کائناتم آرزوست :)
خب یه واقعیتی که هست و خیلی وقته دارم بابتش اذیت میشم ، اینه که تا حالا نشده مسئلهٔ فکری ای برام پیش بیاد و من بتونم با فکر کردن بهش به یه نتیجه درست و درمون برسم و خیلی قاطع و مطمئن پیش برم . بیشتر وقتا با فکر کردن راجع بهش بسی خسته شده ذهنم و همینجور ذهنم درگیر بوده و فکر پشت فکر اومده و نهایت هم نفهمیدم چه راهی درست تر و بهتره و نتیجه ای که من میخوام رو بهم میده !! و خب اکثر وقتا بی اینکه به نتیجه ای رسیده باشم اون موضوعه رو رهاش کردم و نذاشتم ذهنم خسته بشه و بعدش نا امیدی بهم غلبه کنه و وضع رو بدتر از اونی که هست ؛ کنه .. آخر این ماجراها هم همیشه کائنات یه کاری کردن و من رو ناخودآگاه تو مسیری قرار دادن که اون دغدغه هه جور خوبی حل شده و اغلب به جای درستی رسیدم .
امروز و دیروز و این چند وقت گذشته هم به همین شکل داره میگذره و به شکل بدی ذهنم به مسئله ای خاص و مهم فکر میکنه و جالب هم اینجاست که واسه اولین بار تو تاریخِ زندگیم ؛ عقل و دلم هم مسیر هستن :دی و این پدیده ای تاریخی و غیرممکن به حساب میاد .. و از اونجایی که تنبلی ذهنی در من نهادینه شده ؛ باز هم سر رشته کار رو بدست کائنات عزیز میسپارم تا من رو مثل گذشته های نه چندان دور ، از لطف همیشگیشون بهره مند کنن و آخر این قصه و ماجرای ذهنی هم ختم بخیر بشه ؛)
و همین الان یادم اومد که اگه کائنات با من مهربون نبودن و یاریم نمیکردن ، آیا خودم میتونستم به شخصه گِلی به سر بگیرم یا نه !!!!