صبح که آلارم گوشی ام رو قبل از زنگ خوردنش قطع کرده بودم ، خبری نبود . بیدار شدم و کارهای معمولی همهٔ آدم های دنیا که هر روز صبح انجام میدن رو انجام داده بودم و آماده میشدم که خواب آلود وار برم دانشگاه و سر کلاس ماشین مخصوص بشینم و خمیازه بکشم و تعریفاتی رو از زبون استادم بشنوم و بعد برگردم و به اون مؤسسه سری بزنم و گواهینامه پایان دوره ام رو بگیرم . صبح پنج شنبه بود و همراهانِ شب قبلِ من داشتن خستگی دیروز و دیشبشون رو به در میکردن و خونه پر از سکوت بود . موزی رو از یخچال برداشتم و یه لیوان شیر هم گرم کردم و صبحونه خوردم . بعد ترش لبِ بلوار روی صندلی های ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس دانشگاه بودم . هر چقدر از نشستن من میگذشت ، امیدم به اومدن اتوبوس دانشگاه کمتر میشد تا اینکه پنج دقیقه مونده به شروع کلاسم سوار تاکسی شدم . یکی از هم کلاسی های این ترمم هم بود . آقای سین . او هم مثل من منتظر مونده بود که بلکه با سرویس خودش رو به دانشگاه برسونه !!
از در ورودی دانشگاه تا دانشکده رو این بار تنها نبودم . نازنین و آسی هم بودن و تا در دانشکده همراه هم بودیم . روی یکی از صندلی ها نشستم . نزدیک به پنجره تا دیدی به بیرون و هوای متغیرش داشته باشم . همه چیز عادی بود . نیمه ابری مثل دیروز . wifi گوشی ام رو روشن کردم تا ببینم باز هم user و password من رو نا معتبر میدونه یا نه !! و اگه باز هم وصل نشد برم و پیگیری کنم . وصل شد و من داشتم وبلاگ های مورد علاقم رو چک میکردم .از واتس اپ برای من چیزی فرستاده شد و من فقط چک کردم ببینم اگه چیز مهمی بوده جواب بدم و چیز مهمی نبود . استاد هم با تأخیر اومد و نوشت و پاک کرد . چند بار تخته رو پر کرد و باز پاک کرد . درس دادن و شخصیت این استادمون رو دوست دارم . با دانشجوهاش خیلی محترمانه برخورد میکنه و با حوصله زیادی به همه سوال های ما ، حتی به پیش پا افتاده ترین ها ، جواب میده . باز هم تخته رو پاک کرد و رفت . چند دقیقه ای مشغول جمع کردن وسیله هام بودم و صدای رعد و برق رو هم میشنیدم اما گمون نمیکردم بارون گرفته باشه .
عجب بارونی بود !!! شُر شُر بارون می بارید و من برام مهم نبود که خیس بشم . خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم . که بارون بگیره و من راه طولانی ای زیر بارون راه برم و توی خیالمم نگران سرد شدنم نباشم و لذت ببرم . مثل دیروزش که کریم خان زند و میدون شهرداری شیراز رو گز میکردم و سرک میکشیدم توی کتابفروشی هاش و حال میکردم با خودم و پاییز و آبان ... که کیسه کتاب ها توی دستام باشه و یه کیف روی دوشم باشه و اگه شال روی سرم زیادی عقب رفت ، کسی توجهی بهم نکنه .. زیر بارون راه میرفتم و به هییییییچ چیز و هیییییچ اتفاقی فکر نمیکردم . برعکس هم کلاسی ها و هم دانشکده ای هایی که میدوییدن تا زودتر به سر پناهی توی بارون برسن .
یه لحظه فقط به ذهنم رسید که عکسی یا فیلمی بگیرم برای ثبت کردن حس خوبی که من نسبت به بارون داشتم و دارم همیشه و تو اون لحظهٔ به خصوص چقدر مسیر دانشکدمون برام دلنشین تر شده بود . با گوشیم فیلم میگرفتم و میگفتم که " امروز هفت آبان هست و این مسیر دانشکده مهندسی ای هست که من نزدیک به چهار سال هست که هر روز میرم و میام . بارون خوبی گرفته و میخوام این روز یادگاری بمونه برام :) " هنوز کارم تموم نشده بود که پسری از کنارم رد شد و به من لبخندی زد و من متوجه حضورش نبودم اصلا . نمیدونم خنده اش ار سر خنده دار بودن کارم بود یا از سر اینکه کارم رو تحسین کرده باشه ، اما از سر هر چی که بود برای من اون لحظه چیزی مهم تر از حالِ خوب داشتن خودم نبود ... چیزی بهتر از قدم زدن زیر بارون نبود ..