدونم !! چی شده که همه کائنات دست به دست هم دادن و آدم هایی رو سر راه زندگی من قرار میدن که باور کنم که میتونم ؟ آدم هایی رو جایی ببینم که دقیقا تو همون مقطع زمانی که نیاز بهشون دارم که بهم انگیزه بدن و من رو ترغیب کنن که بیشتر رو به جلو برم... مرد هایی برای چند دقیقه ای کنارم باشن و صحبت هایی رو برای جمع داشته باشن که مثل این باشه که خیلی اتفاقی موضوع بحثشون به سمت مسئله ای بره که مدت هاست ذهن و روح من رو درگیر خودش کرده... عمویی ، استادی ، هم کلاسی ای که بی خبر از همه چیز هستن اما ته حرفشون و بحثشون به تو بر میگرده و همگی ایمان دارن که تو خودت رو دست کم گرفتی و بیخودی داری پالس منفی میدی و ناامیدی ، در حالی که هنوز ایده ات فقط روی کاغذ نوشته شده و هیچ تلاشی براش نکرده ای !!!
نشونه هایی که الکی نیستن و نباید دست کم گرفته بشن .. چیز هایی هست که به ظاهر بی خبرم ازشون و همگی پشت سر هم و با فاصله یک هفته ای پیش میان و روز به روز به من بیشتر از قبل فهمونده میشه که یه جا نشین اما من هنوز نشسته ام و انگار دنبال تکه اصلی از یه پازل هزار تکه باشم تا بتونم پازلم رو حل کنم ، منتظرم که نشونه اصلی از راه برسه و اونوقت برم و به چیدن پازل ساده زندگیم برسم...
قبل از این داشتم به این فکر میکردم که راجع به حس و حال دیروزم بنویسم. راجع به دیروزی که مسیر دانشکده رو چند بار رفتم و برگشتم و کل مسیر تنها بودم و هندزفری توی گوشم زمزمه میکرد آهنگ چند متر مکعب عشق بنیامین رو و من به بالای سرم ، به سایهٔ بی جون درخت های بی برگ سپیدار ، نگاه میکردم و نفس عمیق میکشیدم و میگفتم غصه نخور یک روز هم میرسه که تو به این اندازه بی تاب نباشی. میگفتم به هیچ جات نباشه که خیلی چیز ها رو میخوای اما نداری. به روی خودت نیار که تنهایی روحی بیشتر از هر وقت دیگه ای سوهان روحت شده و نمیتونی کسی رو پیدا کنی که بفهممت و بی هیچ نیازی دوستت باشه.
دیروز مثل همیشه بود. از ته دل خندیده بودم ، خودم رو به دایجستیو شکلاتی دعوت کرده بودم ، کتاب خونده بودم ، گوشم رو داده بودم به صدایی که از اونور خط من رو لادن خطاب میکرد و ازم میخواست باز هم کمک درسی ام رو همراهش کنم ، اما با همه اینها چیزی از درون من رو آزرده میکرد. چیزی نمیذاشت رویا پردازی های شیرینم برای ساعتی هم که شده من رو از این حس لعنتی به دور کنه و کمی مثل سابقم باشم. اون حس هر چی که بود نمیذاشت خوش باشم و مدام به یادم میاورد که تو ، لادن ح ، هیچی نیستی و همینی که هستی میمونی و بعد از سال ها باز هم نیازهای کوچیکت رو میشمری و میشمری و میشمری و میبینی یه سری چیزا هنوزم برات آرزو و خواسته موندن و تو فقط تو این سال ها شمردیشون.
دیروز به هر شکلی که بود ، گذشت و آخر شب توی دفترم نوشتم که " با غر زدن سر خودم به جایی نمیرسم و قبل از اینکه کنترل همه چی از دستم در بره خودم رو باید پیدا کنم البته اگه میخوام این شرایط رو دیگه نداشته باشم . "
و همین قبل از این پست زیر بارون نشستم روی پله ها ، بوی بارون رو مثل همیشه بو کشیدم و هر چی که توی دلم بود شسته شد... با یه بارون... شسته شد اما پاک نشدن.. کمرنگ شدن اما هنوزم هستن.. اینجور حس ها خیلی ریشه دارن و به این آسونی ها رهات نمیکنن ، مثل کَنه بیخ احساس و حالت رو میگیرن و بی حالت میکنن ...
و باز توی دلم خوندم " حال مَ وَیران ، حال تو وَیران ، رویَ مَوج او رفت گُلِ عشقِ ما ، کی هست که از ما خبر داره ، از دل دریا گُلِ برداره... "
شهریار می خوانم و در بین برگ زدن هایم گریزی میزنم به داستان هر بیت و مصرعی که شهریار از پستوهای ذهنش بیرون کشانده. کمی بعد تر مدادم را بر میدارم و شماره صفحه ای که بیشتر مرا گرفته ، یادداشت میکنم در دفترچه سورمه ای که سال هاست با من است. تک بیت هایی را جدا میکنم برای استتوس ، بعضی را انتخاب میکنم برای روز مبادای عاشقی ، چند تایی را هم از حفظ میکنم برای جمع هایی که آتاناز آنجاست و از حافظ میگوید و من فقط لذت میبرم و چیزی برای گفتن ندارم !
به گمانم بودن آتاناز خوب بوده. حداقل مرا کمی کتابخوان کرده و او بود که برایم پارسال چند تایی کتاب هدیه گرفت و بی هیچ حرفی و صحبتی اشتیاق کتاب داشتن و کتاب خواندن را در من زنده کرد !
چهارشنبه های عزیز من تبدیل به شلوغ ترین روز کلاسی این ترمم شده و من از اول صبح تا 5 عصر فقط با یه استاد کلاس دارم و تیکه کلام هاش ، حرکت دست هاش ، شکل راه رفتنش ، زاویه نگاه کردنش و خلاصه از این دست ویژگی هاش رو در طول همین سه ، چهار جلسه کلاس رفتن کاملا از حفظ شدم ! " عملا " تیکه کلامی هست که استادمون هر جایی که فکرش رو بکنین به کار میبره . یه نوع رفتار از روی عادت هم داره این استادمون که من رو کلافه میکنه . ماژیک هاش رو میذاره روی تریبون و چند ثانیه ای یک بار از اون سمت وایت برد با اون طول زیادش ، برای برداشتن یه ماژیک با رنگ متفاوت بر میگرده و ماژیکی که دستش بوده رو میذاره روی میز و ماژیک جدید رو بر میداره و شروع به نوشتن میکنه و این سیکل رفتارش تا آخر کلاس ادامه داره و بیشتر زمانش رو صرف همین کار بیهوده میکنه :||
با رسیدن ساعت به عدد 5 ، آزمایشگاهی داریم که من شدیدا علاقه دارم بهش. یعنی بهتره بگم به استادش :) مدیونین اگه فکر کنین استادمون هم خوش صورت و خوش صدا هست ؛)) اصولا این درس و آزمایشگاهش با دکتر ب ارائه میشد که این ترم بخاطر نبودن استاد ب ، سعادتمند شدیم که با این استاد خوش صدا درس داشته باشیم . بقیه بچه ها یکی دو تا درس با استاد غ داشتن ولی من تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و این رو هم از قبل میدونستم که استاد غ آدم بسیار فانی هست و ظرفیت کلاس هاش همون لحظه اول به صفر میرسه .
اولین جلسه کلاسی من کلا محو تُن صدای باحال استاد شده بودم و چیزی متوجه نشدم و تنها کاری که کردم این بود که با گوشیم تونستم صداش رو ریکورد کنم و به عنوان یه یادگاری نگهش دارم. صدای استاد غ از نظر من خیییییلی به درد گویندگی رادیو میخوره خصوصا گویندگی رادیو جوان :)
خوشا به سعادت خانوم (دوست.دخترش) که همچین صدای آرومی رو میتونه بشنوه . البته امیدوارم متوجه این ویژگی ذاتی استادمون باشه !