سفرنامه دریایی
دیروز با همه کوتاه بودنش ؛ یه روز فوق العاده بود برای من . روزی بود که غروب آفتاب روی صخره های کنار دریا نشسته بودم و باد میخورد توی صورتم ، موج های بلند ؛ خیلی محکم میخوردن به صخره ها و چند قطره آب شور دریا میریخت روی لباسم و من داشتم عکس میگرفتم از خورشید . یکی از کارهای دوست داشتنی زندگیم رو دیروز انجام دادم و بی نهایت لذت بردم از اون کار . اینکه تو یه شهر بندریِ کوچیک ، لحظه غروب خورشید ، بچرخم و از سکوت و خلوتی اون شهر لذت ببرم . اون شهر فقط یه مرکز خرید خیلی کوچیک و بی اندازه معمولی داشت و تنها یادگاری من از اون شهر ، خریدن یه شیشه قهوه مورد علاقم بود .. تو اون چند ساعتی که اونجا بودم و داشتم هوا کردن بالن آرزوهای اون چند تا دختربچه و پسر بچه رو میدیدم و لبخندم تا گوش هام کشیده شده بود ، به این فکر میکردم که ته دلم چقدر دوست دارم یه روز تو همچین شهر کوچیک و آروم بندری زندگی کنم . که عصرهای پاییزیش برای پیاده روی اون چند کیلومتر راه تا ساحل رو برم و لحظه پایین رفتن خورشید رو هر روز و هر روز ببینم . فوق العاده بود دیروز عصر :)
بندر ریگ -استان بوشهر
اگه آدم های دیگه ای دیروز جای من بودن ، ممکن بود که به اندازهٔ من از اون شهر و آرامشش لذت نمیبردن . شهری که فاصله کوتاهی با یکی از بندرهای شناخته شده جنوبی داره اما خبری از اون حجم مسافر و شلوغی و ازدحام ساحل ؛ درش نبود .
میشد ساعت ها روی اون سنگ های خشن بشینی و اون حلزون مشکی های چسبیده به سنگ ها رو ببینی و بالا اومدن آب رو خیلی خوب حس کنی . کاری که من تو اون دقیقه ها انجامش دادم و اگه هنوز هم تایم داشتم انجامش میدادم اما خب همسفرهام عجله داشتن برای برگشتن و منم تا میتونستم تند و تند عکس میگرفتم از همه چیز .
یه چیز مهمی هم که خیلی وقت بود دوست داشتم بگمش ، این بود که وقتی برای سفر جایی میریم ؛ سعی کنیم اون شهر رو با آشغال هامون زشت نکنیم . هر چیز که تو دستمون بود رو رها نکنیم و بریم . خیلی زشته یه توریست هلندی رو ببینی و خجالت بکشی جلوش وقتی بخوای بهش توضیح بدی که ما فرهنگ سفر رفتن رو هنوز خوب بلد نیستیم :/