یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مِن بابِ مَن» ثبت شده است

۱۹تیر

 بله حتی وقتی تازه از یه عروسی برگشتم و کلی چیز هست که تو ذهنم پراکنده وار میچرخه ؛ میام مجازستان و این صفحه رو باز میکنم تا همه محتویات ذهنم رو اینجا جا بذارم و کمی راجع بهش حرف بزنم .

اول از همه اینکه شیوه جدید عروسی و مخارجش رو هم دیدم .. اینکه کل هزینه عروسی ، این کل که میگم به معنی واقعی کلمه است واقعا ، رو عروس هزینه کرده بود .. یعنی انقدر لفظ شوهر مهم و واجب هست که دختری برای داشتنش دست به خیلی کارها میزنه و غرور و عزت و شان خودش رو بیخیال میشه تا صرفا مردی رو کنارش داشته باشه !!!!! واقعا نمیفهمم ..... 

دوم اینکه از پاییز سال قبل اتفاقات جوری پیش رفتن که دخترهای خانواده پدری یکی بعد از دیگری مردی رو رسما وارد زندگی هاشون کردن و برای این قضیه هم کلی خوشحال هستن :) اما قسمت جالب ماجرا اینجاس که هر کدوم سعی کرد با فاصله زمانی خیلی کمی از اونیکی مراسمش رو برگزار کنه . به این شکل که تو یه آخر هفته ؛ یعنی یه پنجشنبه و جمعه ؛ ما هم بله برون یکی از دخترعموها رفتیم و هم عقد یکی دیگه .. و خب مسلمه که تو اون روزها و اون جو موجود بین افراد فامیل ، یه عده که حس کردن بازی رو دارن میبازن و عقب موندن ؛ خودشون رو وارد گود کردن و افتادن تو لوپ شوهر یافتن .. و خب تنها دختر مجرد در سن ازدواج هم با افتخار بنده و یکی از دخترعموهای ناکامم هست :دی این دخترعموی مذکور هم امشب خودش رو وارد گود کرده بود و من خارج از گود تماشاش میکردم  و خیلی برام یجور عجیبیه که یعنی انقد دخترامون اعتماد به نفسشون پایینه که حس رضایت و شادی و موفقیتشون رو تو این مورد دیدن فقط !!!

نمیخوام بگم شوهر داشتن بده ولی داشتنش به هر قیمتی و هر شکلی واقعا چیز خوبی نیست .. 

سوم اینکه معنی بعضی از توقعات رو نمیفهمم . خب انسان محترم شما خودت با دیگران درست رفتار کن و صحبت کن تا بقیه هم توجه و ارزشی رو که دوست داری ازشون بگیری رو نسبت بهت داشته باشن . آخه آدم با یه SMS کسی رو واسه اون مراسم دعوت میکنه !!!! 

چهارم اینکه به غلط کردم افتادم .. عجب کار بیهوده ای کردم رفتم مثل بچه آدم گزارش کارآموزی نوشتم .. اونم با کلی آب و تاب  بعد حالا استادم گفته دوشنبه ریز به ریزش رو ازت میپرسم .. آخه گزارش کارآموزی رو کجای دنیا میپرسن ؟؟؟

پنجم اینکه یاد پروژه کارشناسیم که میفتم سردرد و دندون درد میگیرم .. باز تابستون و بدو بدو و لحیم کردن و مقاومت و دیود و خازن گذاشتن و جواب نگرفتن ها .. 



 

۱۵تیر

دوستی از دوست های دبیرستانم لینکی رو برام فرستاده بود که ته اون لینکه به همزاد من میرسید :دی 

این عکسه شباهت زیادی با من داره :)))

 

 

                    

با اینکه چند تا از فیلم های lily Collins  رو دیده بودم و فیلم stuck in love رو وقتی میدیدم با خودم میگفتم این دختره چقدر چشم و ابروهاش شرقی هست ، شباهتی بین خودم باهاش اصلااااااااا حس نمیکردم . و امروز بعد از ظهر تا الان وقتی به عکسش نگاه میکنم ؛ میبینم چه شباهت نسبتا نزدیکی به من داره . حتی وقتی قد و قواره و هیکلش رو هم تو ذهنم میارم ؛ میگم ای بابا این دختره حتی هیکلش هم تو اون فیلمه شبیه منه :)))) 

دوستم میگفت لادن توجه کن که اسمش هم با "ل" شروع میشه و چهار حرفیه و مدل موهاش هم مثل خودته ؛ فرق کج چپ :) منتها تو صورتت کمی پر تره و بینیت هم همینطور :دی میگفت حتی لبخندش هم :))



 

۱۳تیر

شاعر میگه " نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست " و پُر بیراه هم نگفته و همهٔ اون چیزی که از تو ؛ توی روحم باقی مونده تا به ابد برای احدی روشن نمیشه و همیشه یه علامت سوال میمونه برای همه !

 

+ مخاطب جمله های بالا خودمم فقط و فقط ..

 

++ someone like you از Adel یه سری خاطرات دبیرستانیم رو یادم آورد که با دوستام از ته قلبمون میخوندیمش :)



 

۰۸تیر

به گمونم بخاطر باوری باشه که تو یک سال گذشته به قانون جذب پیدا کردم یا شاید هم از ته دل بودن اون آرزوی لحظه ای که تو سی ٱمین روز از خرداد از دلم گذشته بود و انگاری که‌ مرغ آمین همون نزدیکی ها بوده و زودی گفته باشه آمین .. یا شاید هم رابطه بین ستاره ها با ماه تولدم تو آخرین روزهای خردادی بوده باشه که تو فال هفته ام خونده بودمش و موقع خوندن فال هفته ام پوزخندی زده بودم و یه ای کاش هم چاشنیش کرده بودم .. هر چی که بود یه تجربه خوب رو برای من ساخت تا تو اولین روز تابستون به سفری برم که تو تموم مدت سفرم لبم پر از خنده باشه و از ته دل و عمیق بخندم و از شدت خنده هام دل درد بگیرم حتی :دی

عصر یکشنبهٔ هفته قبل دلم خواسته بود مشهد باشم و فرصت اینو داشته باشم که خلوت کنم و سنگامو با خدا وا بکنم و به شیوهٔ خاص خودم باهاش حرف بزنم و هیچ خواستهٔ‌ شخصی مربوط به خودم رو ازش نداشته باشم و فقط حرف بزنم باهاش . و خب عصر همون روز هم فال هفته ام بهم گفته بود سفر کوتاهی رو در پیش داری که تو اون سفر خیلی چیزها رو بدست بیاری .. و فکر میکنین چی شد بعدش !! من به کل اون آرزوی لحظه ای و فالم رو فراموش کردم و بی توجه بودم بهش و ذره ای تو ذهنمم نبود حتی !! 

فردا صبحش جارو برقی رو اینور و اونور میکشیدم و تو حال خودم بودم و به یکی دو ماه آینده و کارهایی که باید انجام بدم فکر میکردم که بابام اومد خونه و گفت اون جارو رو خاموش کن میخوام یه چیزی بگم .. گفتم حتما دوباره میخواد بگه که فلان چیز پیش اومده و باید برم فلانجا یا که نه در مورد همین چیزهای نه چندان مرتبط با من حرف بزنه و نظر ما 4 نفر رو بخواد .. هیچ حواسم هم به لبخند روی لب هاش و ذوق توی چشم‌ هاش نبود تا بتونم حدس بزنم چی میخواد بگه .. و خب کمی از کارهاش گفت و بعد گفت بخاطر همین کاره احتمال زیاد بخوام برم یه سفر که دوست دارم‌ هممون با هم بریم و هم من کارمو انجام بدم و هم مسافرتمون رو داشته باشیم و با یه تیر دو نشون بزنیم . 

و بعد صدای قهقه خندیدن من بلند شد که چه زود همه چیز اونجوری شد که تو دلم بود و خب بار سفر رو بستیم و اولین روز تابستون راهی شدیم .. از قبل یادم بود که یه سری ها رو خیلی خاص تر یادم باشه و اونجا یادشون کنم و از ترس فراموشکاری اسم ها رو نوشتم تا یادم بمونه :دی

و دیگه اینکه بعد از رسیدن و یه استراحت مختصر داشتن ، با کلی ترفند سعی کردم به شکلی لباس بپوشم که فاطی کماندوهای اونجا کمترین گیر رو بدن و خب موفق بودم ولی خب وقتی روبروی ضریح سرپا واستاده بودم و گوله های اشک صورتم رو گرم کرده بودن و صدای ناله های خانم پشت سرم تمرکزمو به هم میریخت و خودم هم از شدت حجم حرف هام مات مونده بودم و نمیدونستم چی میخوام بگم ، یه عدد خانم بُرقِع پوش (درسته املاش ؟؟؟؟) دستشو آورد سمت موهام و گفت دخترم موهات پیداس و بپوشونشون ...حالا در مورد  اینکه فقط در حد نیم سانت مقنعه من عقب رفته بود و تنها ریشه موهام پیدا بود چیزی نمیگم ولی من خودم  انقدی مات بودم که فقط نگاهش کردم .. ولی خب من فکر نمیکنم پیدا بودن چند تا تارمو اونقدی مهم باشه که به خلوت یه نفر وارد بشیم و در ضمن شرط قبول زیارت صرفا پوشیده بودن نیست و شرطش پاکی دل و هدف زیارت هست .. درسته که هرجایی شرایط خاصی رو میطلبه ولی نه دیگه تا این حد سختگیری :||||

 روزهای سفرمون همزمان شده بود با سفر یکی از پسرعموها و خانومش و یکی از دوستای خودم که فرصت نشد درست ببینیم همو ..

به جز حرم رفتن ها ؛بخش جذاب و دوست داشتنی سفرمون خرید رفتن هامون بود :دی که مطمئنا به من یکی خیلی حال داد چون کلی خیابون گردی داشتیم و پاساژ کتاب فروش های مشهد رو هم رفتیم ولی خب کتابایی که من میخواستم رو نتونستم تو شهر کتاب پیدا کنم ://

 

 

                 

قبل از این سفر ، آخرین باری که مشهد بودیم مجتمع آرمان در حال ساخت بود و هنوز افتتاح نشده بود ولی خب اینبار رفتیم و مثل همه مسافر ها ، ماهم کلی عکس گرفتیم و اصلا هم قسمت کافی شاپ و سرزمین آراز نرفتیم و فقط از فضاش عکس گرفتیم :پی  یه چیز خوبی که خیلی اونجا به چشمم اومد وفور لباس های نخی و خنک بود که اگه ممکن بود برام و میتونستم ؛ به اندازه مصرف دو سالم لباس نخی میگرفتم برای خودم .. و خب تا وقتی که دستم تو جیب خونواده باشه نمیتونم تو این مورد دست و دلبازی به خرج بدم و خودمم معذب هستم از این بابت :(  

یه بخش دیگه از سفرم که بی نهایت برام سوال برانگیز بود حس و حالِ دلی خودم بود که برام هنوز هم گنگ و غریبه و تو این چند روز همهٔ سعیم این بود که بفهمم چه حالی دارم .. خصوصا تو اولین شب قدر که اونجا بودم و تو حال خودم بودم و هیچ چیزی رو برای خودم نمیخواستم و فقط و فقط آدم های زندگیم و دوستام تو ذهنم رد میشدن و هیچ چیزی باعث نمیشد که کمی خواسته های شخصیم رو یادم بیارم .. 

و خب بعد از داشتن چندتا تجربه جدید و کمی متفاوت تر بودن این سفرم با بقیه سفرهای مشهدم و بعد از مترو سواری ها و شنیدن ترانه محلی مخصوصِ دیارم که تو بی آر تی مشهد پِلی شد و ذوق زده شوده بودم و بعد از دل کندن از اون کوچه سرسبز و ساکت و قدیمی ؛ دیروز قبل از ظهر به شهرم و شرجی و گرما برگشتم ..



 

۰۷تیر

 

هر چی اونجا بهشت ، اینجا جهنم . تو همین چند ساعت که برگشتم به حدی گرمی هوا و شرجی بودن اذیت کننده اس که دارم با خدا دعوا میکنم حتی .. 

 

 

+ یعنی چی که انقده هوا نفس گیره .. یه کم مراعات کن تابستون عزیز .. مرسی اه ..

 

++ ممنون که چراغ خاموش اومدین و رفتین و دستتون به تایپ کردن نرفت . مرسی واقعا ://// 



 

۳۱خرداد

همین چند هفته قبل که سر کلاس تاریخ تمدن استادمون بحث آزاد رو به درس ترجیح داده بود و همه داشتن نظرهاشون رو میگفتن و دوستای من هم از اون بچه های فعال تو همه بحث ها بودن و من بازم نقش شنونده رو داشتم ، بحث به جایی رسید که من کلی حرف داشتم که بگم . 

صحبت سر این بود که زندگی رو سهل و آسون بگیریم اما پر از شعار بود حرف ها .. هیچ کدوم انگاری از ته قلب به نظرشون اعتقاد نداشتن و وقتی عمیق میشدی خیلی زود میفهمیدی که به اشتباه دارن یه چیز دیگه رو مصداق سخت نگرفتن زندگی میدونن . مثلا اینکه ته حرف خیلی هاشون به بی خیالی میرسیدم !! به هرچه پیش آید خوش آید .. 

وقتی صحبت بچه های کلاس رو میشنیدم ؛ یه دختری از اون ته ته های وجودم داد میزد که حرفت رو بزن و ساکت نباش ، تو هم نظرت رو بگو ، نظری که با گذشتن از روزهای عجیب سال 93 برات بدست اومده و یجورایی شده اولین درس زندگیت که خودت فهمیدیش .. اونم با پوست و گوشت و استخونت .

بعد از صحبت های یکی از دخترهای محجبهٔ کلاس ، از استادم خواستم که منم نظرمو بگم و استقبال کرد که بالاخره من به حرف اومدم :دی  از قبل چیزایی که میخواستم بگم رو با خودم مرور کردم و بعدش گفتم « من یه چیزیو خودم فهمیدم و خیلی خوب لمسش کردم و آخرش به یه نتیجه هایی رسیدم که الان برام با ارزش هستن و دوست دارم تا همیشه این تجربهٔ سخت اما خوب تو ذهنم بمونه و راهنمایی باشه زندگیم .. من دقیقا دو سال قبل چیزی رو از خدا میخواستم که اون وقتا فکر میکردم اون اتفاق میتونه یکی از بهترین چیزهای زندگیم باشه .. اون اتفاق هیچ وقت نیفتاد و چند ماه حال ناخوش و گریه داری داشتم .. کاری هم با خدا نداشتم و گله نمیکردم ازش و فقط تو حال غمناک خودم بودم .باز هم اتفاق تلخ دیگه ای پیش اومد و من بیشتر از قبل اشک ریختم و دلم تنگ شد و به درد اومد .. روزهای عجیبی بودن اما انگاری باید اونروز ها پیش میومدن تا من میغخمیدم زندگی اونی که من فکر میکنم ؛ نیست .. تا قبل از اون قضایا فکر میکردم باید تو زندگیم همیشه خوشی باشه تا من از ته دلم شاد باشم . اما انگاری قرار بود من هنگز تلخی بیشتری رو حس کنم .. باز هم روزهای سخت رو داشتم و اتفاق تلخ جدیدی پیش اومد .. من از همون روزها و لحظه ها کم کم به طور خیلی ناخودآگاهی فلسفه زندگیم تغییر کرد .. انگاری یاد گرفتم در لحظه زندگی کنم .. یاد گرفتم از همین لحظه ام که توش هستم یه چیزی خیلی کوچولو پیدا کنم واسه خوشحالی خودم .. حالا هرچقدر هم که اون چیز از نظر دیگران دلیل محکمی برای شادی کردن نباشه ..

یاد گرفتم که سخت نگرفتن زندگی به اینه که واسه خواستت و هدفت همه توانت رو بذاری و خوشحال باشی که میتونی هدف و خواسته ای داشته باشی و براش تلاش کنی ، حالا هرچقدر هم که نشه و نتونم به اون خواسته ام برسم .. سخت نگرفتن زندگی اینه که از زندگیت لذت ببری حتی اگه گاهی دلت رو بشکنه و ایده آلت نباشه .. سخت نگرفتن از نظر من یعنی اینکه تا وقتی خودم هستم ؛ از کسی توقع نداشته باشم حالمو خوب کنه .. و بخاطر پیش اومدن یا نیومدن بعضی چیزها زیادی حرص نخورم و نگم حتما فلان مورد باید برای من پیش بیاد تا من بتونم خوشبخت باشم ..»

بعد از اینکه حرف هام تموم شدن ، احساس کردم یه چیز خیلی سنگین رو از روی دلم برداشتن و حالا میتونم نفس بکشم .. نیاز داشتم که اینا رو یه بار دیگه بلند بلند به خودم بگم تا یادم نره و فراموش نکنم و تو همین حس و حال سبکی بودم که استادم گفت معلومه واقعا از ته دلت به این دید از زندگی رسیدی که وقتی داشتی ازش حرف میزدی تموم مدت لبخند رو لبت بود و نشون از راضی بودنت میداد و از نظر منم حرفت درسته و همچین آدم هایی که تو زندگی واسه شاد بودن توقعی از دیگران ندارن موفق تر بودن و تو هم میتونی از اون آدم ها باشی ..

همین حرف استادم ، که کلی اختلاف عقیده باهاش داشتم و دارم ، کافی بود برای من که تو ذهنم بمونه و اینجا دومین جایی باشه که ثبتش میکنم .. من شب های زیادی رو تا صبح اشک ریختم و سمت چپ بدنم از درد سوخت و صبح های زیادی رو با چشم های پف کرده از خواب بیدار شدم اما با همه اون تلخی ها حالا خوشحالم که اون روزها رو داشتم تا بتونم به دید درست تری از زندگی برسم .. شاید شنیدن دلیل اشک ها و غصه های من برای بعضی ها منطقی نباشه اما منِ شدیدا احساساتی برای همه اون یکسال اشک ریختن دلیل درستی داشتم .. 



 

۲۸خرداد

برای خودم و رویاهام و خواسته هام دلواپسم . برای خودم که خودخواه تر از قبل شدم و دوست دارم اتفاق ها اونجوری که من میخوام ؛ پیش بیان .. اونقدی خودخواه که حافظ هم اول صبح بهم گفت خودخواهی رو کنار بذار و محبت و عشق رو جایگزینش کن !!

 

+ چرا چند ساله توی روزهای آخر بهارم یه موضوعی پررنگ تر از قبل میشه ؟ هوووم !!!

 

++ از این تابستون باید یه چیزی فرق کنه .. 



 

۲۳خرداد

کاش این دلشوره ، این اضطراب ، این ترس لعنتی تموم بشه ..

کاش آخر این دلهره به آسایش ختم بشه ..

کاش درست بشه و بفهمم چی به چیه !



 

۱۸خرداد

1- هر چی هم که بشه ؛ حتی اگه هوا گرم باشه و از فرط گرمی و آفتاب دو سه درجه ای پوستم تیره تر بشه و وقت برگشتن از بیرون شیشه آب رو کامل سر بکشم ، بازم شب ها آخر وقت هوس شیر نسکافه خوردن که یه نوشیدنی گرم و زمستونی بوده رو میکنم و ماگم رو پر از شیر نسکافه میکنم و با هر جرعه ای که از گلوم پایین میره دلتنگ زمستون میشم که چقد خوبه . حالا هر چقدر هم که عاشق میوه های تابستونی باشم دلیل نمیشه که هوا خواه زمستون نباشم :دی   کاشکی زودتر زمستون برگرده . و چقدر که باز دوست دارم پاییز دوست داشتنیم از راه برسه و بادهای عصرونه اش بخوره تو صورتم ..

 

2- چند هفته قبل تر سوالی از من پرسیده شد که وقتی میخواستم جوابم رو بگم ، بدنم لرزید .. واسه خودمم عجیب بود که چقدر اون قضیهه برام یه مورد خاص هست که اینجور با شنیدنش حتی ؛ میلرزم . کسی که اون سواله رو پرسیده بود دید که بدنم میلرزه و بی اینکه جوابم رو بهش بگم ، گفتش که لادن بدنت میلرزه ؟!!! جوابمو گرفتم با لرزیدنت ....

 

3- میخوام اعتراف کنم که دلم به نرمی سابق نیست و نمیتونم مثل سابق آدم ها رو دوست داشته باشم . رفتارهایی که تا به حال باهام شده من رو به این نتیجه رسونده که خودخواه باشم کمی و بیشتر حواسم به محبت کردن هام باشه تا سؤ برداشت نشه . هر چند قبل از اون هم چندان با محبت نبودم !

 

4- یه سوال خیلی وقته که برام پیش اومده و جوابی ندارم براش . گفتم شاید اگه اینجا بگم کسی پیدا بشه که جوابی داشته باشه براش . چطور میشه که برای بار دوم آدم ها میتونن شخص جدیدی رو دوست داشته باشن و هیجانات بار اول عشق رو دوباره تجربه کنن ؟ اصلا ممکن هست چنین چیزی ؟ 



 

۱۳خرداد

خب یه واقعیتی که هست و خیلی وقته دارم بابتش اذیت میشم ، اینه که تا حالا نشده مسئلهٔ فکری ای برام پیش بیاد و من بتونم با فکر کردن بهش به یه نتیجه درست و درمون برسم و خیلی قاطع و مطمئن پیش برم . بیشتر وقتا با فکر کردن راجع بهش بسی خسته شده ذهنم و همینجور ذهنم درگیر بوده و فکر پشت فکر اومده و نهایت هم نفهمیدم چه راهی درست تر و بهتره و نتیجه ای که من میخوام رو بهم میده !! و خب اکثر وقتا بی اینکه به نتیجه ای رسیده باشم اون موضوعه رو رهاش کردم و نذاشتم ذهنم خسته بشه و بعدش نا امیدی بهم غلبه کنه و وضع رو بدتر از اونی که هست ؛ کنه .. آخر این ماجراها هم همیشه کائنات یه کاری کردن و من رو ناخودآگاه تو مسیری قرار دادن که اون دغدغه هه جور خوبی حل شده و اغلب به جای درستی رسیدم . 

امروز و دیروز و این چند وقت گذشته هم به همین شکل داره میگذره و به شکل بدی ذهنم به مسئله ای خاص و مهم فکر میکنه و جالب هم اینجاست که واسه اولین بار تو تاریخِ زندگیم ؛ عقل و دلم هم مسیر هستن :دی و این پدیده ای تاریخی و غیرممکن به حساب میاد .. و از اونجایی که تنبلی ذهنی در من نهادینه شده ؛ باز هم سر رشته کار رو بدست کائنات عزیز میسپارم تا من رو مثل گذشته های نه چندان دور ، از لطف همیشگیشون بهره مند کنن و آخر این قصه و ماجرای ذهنی هم ختم بخیر بشه ؛)

و همین الان یادم اومد که اگه کائنات با من مهربون نبودن و یاریم نمیکردن ، آیا خودم میتونستم به شخصه گِلی به سر بگیرم یا نه !!!!