وقتی بر میگردم
یه وقت هایی با خودم میگم ، چرا اینجوری ام !!! چرا وقتی مسیری رو رانندگی میکنم حالم خوبه و ذهنم آزاد و خالی میشه از هر چیزی !! اما درست وقت برگشت از همون مسیر غم عمیقی توی دلم جا خوش میکنه به بزرگی دنیا .. بغضی ته گلوم رو میگیره و تمایلم برای شنیدن آهنگ های ملایم و غمگین بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که ممکنه حتی بزنم زیر گریه و چند قطره اشک روی گونه هام سر بخورن و حس کنم که چقدر با این تیکه از شعر که میگه : " هر کی به فکر فرداشه مجبوره تنها شه . شبا رو بیدار سر کنه و فردا با درداشه " جفت و جورم ..
امروز و امشب هم استثنا نبود . توی مسیر خونه مامان شمسی حالم خوب بود و 25 دقیقهٔ خوب رو داشتم و از جاده ای که رنگ پاییز توش به چشم میومد نهایت لذت رو میبردم .. اما لحظه برگشت نه.. یه آدم دیگه با کلی درد جای اون لادن رو گرفته بود . برای همین حس لعنتی بود که داداشم رو همراهم کرده بودم . برای مسیر برگشت رمقی نداشتم و تموم اون 25 مین همه تلاش هام برای گم کردن و از یاد بردن اون حسی که هیییچ دوستش نداشتم بی نتیجه موند ..