یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مِن بابِ مَن» ثبت شده است

۲۷مرداد

لیوان آب خنکم رو سر کشیدم همین چند دقیقه قبل تر و یادم‌ اومد امروز چهارشنبه بوده ! همون چهارشنبهٔ دوست داشتنی که هر هفته به شکلی حتی خیلی کم و کوچولو برام فرق داشت و خاص بود !! عجیبه که دیگه یادم میره حتی چهارشنبه ها رو :/

همین الان که داشتم تایپ میکردم باز یادم اومد که بی هیچ توجه و برنامه قبلی شروع کاری مهم رو از همین چهارشنبه استارت زدم . هر چند خیلی زمان میبره تا نتیجه بده اما وصل شدن این شروع به چهارشنبه باعث شده که دلم خوش بشه به خوب بودنش . به ته این ماجرا :) به اینکه شاید انرژی خاص چهارشنبه هام من رو به خواسته ام برسونه :دی 



 

۲۲مرداد

به یاد اون روزهایی که تازه میخواستم از دست راستم واسه عوض کردن دنده استفاده کنم و انرژی کم می آوردم و حالا دیگه برام عادی شده این کار :)

فردا روز ما چپ دست هاست ؛ 13 اوت !!

منم جز اون 10 درصدم :)



 

۱۷مرداد

منتظر بودم و روی نیمکت های روبروی انتشارات دانشگاه نشسته بودم و به هر چیزی فکر میکردم . خصوصا به دور شدنم از اون همه امید ! که چی شد و چجوری شد که اون همه امیدواری و نگاه مثبتم انقدر ازم فاصله گرفت و حالا چند ماهی میشه که روزها و ماه هام رو بی هیچ حس مثبت و خوبی نسبت به روزهای آینده پشت سر میذارم و همه تلاش هام برای زنده کردن شوقم نسبت به فرداها بی نتیجه مونده و بیرنگ شده زندگیم بدون امیدواری !

بعد از اینکه دغدغه اینروزهام رو گذاشتم کنار و بهش گفتم لطفا خودت درست بشو و نخواه که من کاری کنم ؛ ساعتم رو نگاه کردم و کلافه شدم از انتظار برای رسیدن یکی از دوستام که هیچ وقت آن تایم بودن براش مهم نبوده . فکر میکنم آدم ها تو روابط دوستیشون باید یه سری چیزها رو رعایت کنن و به یه حداقل هایی که خواسته دوستشون هست احترام بذارن ..

بالاخره دوستم رسید و تو هوایی که کمی بهتر شده نسبت به هفته های قبل و دیگه شرجی نبود ، مسیر دانشکده رو چند باری رفتیم و باز برگشتیم و هیچ کدوم از کارهامون انجام نشد و نهایت این همه اینور و اونور رفتن این بود که منِ همیشه با ادب که ساده ترین کلمه های بی ادبانه رو هم نمیدونم ؛ مدام میگفتم گاو ها :| خرا :| 

بیشترین دلیل ناراحتیم هم بابت بداخلاقی های مدیر آموزشمون بود . تو مخیله ام نمیگنجه که چه دلیلی داره که این بشر انقدددددددددد بداخلاق و خشمگینه :||||| یک بار من این مرد رو با یه لبخند حتی کوچولو هم ندیدم ! باور کن که کمی خوش خلق بودن اول از همه حال خودت رو خوب میکنه بعد دیگران رو ..

به وقت برگشت هم که روی صندلی جلویی سرویس دانشگاه نشسته بودم هیچ حوصله دختر بغل دستیم رو نداشتم و هندزفری رو چپوندم توی گوشم و همراه حجت اشرف زاده میگفتم " ای باد سبکسار مرا بگذر و بگذار " و تو پیاده روی خیابون اصلی محلمون وقتی زیر نارنج ها راه میرفتم تو دلم میگفتم کاش عطر بهار نارنج واسه مدت بیشتری موندگار بود و میشد وقت رد شدن از پیاده رو ها بیشتر لذت برد و نفس های عمیق تری رو بکشی :)

عصر امروز هم تو خونه موندم و خودم رو برای فردا شبی آماده کردم که قراره حسابی خوش باشم و واسه دخترعموهه که 9 ماه ازم کوچیکتره و از بچگی با هم خوب بودیم ، کل بکشیم و بفرستیمش به یه شهر دور و براش روزهای پر از شادی های عمیق رو آرزو کنم و دلم حس مبهمی داشته باشه از اینکه یادم بیاد ممکنه خیلی خیلی کمتر از قبل ببینمش .. هر چند که چند وقتی بود کمتر همدیگرو میدیدیم !



 

۱۵مرداد

یک ماه و نیم پیش ، شب آخر سفرمون بود که یکی از پسرای انجمنمون ؛نیما (قبلا یه بار اینجا اسمش رو آوردم ) ؛ بهم گفت حالا که اونجا هستی برام دعا کن ! من هم روی تخت درازکش بودم و دلم رو که پر از حال های تازه بود پر کردم از حس هایی برای نیما و از ته دلم براش دعا کردم .. اما چه میدونستم که ممکنه انقدر زود خواسته اش برآورده بشه و رفیق 12 ساله ام رو از خدا خواسته باشه و حالا دستاش توی دستای رفیقم باشه و من پر از شوق شده باشم حالا :)))

دلم میخواست آرزو رو بغلش میکردم و فشارش میدادم و از ذوق جیغ میزدم و چشم های عسلیش رو نگاه میکردم .. حس خیلی خوبیه وقتی ببینی دو تا از دوستات با هم جفت شدن و احساس دوشت داشتنی و شیرینی بینشون هست که تو با هر بار دیدنشون انگاری بار اولی هست که شنیدی با هم نامزد شدن .. واااااای :))) 

از اون جمع 10 نفره ته کلاس پیش دانشگاهی اولین دخترمون ، مردی رو با عشق و از سر علاقه وارد زندگیش کرد امروز :)  وای که چقد ذوقی ام من و همش لبخندی ام و برای نیما و آرزو خوشحالم و دلم همش براشون آرزوهای خوب خوب داره :)



 

۱۰مرداد

1- یکی از چیزهایی که خودم متوجه تغییرش شدم و اطرافیانم حواسشون بهش نیست ، اینه که چند ماهی میشه که سبک غذا خوردنم ناسالم تر از قبل شده .. نه به این معنی که الان خیلی بد شده باشم یا همچین چیزی ؛ ولی متوجه شدم که دیگه نمیتونم مثل قبل ته دیگ نخورم ! نزدیک به یک سال ته دیگ رو حذف کرده بودم از غذاهام اما از قبل از عید تا به الان کنار بشقاب غذام یه تیکه ته دیگ هر روز گذاشته میشه و نتیجه این ته دیگ خوردن ها در کنار بستنی خوردن هام این شده که حدود 2 کیلویی اضافه شده به وزنم :/

و برای منی که تنبلم توی وزن کم کردن ؛ این یعنی فاجعه :|||| و همین شد که زوم کردم روی حذف دوباره ته دیگ و بستنی و کم کردن مصرف آجیل تا بلکه دوباره عدد 53 رو ببینم روی ترازو :)

2- یعنی انقدی که من تو خوردن مسکن ها مقاومت میکنم باید به عنوان الگوی نمونه ازم تقدیر بشه :دی 

حتی اگه سردرد تاب و توان رو ازم بگیره و بداخلاق بشم هم ، راضی نمیشم یه استامنیفن ساده هم بخورم ولی خب از اونجایی که میگم سبک زندگیم چند وقته مثل سابق نیست ، چند بار قبل تر به اصرار مامانم یه مسکن میخوردم که کمتر اذیت بشم و الان هم دارم وسوسه میشم که برم یه دونه استامنیفن بندازم بالا :/ ولی نه یه هفته اس دارم مثل قبلا سالم تر زندگی میکنم و اینبار هم مقاومت میکنم :))) 

لازمه که بگم تشویقم کنین بابت تلاشم هووووم ؟؟؟؟ :دی

3- یه چیزی هم هست که بعضی وقتا واسه خودم نسخه میپیچم و خودم رو از حال دوست نداشتنی غمناکم میکشم بیرون و پرت میکنم خودم رو تو دنیای یه کم شادتر .. حالم بهم میخوره وقتی میبینم از صبح منفی هست چهره ام و از صورتم میشه فهمید حال افسردگی طوری دارم و با یه دلسوزی مادرونه چشمام اشک دار میشن و مامانم بهم میگه :" دلم گرفت وقتی دیدم انقد مظلومانه خوابیدی و چهره ات بیحال و غمگینه ، چیزیت شده مگه ؟ "

برای رهایی از این حال ، عروسی هفتهٔ بعد دخترعمو رو بهونه میکنم و چند تا آهنگ شاد پلی میکنم و میرقصم . هرچند بازم همونطور باشم ولی حداقل برای حالم تلاش کردم که بهتر بشه !!

4- دلم خیلی وقته کمبود یه دوست صمیمی رو حس میکنه ! کسی که مثل خودم باشه . با همه بدی هام و خوبی هام !



 

۰۲مرداد

یه وقتایی هم هست بیقرار میشم ! مثل کسی که منتظر خبری ، شخصی ، اتفاقی یا هر چیزی هست که باید روزهایی رو با انتظار سر کنه تا بیقراریش تموم بشه و به آسایش برسه . 

این بیقراریه و بی تابیه کاش دلیلی داشت !! کاش میدونستم منتظر چی هستم و چرا حالم مثلِ ... تعریفی ندارم براش حتی که بگم مثل حال کی میتونه باشه . انقدر این حال برام سخت شده که بعضی وقتا حس میکنم قلبم از دهنم میخواد بزنه بیرون !! و یادمه که پاییز سال قبل یکی از هم کلاسی ها همچین چیزی رو بهم میگفت و راهکار میخواست و من درکی نداشتم از حالش و نمیفهمیدمش :|| 

حال عجیبیه و دوست نداشتنی و غیرقابل تحمل برای من :// 

کاش بفهمم این بیقراری و منتظر بودن ریشه اش کجاس و راهی پیدا کنم برای آروم کردنم ..



 

۲۸تیر

خب اگه بخوام از روزهای تیر ماهی بگم که تند و تند دارن میگذرن ؛ باید عرض کنم به حضور انورتون که روزهای من اینجوری میگذره که پر از روزمرگی و اینجور چیزهاس دیگه :) توقع نداشته باشین که تو این هوای به غایت گرم و سوزان بشه جایی رفت و تفریحی داشت :/ 

و باورتون میشه که امروز بعد از دو ماه رفتم مرکز شهر !!!! انقدر تغییرات جدید شهری زیاد بود که به داداشم میگفتم عه این بلواره کی اینجوری شده !!!! عه این مغازهه هم تغییر شغل داده که ! و از خوبی آسفالت یکی از خیابونا حرف میزدیم و شلوغی شهر که چه خبره این همه آدم ریختن بیرون و یه تحلیل اجتماعی هم داشتیم و آخر تحلیلمون هم به نتیجه ای نرسیدیم خخخخ

و اینکه چرا آخه انقده کتابا گرون شدن !!!! دو تا کتاب تست واسه ندا و یه اتود و پاک کن گرفتم 140,000 تومن ناقابل :|||| یعنی وقتی کارتم رو دادم که پول رو کم کنه علامت تعجب تو ابر بالای سرم محو نمیشد اصلا .. به داداشمم میگم ما با هزار تومن هامون کتاب و اتود میخریم اونوقت یارو خارجیه با هزار هاش ماشین خوب میگیره سوار میشه :// 

و در آخر هم تو این پست بی سر و ته شما رو به دیدن عکسی از روزمرگی هام دعوت میکنم :دی یه وعده شام کاملا سالم و سبک بدون ترس از اضافه وزن خخخخ :)

 

 

                 



 

۲۵تیر

چند شبی هست که تو حافظیه برنامه ای تلویزیونی زنده اجرا میشه و مابین اجراشون آیتم هایی دارن و امشب درست وقتی که داشت راجع به یکی از سوغاتی های شیراز که همون نون یوخه باشه ؛ آیتمی رو پخش میکردن ، یاد عید های بچگیم افتادم :)

اون زمان ها یکی دو هفته قبل از عید که میشد مامانم بساط نون یوخه رو آماده میکرد و نون یوخه میپخت و من کنارش مینشستم و خب یکی از لذت های همیشگی من این بوده که ناخنک بزنم و خوردن نون یوخه گرم یه چیز دیگه بود برام .‌. با اینکه همیشه خوراکی های مامانم رو به همه ترجیح دادم و خیلی برام دوست داشتنی بوده ولی نون یوخه های زن عموی کوچیکه بابام فوق العاده بودن و یکی از آرزوهای من این بود که برای عید دیدنی وقتی میان خونمون برای من از اون نون های خوشمزه که از شدت خوشمزگی بزاقت همینجور دهنت رو پر از آب میکنه ؛ بیارن . 

و خب همیشه یه حس حسودی که نمیشه گفت ولی یجور حسی شبیه حسادت نسبت به بچه های عموی دومم داشتم که مامانبزرگشون انقدر نون یوخه هاش خوب بودن :دی

خیلی مهارت میخواد برای باز کردن خمیرش و خوب در آوردنش و زمان زیادی میبره تا بتونی یاد بگیری و امشب یجوری دلم خواست که یاد بگیرم این کار رو که یه سنت و هنر قدیمی هست که خیلی کمرنگ و ناپیدا شده و دیگه کمتر کسی هست که عید ها نون یوخه آماده کنه و تقریبا هیچکدوم از دخترامون بلد نیستن :/

زده به سرم که همین الان شماره خونه مامان شمسی رو بگیرم و به مامان بگم فردا وقت برگشتن وسیله هایی که برای پخت لازمه رو با خودش بیاره و آموزش رو شروع کنه برام :دییییییی



 

۲۵تیر

حتی اگه بدونی که هیچ وقت شاید با اون دوست راجع به دغدغه هات ، آرزوهات و مسائلت حرف نزنی ؛ اما همین که بهت بگه هر وقت هم صحبتی خواستی من هستم ؛ دلگرم کننده اس .

همین که اون دوست تو رو خوب بدونه و بهت بگه دختر مهربون و دوست داشتنی ای هستی ، در حالی که خودت اصلا اینجوری فکر نمیکنی راجع به خودت ، دلت رو آروم میکنه که از این چند میلیارد آدم یه نفر هست که با همه تفاوت هاش نسبت به تو ، حتی جنسیتش ، تو رو میشنوه و وقتایی که ناامیدی بهت غلبه کرده کلی راهکار میده که امیدت برگرده .

یه دوست که دوره اما حواسش هست که تو هستی و بیشتر از خودت بهت اطمینان داره . به تواناییت !



 

۲۱تیر

درست مثل وقتی که تکیه دادی به متکای سفید و صورتیت و درس میخونی و روزهات خنثی سپری میشن و جنس حالت فرق کرده چند وقته ؛ همون وقتی که پلک هات رو میبندی و عمیق نفس میکشی و واسه چند لحظه به خودت استراحت میدی اما وقتی پلکت رو باز میکنی میبینی که ساعت به 4 رسیده و سه ربعی رو خوابیدی و کلافه میشی از این عادت جدید که دچارش شدی و وسط کتاب خوندن هات چشمات سنگین خواب میشن .. همین وقتا با خنثی بودن زندگیت اما حالت خوبه :) حتی با یه حال ناامیدانه نسبت به آینده ..