یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹۴ مطلب با موضوع «نو تجربه ها» ثبت شده است

۲۲شهریور

1- سه فصل پیش بود که یه آخر هفته بارونی مرد های خونمون رفتن به سمت شهری که داداشم اونجا درس میخوند. یعنی قرار بود که داداشم به تنهایی بره سر کلاسش اما بابام صبح که بیدار شده بود دلش خواسته بود که چند صد کیلومتر رو با پسرش همراه بشه. و یه اتفاق که شبیه به معجزه بود جون مردهای خونمون رو‌نجات داد. چند روز پیش که باز داداشم خواست بره دانشگاهش و من هم همراهش بودم تا آب و هوایی عوض کنم و توی مسیر هم صحبتی باشم براش ، وقتی به اون تونل رسیدیم ، داداشم گفت خدا اینجا بود که یه بار دیگه نزدیکی مرگ رو بهم نشون داد. بعدترش یادش اومد که شاید دعای خیر اون پیرمرد کنار جاده ، فرصت دوباره ای برای زندگی بهش داده.. چیزی که امروز هم توی همون مسیر براش اتفاق افتاد و اینبار هم سالم موند... ومن مومن شده ام به اینکه خدا گاهی قدرت نمایی میکنه که یادت باشه که ممکنه هر لحظه کاندید مردن باشی !!!

 

2- خب من یه آدم به شدت احساساتی هستم که حتی با کوچیکترین چیزها هم احساساتم بروز پیدا میکنن.. البته فقط در درون خودم!! حالا به این ویژگی ، بابایی بودن رو هم اضافه کنید. یه دختر کاملا بابایی که بیشتر وقتا آغوش باباش براش مثل یه قرص مسکن بوده. با اینکه من خیییییییلی آدم احساساتی ای هستم اما تا جای ممکن احساسم و واکنش های احساسیم رو بروز نمیدم. یعنی کلا از اونهایی نیستم که زیاد مامان و بابام یا حتی خواهر برادرم رو ببوسم. با اینکه تا بی نهایت وجودم دوستشون دارم ولی کلا زیاد آدم فیزیکی ای نیستم درست مثل بابام.

خب این یکسال گذشته مامانم هم پدرش رو از دست داد و هم پسر خواهرش رو و تمام این مدت فشارهای روحی سختی رو تحمل کرد و من همیشه تلاش کردم که بذارم احساساتش رو بروز بده و تا اونجایی که بلد بودم هم صحبتش بودم و خواستم که کمکش کنم با این قضیه زودتر کنار بیاد. و حالا که بابام مادرش رو از دست داده بیشتر از اونچیزی که فکرش رو میکردم ، بابام غم زده اس :/

من تا به الان هیچ وقت ندیده بودم که بابام احساساتش رو بروز بده. مردی قوی و محکم که تموم احساساتش رو  نیم قرن توی دلش جا داده بود ، پنجشنبه گذشته شبیه بچه پنج ساله ای اشک میریخت و بغض سرتاسر وجودش رو پر کرده بود. و برای من خیییییییییلی سخت بود که ببینم این غم اونقدری سنگین هست که مردی مثل بابام رو اینجور اشک آلود کرده. غمی که توی دلم نشست و اشکام رو سرازیر کرد تنها و‌تنها برای مستاصل بودن اون لحظهٔ بابام بود. دیدن ناراحتی بزرگترین پناه و تکیه گاه زندگیم برام خیلی سخته و امیدوارم که هیچ وقت تا آخر عمرم چنین لحظه و صحنه ای رو در مورد بابام نبینم..

 

3- وقتی به این فکر میکنم که این ترم ، لقب سال بالایی بهم داده میشه یجوری میشم. یه حسی بین غم و شادی. حسی همراه با تردید. حس خوبه یادآوری روزهای اول دانشگاه و اون همه شور و شوقی که داشتم و فکر میکردم که الان که میرم دانشگاه یعنی بزرگ‌ شدم. حس تردیدی که نسبت به آینده داریم هممون و حسی دوست نداشتنی هست. حس اینکه از این به بعد خودت مسئول زندگیت هستی و هر قدم ممکن سرنوشت سازترین قدم ها باشه ، هم برای خودت هم برای اطرافیانت و هم شاید برای نسل های بعد از تو... خودم رو فعلا سپردم به خدایی که اون بالا نشسته و حواسش به همه هست. 



 

۱۵شهریور

دوست دارم بیایم و بنویسم و یک پست طولانی دلچسب داشته باشم. از آنهایی که چند بار و چند بار خوانده شود و باز هم مخاطب دلش بخواهد از نو بخواندش.. 

دوست دارم جمعه گذشته ام را ثبت کنم و بنویسم که لحظه به لحظه روز جمعه برایم دلنشین بود و من لبخند به لب داشتم و در دلم میگفتم کاش فلانی و فلانی و فلانی ها کنارم بودند و با من لبخند می ساختند.. نقشه می کشیدم که اگر روزی فلانی به این اقلیم از ایران پا نهاد ، حتما اینجا و آنجا و آن یکی جا خواهمش برد و می چرخانمش و با او از درخت سیب سبز می چینم و قطعا او هم لذت خواهد برد. در دلم میگفتم چرا بعضی وقت ها به خودم سخت می گیرم و برای خندیدن دلیل میخواهم ، بهانه می خواهم ، کسی را می خواهم که برایم دقیقه ها و ثانیه های خوب بسازد ؟؟!!! چرا !!!

دلم میخواست زمان بایستد و دنیا رأس ساعت 8 شب جمعه 13 شهریور برای همیشه در دلم ماندگار شود و از یاد نبرم که چقدر آن عصر و آن شب بی دلیل ، از اعماق وجودم پر از پالس های مثبت بودم و تمام این پالس ها از چهره معمولی ام پیدا بود.. 

وقتی که داشتم سیب های سبز را با آب خنکی که از حوضچه تمام آن مغازه ها سرازیر بود ، میشستم و بوی ذغال و شیر بلال بینی ام را پر کرده بود  و چند سال بعد را با خودم مجسم میکردم ، دخترکی کوچک با چشم های پر از شوقش ، مرا بیشتر از ثانیه های قبل سر ذوق آورد و چه بی اندازه دلم میخواست بغل بگیرمش و لپ های صورتی اش را بکشم !

من آن شب با پدر و مادرم و خواهرم ، از برنامه هایم‌ هیچ نگفتم. تنها خواسته ام این بود که شبی با برادرم اینجا باشم و خوش بگذرانم. خواهر و برادری خوش باشیم و این هوای خوب شهریوری را نفس بکشیم و دم و بازدم کنیم و نسیم شبانه ای که آنجا میوزد را بار دیگر به موهایم بسپارم و به وقت برگشتن از آن پیچ و خم ها ، دستانم را از ماشین بیرون ببرم و باد برود در آستینم ، شالم را پس بزند و گاهی آنقدر باد به دستانم مشت بزند که چند لحظه سنگینی باد را حس کنم..

من آن شب هم ، همین لادن بودم با همین دغدغه ها و دل مشغولی ها ، با همین امید ها و آرزوها ، یک لادن بودم که باید کوله عشق را زمین بگذارد و راهی آینده شود و به هیچ کس نگوید چه در سر دارد و چگونه باید قدم بردارد. آن لادن بی بهانه شاد بود و خواست که همیشه شاد باشد و مثبت ببیند !! 



 

۰۹شهریور

1- بعضی چیزا هستن که با وجود اینکه شاید خیلی عادی باشن و اتفاق مهمی به نظر نیاد اما واسه من مهم هستن و به نظرم ارزشمند هست. همیشه از اینکه ببینم کسی بهم توجه میکنه و با احترام نسبت بهم رفتار میکنه بی نهایت خوشحال میشم و اون شخص برام ارزشمند میشه. خودم ممکنه آدم زیاد محترمی نبوده باشم ولی بیشتر وقتا سعی کردم که تا جای ممکن احترام نگه دارم. حتی نسبت به آدم هایی که حس خوبی بهم ندادن و رفتارهای تحقیر کننده ای داشتن. آدم هایی هم بودن که از این خصوصیت من سوء استفاده کردن و چون دیدن من جوابشون رو اصلا ندادم ، با خودشون گفتن خب این دختره هم که زبون نداره و چیزی نمیگه پس هرجور دلمون خواست باشیم.. خب تو اصول من نیست که با کسی ( البته به جز اعضای خانواده ام ) وارد کنکاش بشم و بحث کنم. حالا این ویژگی خوبه یا بد بماند.

امروز واسه چند تا کار کوچولو رفته بودم دانشگاهمون و یکی از کارهام مربوط به بخش عمومی میشد. مسئول اون قسمت یه آقایی هست که من همیشه ازش راضی بودم و هستم همچنان. چون با نهایت خوشرویی با آدم برخورد میکنه و من همیشه با لبخند از اتاقش بیرون اومدم. وقتی وارد اتاقش شدم یه پسری روی تنها صندلی کنار میز نشسته بود و منتظر بود که کارش تموم بشه. گفتم که میخوام برگهٔ توی دستم‌ رو برام امضا بزنین که آقاهه گفت چند دقیقه صبر کن ! من سر پا واستاده بودم و خودم رو باد میزدم و منتظر بودم که یهو پسره گفت خانوم شما بفرمایین بشینین. پیاده راه اومدین گرمتون‌ شده.. و من تشکر کردم و گفتم نه مشکلی نیست راحت باشین شما !! عکس العمل پسره خیلی جالب بود ؛)  بلند شد رفت یه صندلی از اون سمت اتاق آورد و گذاشت جلوی کولر و گفت حالا بفرمایین بشینین. حسابی خجالت زده شده بودم و کلی ازش ممنون شدم. پسره چند دقیقه بعد رفتش و کار من هم انجام شد اما یه چیز توی ذهنم نقش بست. اینکه چقدر دیدن این مدل آدم های محترمی که با نهایت احترام با همه حرف میزنن ، به آدم انرژی خوبی میده. 

 

2- عنوان رو همینجوری گذاشتم آخه امروز تا حالا همش توی دهنم میچرخید گفتم بالاخره یه جایی بنویسمش. عنوان هم از صائب تبریزی هست ؛)

استثنائا این پست هرچی از همه جا ، 2 تایی شد ، شما به بزرگی خودتون ببخشین خخخ



 

۰۷شهریور

حالِ خوب داشتن بعضی وقتا میتونه بی دلیل باشه.. مثل امروز :) 

میشه دلتنگِ برادرت باشی  اما بازم حالت خوب باشه ، میشه آهنگ غمگین گوش داد و یه روزای خاصی رو به یاد بیاری اما بازم حالت خوب باشه ، میشه تنها بودن اذیتت کنه اما بازم حالت خوب باشه. میشه ، میشه ، میشه، آره میشه خندید و آینده روشن رو توی ذهنت مجسم کنی و براش دلخوش باشی از الان !! یعنی چــــرا نباید بشه هــــــان ؟؟؟

آره میشه حال خوبی داشت حتی با یه دل شکسته !!!



 

۰۳شهریور

چایی نباتم را هم میزدم و صدای قاشقی که به دیواره لیوان می خورد و هر از چندی جیرینگ جیرینگ میکرد ، خیالم را در دنیایی غرق کرد که نبات زعفرانی داشت در آن حل می شد ، از خودش مایه می گذاشت تا طعم چایی ام اندکی به شیرینی بزند. داشتم با خودم می گفتم اگر زندگی مثل یک فنجان چای بود ، دوست داشتم کدام یک از اجزای یک چای خوش عطر و خوش طعم باشم ؟ فنجانی باشم که حرارت و داغی چای تازه دم را دوام می آورد و گاهی با نقش و نگارهای نقاشی شده روی خودش چشم صاحب فنجان را برای چند لحظه کوتاه به سمت خودش هدایت می کند ؛ یا نباتی باشم برای شیرینی بخشی ؛ یا قاشقی باشم برای در هم آمیختن تلخی چای و شیرینی نبات و چند وقت یک بار جیرینگ‌ جیرینگی از خودم نشان دهم ؟!!!

شاید ترجیح میدادم نقش نبات را در زندگی بازی کنم. یا شاید هم دوست داشتم کسی نباتِ زندگی ام باشد. هر چند کم شیرین و کم کالری !!! دوست داشتم و دارم همچون نباتی که چایی نبات امشبم را دارد شیرین میکند و من با نوشیدن هر جرعه از آن حس شیرینی ملیحی را در دهانم حس میکنم ، نباتی در کنارم می بود که هر چند کم و اندک ؛ اما می توانستم برای ساعتی شیرینی وجودش را حس کنم و وقتی آهنگ " اَثرای عشق " را از ارسلان گوش میدادم ، می فهمیدم که تمام مصرع های این آهنگ واقعیت دارد !!!



 

۳۱مرداد

به فاصله کمتر از یکسال ، سومین شخص نزدیک من هم فوت شد :/

مامان گوهر امشب رو توی خاک میخوابه و ما روی خاک . امشب هم بابا بزرگ اون روسری همیشگیت رو توی دستاش داشت و برات اشک میریخت ! مامان گوهر آروم بخواب..



 

۲۶مرداد

تو عالمِ زنانگی و  female بودن ، یه وقتا و روزایی میشه که تموم احساساتی که خاص و ویژه جنس توست برای روزهایی که قلبی توی نگاهت دیده بشه ، لبریز میشه. کلافه ات میکنه و قلبت رو مثل یه خرچنگ توی چنگالش میگیره و دنبال خودش ، اینور اونور میکشونتت..

روزهایی که با ادامه داشتن  خواب دیشب شروع میشه و کل روز ذهنت توی همون ثانیه ها و لحظه های به ظاهر دوست داشتنی جا میمونه ! توی روزهایی که دوست داری با احساس باشی و شاید عاشق ، روزهایی که درد های جسمی زنانه ات نقطه شروعی برای همه دلگیری هات هستن ، درست تو همین لحظه هاست که دلت میخواد جایی باشی که اگر کسی نیست که همراهت باشه ، لااقل آدم هایی هم نباشن که با حرفاشون ت.خ.م تنفر رو توی دلت بکارن...

دنیای زنونه نازکه. مثل پوست تخم مرغ. زود میشکنه ، خورد میشه و اگه اون پوسته نازک خیلی  زود بشکنه دیگه نمیشه مدت زیادی اون تخم مرغ رو  نگه داشت !! گندیده میشه.. دنیای پر از احساس زنونه که بااااااید دیده بشه فهمیده بشه ، اگه دیده نشه ، اگه کسی نفهمتش  مثل یه طناب دار راه گلوت رو میبنده و نمیذاره اون احساس هوایی بخوره تا تو رشد کنی !



 

۲۴مرداد

چند متر اونطرف تر از من ، پدری نشسته که هر نقطه از بدنش یه عالم برآمدگی گُنــــده قرمز دیده میشه ! وقتی داشته از بیمارستان برمیگشته که ندا رو برسونه خونه ، با جمعیت زیادی از زنبور عسل ها مواجه میشه که ماشین رو دوره کرده بودن و به محض دیدن بابای بنده به سمتش حمله ور میشن.. اصلا انگار خدا تو سرنوشت بابای من نوشته که هر سال تابستون به یه بهونه ای با زنبورهای عسل خاطره بسازه :))

وقتی داشت قضیه رو واسه من و مامانم با همه جزئیات تعریف میکرد و خیلی جدی بود ، من مدام میخندیدم و قه قه میزدم :))) اما بعد با نگاه عاقل اندر سفیه پدر جان متوجه شدم که الان باید دلداریش بدم و مثل پروانه دورش بچرخم ، نه که قه قه بخندم بهش :| 

یه چیز جالب دیگه ای که هست اینه که فردا باید بابام با اون قیافه ورم کرده بره یه جلسه مهم کاری خخخخخ ؛)



 

۱۹مرداد

دیروز ظهر سر میز که بودیم ، بابام از برنامه عصرش گفت که قرار شده واسه اون قضیه آینده شغلی من ، با یکی از دوستاش صحبت کنه و من رو هم با خودش ببره دفتر دوستش. قرار شده بود بعد از اون هم برای شام خونه عموی سومم باشیم. دوش گرفتم و بعد از اون منتظر موندم که اون حجم زیاد موهام خشک بشن و تو همون بین پُست قبل رو گذاشتم ! 

بابام بواسطه موقعیت اجتماعیش با آدمای زیادی برخورد داشته و با تعداد زیادیشون هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای داره اما خیلی کم پیش اومده که این دوستی ها به جو خانواده هم کشیده بشه و بیشتر تو همون حیطه کاری خلاصه شده. این دوست بابام رو هم تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و نمیدونستم چجوری باید بود در مقابلش !! دل رو به دریا زدم و لباسی که قرار بود برای مهمونی بپوشم رو تنم کردم. یه مانتو سرمه ای با روسری طلایی. فرق وسطم رو باز کردم و مختصر آرایشی :) 

وقتی رسیدیم اونجا و ماشین رو پارک کردم که بریم توی ساختمون ، یادم اومد که من چقدر همیشه تلاش کردم که از پارتی و کار های غیر قانونی دور باشم و هیچ وقتِ هیچ وقت دوست نداشتم حق خوری کنم و کارهام رو این مدلی پیش ببرم اما حالا اومدم جایی که قرار شده با صحبت و آشنایی با یه نفر ، کارم رو پیش ببرم و چشمم به کمک اون آدم باشه. چقدر اون لحظه حالم از خودم بهم خورد که بالاخره منم پا تو مسیری گذاشتم که خیلی وقته خیلیا ازش استفاده میکنن :( 

وارد دفتر آقای دال که شدیم منشیش گفت که چند نفر توی اتاق هستن و منتظر بمونین و بعد خودش رفت توی اتاق آقای دال و چند ثانیه بعد آقای دال اومد بیرون و با بغل کردن بابام و روبوسی و ... ما رو دعوت کرد بریم توی اتاقش. اون بنده خداهایی که اون تو نشسته بودن هم مجبور شدن بیان بیرون. اون لحظه خیلی حس بدی داشتم. فکر میکردم که اونا چقدر الان از من و بابام بدشون اومده که بواسطه آشناییمون با آقای دال ، بدون منتظر موندن وارد اتاق شدیم. همون حسی که خودم بارها تجربش کردم.. نه بابام و نه من ، هیچ کدوممون از این رفتار خوشمون نیومد و بابام  از آقای دال گلایه کرد بابت این نوع برخوردش.‌

نشستیم و حرف ها زده شد و یه سری تماس ها واسه یه کار دیگه گرفته شد و چند دقیقه ای هم من و آقای دال تنها موندیم و وقتی داشتم توی برگه ای یادداشت مینوشتم بهم گفت که دست چپی!!! منم مثل بیشتر وقتا لبخند زدم و گفتم آره. گفت چپ دست هایی که من تا حالا دیدمشون خیلی باهوش بودن ، تو هم باهوشی ؟؟ گفتم احتمالا باشم ؛) 

 2 بار من رو دنبال نخود سیاه فرستادن و از اتاق رفتم بیرون خخخ :) فکر کنم حرف های  س.ی .ا .س.ی   و  م.ن.ش.و .ر.ی داشتن بهم میگفتن :/

بعد از اون ، یک ساعت بعد حدود ساعت 9  شب من خونه مامان گوهر بودم و هر لحظه که چهره ورم کرده اش رو میدیدم ، تو دلم میگفتم خدایا قبل از اینکه من پیر بشم و بخوام انقدر مریض باشم که با 15% درصد از قلبم زنده باشم ، مرگ رو برام مقدر کرده باش. 

خونه عموم با اینکه میخندیدم و فهیم رو دست مینداختم اما از ته دل نمیخندیدم. دوست نداشتم بقیه به من با دید دیگه ای نگاه کنن. دوست نداشتم فکر کنن که من اگه کم شام میخورم یا که سالاد غوطه ور در سس مایونز نمیخورم یا که نوشابه و دلستر نمیخورم ، دلیلی بر تعارف کردن و عشوه شتری اومدنم باشه. چیزایی که من اصلا بلدشون نیستم. دوست داشتم بدونن که وقتی این غذاهای پر چرب رو میخورم عذاب وجدان میگیرم. 

دیروز و دیشب با اینکه پر از خنده و شادی بود ، اما یه چیزی تموم مدتروی مخم راه میرفت. چقدر من ناسپاسم :/



 

۱۸مرداد

دیدن یه عده از آدما با یه سری تفکراتِ خاص خودشون که سعی دارن طرز فکرشون رو به تو منتقل کنن ، تنفر بر انگیزه برای من :/  هر جمعی از اون آدما که متأسفانه کم هم نیستن و بخش زیادی از آدم های دور و بر من رو تشکیل میدن ، سعی دارن مدام یه حرف مسخره رو تکرار کنن و جوری وانمود کنن که انگاری کل دنیا تو همون قضیه خلاصه شده و بس !!

شاید من زیادی روی این مورد حساس شدم ولی از اینکه برم توی جمعی و ببینم که دارن در مورد ازدواج کردن یا نکردن من صحبت میکنن به شدت متنفر و بیزار هستم :/ این به شدتی که میگم یعنی به معنای واقعی کلمه به شدت بیـــزارم ://

خب آخه خانوم محترم مگه من از پول تو دارم میخورم که میگی دیگه وقت ازدواج من شده ها!!!!! مگه من یه 40  سالی عمر کردم و بی خواستگار موندم که انقدر نگران منی ؟؟؟؟ مگه هدف دنیا از بوجود اومدن زن ها فقط و فقط شوهر کردن بوده !!!! مگه من مثل دخترای شما هستم که تا خودشون رو میشناسن زودی به فکر شوهر و ازدواج هستن و حتی نمیتونن دبیرستانشون رو تموم کنن !!!!!! من انقدی بی شعور نیستم که حرفی بزنم که خودم تو اون مورد پر از اشکال باشم.. 

چی شده که همتون تا من رو میبینین ، هنوز جواب سلامم رو نداده ، میگین دیگه وقت ازدواجت‌ شده ؟؟؟ حتی دیگه دوستای دبیرستانمم این مزخرفات رو تکرار میکنن هر چند از روی شوخی هست :/

برید این حرف ها رو به آدمایی بگین که مثل خودتون فکر میکنن. نه به آدمی مثل من که دنیاش با دنیایی که شما توش زندگی میکنین ، زمین تا آسمون فرق دارن با هم.