روزهایی با دور تند
زودتر از اونی که فکرش رو کنم دومین ماه 22 سالگیم رو دارم توی روزهام گم میکنم و بیزار میشم از مشغله هایی که یهوویی با هم برای خودم درست کردم تا یه سری چیزها رو فراموش کنم و کمتر به یاد بیارم اما میبینم چیزی جز یه روند فرسایشیِ خسته کنندهٔ کم لذت نیست و دیگه مثل قبل نمیتونم واسه خودم باشم و لادن رو دودستی بگیرم و نذارم بزرگ بشه .
فکر میکنم باید تو این سن بزرگ تر شدن و بالغ تر شدن رو یاد گرفت اما نه مثل الان من که یا از اینور بوم افتادم یا از اونور .. که گم کردم خودم رو و شب ها کمتر از قبل میتونم رویاهام رو تصور کنم و از شدت خواب آلودگی به سرعت چشمام سنگینِ خواب میشن . حتی انقدری خسته میشم که هنوووووز واسه نوبت شما آزی اقدامی نکردم :/
بین کارآموزی رفتن ها ، عصرها تو دفتر مهندسی یکی از آشناها میرم چیز یاد بگیرم ، گاهی دنبال هماهنگی های جشن فارغ التحصیلی هستم ، گاهی خاله لیلا رو برای کاری همراهی میکنم ، گاهی پیگیر ثبت گروهمون میشم و کنار همه اینها چند روزه که فرآیند خونه داری رو هم تجربه میکنم و با این حال آخرین ترم تحصیلی کارشناسیم رو میگذرونم .
اینروزها روزهایی هستن که تن خواب آلودم رو از اتاقم میکشم بیرون و با چند مُشت آب سرد سعی میکنم بیدار کنم خودم رو و بعد از چند ساعت دانشگاه بودن ، تو راه برگشتم به خونه از اون سوپری مواد اولیه ناهار امروزم رو میگیرم و میرسم خونه و یه قسمتش رو آماده میکنم .
بعد با یه برنامه از قبل آماده شده ، برای رفع خستگی دوش آب سرد میگیرم که هم گرما ازم دور بشه و هم فرصتی داشته باشم برای اینکه بتونم ذهنم رو چند دقیقه ای خالی کنم از هررر چیزی :) و چند تیکه از اون لباس هایی که نمیشه انداخت تو ماشین رو هم جدا بشورم و بدم بیاد از این فعل اجباری !
درست همون وقتی که restart شدم و حس خوبی دارم ؛ همه عشقم رو همراه با آویشن تازه آسیاب شده میریزم تو غذا تا که شاید طعم بهتری بگیره و بیشتر دوست داشته بشه از طرف ندا و داداشم ..
به هفته بعد هم فکر میکنم که دقیقا تو شبی مثل امشب تو یه عروسی احتمالا شلوغ و باحال هستم که منم جزئی از رقصنده هاش هستم و میتونم یه شب حال خوب کن و عااالی داشته باشم و لذت ببرم ازش .. هر چند که هنوز نمیدونم چی باید بپوشم :دی
وقتی ساعت به 3 میرسه دیگه وقت اون میرسه که باز لباس بپوشم و برم سویِ دانشگاه و بیخیال از کنار اون کلاس پیچونده شدهه میگذرم و به خودم میگم مثلا ترم هشتی هاااااا بیخیال بابا ؛) ولی با اشتیاق پله ها رو بالا میرم تا به طبقه سوم دانشکده برسم و اون استاد خوش اخلاقه که بهم اعتماد به نفس میده رو ببینم و از تو کلاسش بودن لذت ببرم و سه ساعت پشت سیستم بودن رو حس نکنم .. حتی اگه هم گروهیم نباشه و تنها باشم و سرعتم بالاتر بره و خیییلی زودتر از بقیه بچه ها برنامه هام جواب بدن و استادم اجازه بده که برگردم خونه :)))
وقتی هم که با کمی خستگی میرسم خونه ؛ نوبت ، نوبته شام هست :| و رسیدگی به خواسته های خواهر و بردار گرامی که مثل یه مامان مهربون باید باشم واسشون و یادم باشه که این اتفاق واسه همین امروز و امشبه و دیگه تموم میشه این قضیه و یه کم سبک تر میشه کارهام و حداقل این آخر هفته رو میتونم سیِ خودم باشم و بس و به لادن و خواسته هاش رسیدگی کنم !