این چند وقت که ننوشتم و کم نوشتم و کمرنگ بودم موضوع واسه نوشتن گاهی بود اما نویسندهٔ عزیز دچار نوعی بی حالی و خشکیدگی قلم شده بود که دلیل اصلیش همون ننوشتن و فاصله گرفتن از مجازستان و بلاگستان بود :||
خلاصه که بر من ببخشایید :دی
اما حالا که اومدم میخوام از تک تک لحظه های دیروزم که حالم رو خوووب کردن و بهم انرژی دادن و خاطره ساز شدن برام ؛ بگم . از یه روز خاص برای هر انسانی که تجربه اش کرده باشه . روزی که توی چشمی و همه بهت تبریک میگن و با لبخندهای پهن و چشم های برق دارشون برات آرزوهای قشنگ و دوست داشتنی میکنن و دلت شاد میشه و هر لحظه از خود بی خودتر میشی و خنده هات از ته دل تر میشن :)
همون روزی که مامانت و دوست عزیزت رو از دور میبینی که برات دست میزنن و لبخندهاشون یه لحظه کمرنگ نمیشه . روزی که مامان و بابات رو وقتی میان پیشت محکم بغل میگیری و همه شادی قلبت رو میریزی توی نگاهشون و از اون بوسه های مخصوص خودشون بهره مند میشی و آرزوهاشون رو با " ممنونم " و " ان شاالله " و " امیدوارم " جواب میدی !
یه روز که همزمان شده با تغییرات جدید تو زندگی و برنامه هات :)
یه روز که استرسی نداشتم براش و همه هدفم لذت بردن ازش بود تا جایی که بی نهایتِ وجودم راضی بشه ازش . و وقتی کنار پسرهای کلاس نشستم و دارم از کنارشون بودن لذت میبرم و همراهشون دست میزنم و جیغ میزنم ، به هیچ چیز و هیچ شخصی فکر نکنم .
یه روز که انگار حس های خوبش از صبح روز قبلش شروع شده بود و همینجور انرژی بود که سرازیر شده بود سمتم و همین انرژیه بود که باعث شده بود بتونم دخترها رو آروم کنم و بگم به حال خوبی که جشنمون بهمون میده فکر کنین فقط و نگران خوشامد دیگران نباشین . خودتون عشق کنین فقط :دی
و بالاخره بعد از چند هفته برنامه ریزی و خیال پردازی های من و دوست ها و هم کلاسی های عزیزم ، دیروز فارغ التحصیلیمون رو با شکوه جشن گرفتیم و سالن رو ترکوندیم :)))))))))
و یکی از بهترین قسمت های دیروز که همه مهمون هامون دوستش داشتن پخش کلیپ معرفیمون بود که خییییلی خاص و حرفه ای بود و هنر بچه هامون واقعا به چشم اومد :)
و اون بخشی که به دل من نشست ، بالا رفتن از سن برای خوندن سوگندنامه بود . که استاد عزیزم دکتر میم با یه شعر کارش رو شروع کرد و منم همراهش زیرلب زمزمه میکردم اون شعر رو و چشم دوخته بودم به همه آدم هایی که روبروم بودن و حس میکردم چقدر مهربون شدن همشون . اونقدری که میشه متوجه شد از ته دلشون شاد هستن و برامون خوشحال هستن .
همهٔ 25 نفر ورودی مهندسی برق 91 دانشگاهمون روی سن وایساده بودن و سوگندنامه ها تو دستشون بود و قسم میخوردن که نفع مردم بر نفع خودشون ارجحیت داشته باشه :) و دکتر میم آخرسر آرزو کرد که ماها درجا نزنیم و به کم قانع نشیم :دی . چه آرزوی خوبی بود واقعا :)
و بعد از رفتن خانواده ها و تموم شدن سلفی ها و مرتب کردن سالن ، همگی دور همجمع شدیم و کمی از خودمون حرکات موزون در کردیم و تا تونستیم جیغ زدیم و کل کشیدیم :دی همچین موجودات مهندس و باحالی هستیم :دی و با حس کردن حضور آقای حراست بار و بندیلمون رو بستیم و رفتیم سوی خونه هامون :)
عجب فووووووووق العاده بود دیروز :)))