یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مِن بابِ مَن» ثبت شده است

۱۲فروردين

دیروز با همه کوتاه بودنش ؛ یه روز فوق العاده بود برای من . روزی بود که غروب آفتاب روی صخره های کنار دریا نشسته بودم و باد میخورد توی صورتم ، موج های بلند ؛ خیلی محکم میخوردن به صخره ها و چند قطره آب شور دریا میریخت روی لباسم و من داشتم عکس میگرفتم از خورشید . یکی از کارهای دوست داشتنی زندگیم رو دیروز انجام دادم و بی نهایت لذت بردم از اون کار . اینکه تو یه شهر بندریِ کوچیک ، لحظه غروب خورشید ، بچرخم و از سکوت و خلوتی اون شهر لذت ببرم . اون شهر فقط یه مرکز خرید خیلی کوچیک و بی اندازه معمولی داشت و تنها یادگاری من از اون شهر ، خریدن یه شیشه قهوه مورد علاقم بود .. تو اون چند ساعتی که اونجا بودم و داشتم هوا کردن بالن آرزوهای اون چند تا دختربچه و پسر بچه رو میدیدم و لبخندم تا گوش هام کشیده شده بود ، به این فکر میکردم که ته دلم چقدر دوست دارم یه روز تو همچین شهر کوچیک و آروم بندری زندگی کنم . که عصرهای پاییزیش برای پیاده روی اون چند کیلومتر راه تا ساحل رو برم و لحظه پایین رفتن خورشید رو هر روز و هر روز ببینم . فوق العاده بود دیروز عصر :)

 

 

                  

                                    بندر ریگ -استان بوشهر  

 

اگه آدم های دیگه ای دیروز جای من بودن ، ممکن بود که به اندازهٔ من از اون‌ شهر و آرامشش لذت نمیبردن . شهری که فاصله کوتاهی با یکی از بندرهای شناخته شده جنوبی داره اما خبری از اون حجم مسافر و شلوغی و ازدحام ساحل ؛ درش نبود . 

میشد ساعت ها روی اون سنگ های خشن بشینی و اون حلزون مشکی های چسبیده به سنگ ها رو ببینی و بالا اومدن آب رو خیلی خوب حس کنی . کاری که من تو اون دقیقه ها انجامش دادم و اگه هنوز هم تایم داشتم انجامش میدادم اما خب همسفرهام عجله داشتن برای برگشتن و منم تا میتونستم تند و تند عکس میگرفتم از همه چیز .

یه چیز مهمی هم که خیلی وقت بود دوست داشتم بگمش ، این بود که وقتی برای سفر جایی میریم ؛ سعی کنیم اون شهر رو با آشغال هامون زشت نکنیم . هر چیز که تو دستمون بود رو رها نکنیم و بریم . خیلی زشته یه توریست هلندی رو ببینی و خجالت بکشی جلوش وقتی بخوای بهش توضیح بدی که ما فرهنگ سفر رفتن رو هنوز خوب بلد نیستیم :/



 

۱۲فروردين

حجم زیادی از غصه تو دلم نشسته و هیچ چیز نمیتونه غصه توی دلم رو خالی کنه و کلمه ای نیست که بتونه این حجم از ناراحتی رو بیان کنه . دو ساعت نشده که اون خبر سخت رو شنیدم و بی نهایت برای هر سه تاشون ناراحتم و امیدوارم روحشون آروم باشه . 

سه تا از همکارهای قدیمی بابام که دوتاشون معاونش بودن و سال ها با هم کار کردن و شبانه روز سختی های زیادی رو تحمل کردن ، همین چند ساعت پیش وقتی داشتن برای آسایش ما دور از خونواده هاشون تو این تعطیلات تلاش میکردن ، با دست های یه جانی کشته شدن و یه نفر دیگشون روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکنه . کاش مصلحت خدا به زنده موندنش باشه . 

حالا با گوشت و خونم حس میکنم که باید خدا رو شکر کنم بعد از سی سال بی هیچ خطر جدی ای بابام به سلامت تونست دوران آسایشش رو شروع کنه . البته هیچ وقت اون روز کذایی که بابا با سر و وضع وحشت آوری یه لحظه اومد خونه و زودی رفت رو از یاد نمیبرم . زخمی که هنوز روی ساق پای بابا هست . 

خدایا ! شکر که بابام چند ساله سالم و سلامت پیشمون هست :)



 

۰۵فروردين

امروز و امشب لحظه هایی رو داشتم و صحبت هایی رو شنیدم که هر کدوم باعث شدن مدام به خودم برگردم . به دختری به اسم لادن بیشتر فکر کنم و آنالیزش کنم تا بفهمم که حرف حسابش چیه و چی هست اصلا !

مثل وقتی که عمو کوچیکه من رو تو بغلش جا کرده بود و دستاش دورم حلقه بودن و بهم میگفت تنبلی نکنی امسال دیگه ؛ پر قدرت بشین سر درست و بخون تا به هدفت برسی و بیای اونجا .. منم لبخند میزدم و میگفت حتما ؛ ان شاالله .. اما درست تو همون دقیقه ها به همه تنبلیای زندگیم فکر میکردم . که اگه چهار سال پیش ، یه کم فقط یه کم بیشتر تلاش کرده بودم قطعا امروز شرایط بهتری داشتم نسبت به الانم .. به برنامه نوشته شده اما انجام نشده برای تعطیلات عیدم فکر کردم که یک ماه عقب افتادم و باید تو مشغله های بعد از اینم جاش بدم و جبرانش کنم .

مثل وقتی که خونه خاله کوچیکه حرف از برنامه داشتن تو زندگی بود و من تخمه میشکوندم و خودم رو واکاوی میکردم و ذره ذره میفهمیدم که تو یه سری چیزا خیلی تنبل و بی برنامه ام ، و درست برعکس تو بعضی چیزا خیلی دقیق و حساب شده کار میکنم . حتی از هفته ها قبل برنامه هام رو فیکس میکنم که سر تایم درستش انجام بشه .. تنبلم توی انجام دادن کارهای اداری و پیگیری کردن کارهام تو اداره ای خاص .. 

یا همون وقتی که زن عمو هدیه مضراب رو توی اتاقم دید و گفت چه کار خوشگلیه و فکر میکرد کار منه .. هه . و شنید که بهش گفتم من تو کارهای هنری و خانومانه به شدت تنبل و ضعیفم و خیلی وقته تصمیم گرفتم که یکی دو تا از کلاس هایی که دوستشون دارم‌ رو اسم بنویسم و هنوز اسم ننوشتم و تنبلی میکنم و منتظر اون شنبه معروفم !

یا وقتی که این پست آخریه آزی رو خوندم و باز یادم افتاد که خیلی وقته میخوام از زودرنج بودنم ، از حساس بودنم کم کنم .. درسته که کمتر شده به نسبت قبل ترها اما هنوز هم زود می رنجم و تو موارد زیادی که‌ نیاز نیست حساسیت نشون میدم ! امیدوارم که سال جدید حداقل از این میمون امسال یاد بگیرم و تنبلی رو کنار بذارم و یه دختر پر جنب و جوش بشم :)



 

۰۱فروردين

با صدایی گرفته و بدنی کوفته اما با دلی شاد ؛ تو آخرین پست 94  تنها این جمله رو پست میکنم  که " چقدر آخرِ امسال خوش گذشت :دی "



 

۲۴اسفند

وقتی که دلتنگی قلمبه میشه و با یه دیالوگ از هاشم ِ شهرزاد ، بی اختیار اشک از گوشهٔ چشمم چکه میکنه و زودی میدزدمش از روی گونه ام و تا ته فیلم به این پنجشنبه و جمعه آخر سال فکر میکنم و میدونم که با همه دست و سوت هاش و جیغ جیغ های من و خاله لیلا ، باز هم شاد نیستیم و ممکنه همونجا بزنیم زیر گریه همگی . شاید بقیه نه ؛ اما میدونم که خودم قطعا بغض میکنم و چیزی روی قلبم سنگینی میکنه و تا بی نهایتم نبودن بابابزرگ و پسرخاله رو عمیقا حس میکنم و مثل همین الانم چشمام اشکی میشن و میخندم از یاد آوردن روزهای قشنگ و شیرینمون . 

وقتی که منِ کم حرف پناه میارم به تلفن و شماره مامانم رو میگیرم و پشت خط منتظر میمونم تا صداش رو بشنوم و آروم بشم و بگم " مامان کی برمیگردی ؟ " و بشنوم که میگه امشب برمیگرده و من کمی آروم میشم .

وقتی که بغل دست داداشم نشستم و همه این حرفا رو دارم اینجا تایپ میکنم و گوله گوله اشک سرازیر میشه و ندا زل میزنه توی چشمام و میبینه که دارم خودم رو کنترل میکنم که بیشتر از این گریه ام نیاد و آخرسر مجبور میشم بیام تو اتاقم .

وقتی که صدای بغض دارم رو پنهان میکنم تا بابام نفهمه که دارم اشک میریزم و دلم کم آورده این آخر سالی و نتونسته هنوز راهی برای رفع دلتنگی هاش پیدا کنه و مثل دختر بچه ها هنوز که هنوزه به گریه پناه میاره .. 

وقتی که دلتنگ عزیزهای زندگیت میشی و به اون دیوار سفیده تکیه میدی و همه پنبه هات رو رشته میکنی .. وقتی که حتی تو اوج شادی ها باز هم ذهنم کلید میکنه روی تک ثانیه هایی که روزی با هر کدوم از اون سه نفر داشتم ..



 

۲۲اسفند

خب این مسلما من رو خوشحال میکنه که مخاطب هایی از هزاران کیلومتر دور تر از آب و خاکی که من توش هستم ؛ اینجا رو میخونن :دی فارسی زبون هایی که از آسیای دور ، اروپای شرقی و غربی ، آمریکای شمالی ؛ اینجا حضور دارن و پیگیر نوشته های نه چندان جالب من هستن . اما اینکه خاموش میان میخونن و بعد هم اون ضبدر رو میزنن و میرن ؛ من رو دلسرد میکنه گاهی :/  

کاش هر از چند گاهی هم شما برای من بنویسید :)



 

۱۹اسفند

صبح اولین روز از سن جدیدت رو با خبر پیدا شدن کیف پولت ؛ روز کنی ، چه حال خوبیه :)))))



 

۱۸اسفند

با حس و حال غریبی که از صبح همراهم بوده و هست ؛ با تبریکای دوستای مجازی ، با بوسه های خسته بابام ، با آرزوی قشنگ و دلنشین مامانم ، با بغضی که از دیشب تو گلوم مونده ، با قطره اشکی که از گوشه چشمم  جوشید و چند دقیقه روی گونه هام نشست ، با همه اینها من 22 ساله شدم .

دوست دارم 22 سالگی هم مثل 21 سالگی تجربه های خوبش بیشتر از تلخی هاش باشه و همه لحظه هاش من رو به خواسته ام نزدیکتر کنه :)



 

۱۵اسفند

اول این رو بگم که زیاد دوست دارم بیام اینجا و تایپ کنم از روزهایی که خوبن ، پر رنگن و به دل لادن میشینه ؛ اما نمیدونم چرا نمیتونم چیزی رو تایپ کنم و بگم که چقدر چهارشنبه ای که گذشت دلم رو لرزوند و در عین حال پر از ابهام بود .

دوم اینکه فردا مامان و بابام برای یه سفر کاری میرن جنوب و چقدر دوست داشتم که منم تایم آزاد داشتم و باهاشون میرفتم و از هوای بهاری جنوب لذت میبردم . البته که من خودمم جنوبم ولی اونجایی که مقصد سفر مامان و بابام هست ؛ بیشتر جنوب به حساب میاد :دی

سوم اینکه امروز از چند جا شنیدم که یه کمپین راه افتاده که هدفش اینه که برای عیدی امسال ؛ به جای پول و چیزهای همیشگی ، کتاب عیدی بدیم .. خصوصا تاکیدشون برای شرکت ها و موسسه هاست که به جای چاپ سالنامه ، کتاب هدیه بدن .. خب این حرکته خیلی خوبیه و  اتفاقا ما هم تجربه اش رو داریم و چند سالی هست که به پیشنهاد بابام ، کارخونشون کتاب های نفیس هدیه میده .. پیشنهاد میکنم شما هم امتحان کنین و با توجه به سلیقه و شرایط خودتون کتاب های مناسب رو تهیه کنین و هدیه بدین :)



 

۱۱اسفند

چند روزه که برای یک عدد کیف پول سوگوارم . کیفی که همه کارت های مربوط به من توش بود و الان دیگه حتی کارت شناسایی هم ندارم :/ 

تو تاکسی نشسته بودم و فکرم سرجاش نبود و حواس پرتی بهم غالب شد و کیفم رو جا گذاشتم و تلاشم برای نگه داشتن تاکسی بی نتیجه موند . حتی عصرِ همون روز سر چهارراه های شهرم همه تاکسی های اون مدلی رو با یه عملیات گانگستری دنبال میکردم تا که شاید تاکسی موردنظر رو پیدا کنم و کیفم رو پیدا کنم .. ارزش مادی کیفم اصلا و ابدا برام مهم نیس چون طبق عادت معمولم پول نقد زیادی تو کیفم نمیذارم اما علاقه و دلبستگی من به اون کیف ؛ بخاطر طرح و رنگ خاصش بیش از حد تصور بوده و هست .. 

الان به حدی دچار افسردگی شدم که دلم نمیخواد برم کیف پول جدیدی بگیرم حتی !