یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مِن بابِ مَن» ثبت شده است

۱۹مرداد

دیروز ظهر سر میز که بودیم ، بابام از برنامه عصرش گفت که قرار شده واسه اون قضیه آینده شغلی من ، با یکی از دوستاش صحبت کنه و من رو هم با خودش ببره دفتر دوستش. قرار شده بود بعد از اون هم برای شام خونه عموی سومم باشیم. دوش گرفتم و بعد از اون منتظر موندم که اون حجم زیاد موهام خشک بشن و تو همون بین پُست قبل رو گذاشتم ! 

بابام بواسطه موقعیت اجتماعیش با آدمای زیادی برخورد داشته و با تعداد زیادیشون هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای داره اما خیلی کم پیش اومده که این دوستی ها به جو خانواده هم کشیده بشه و بیشتر تو همون حیطه کاری خلاصه شده. این دوست بابام رو هم تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و نمیدونستم چجوری باید بود در مقابلش !! دل رو به دریا زدم و لباسی که قرار بود برای مهمونی بپوشم رو تنم کردم. یه مانتو سرمه ای با روسری طلایی. فرق وسطم رو باز کردم و مختصر آرایشی :) 

وقتی رسیدیم اونجا و ماشین رو پارک کردم که بریم توی ساختمون ، یادم اومد که من چقدر همیشه تلاش کردم که از پارتی و کار های غیر قانونی دور باشم و هیچ وقتِ هیچ وقت دوست نداشتم حق خوری کنم و کارهام رو این مدلی پیش ببرم اما حالا اومدم جایی که قرار شده با صحبت و آشنایی با یه نفر ، کارم رو پیش ببرم و چشمم به کمک اون آدم باشه. چقدر اون لحظه حالم از خودم بهم خورد که بالاخره منم پا تو مسیری گذاشتم که خیلی وقته خیلیا ازش استفاده میکنن :( 

وارد دفتر آقای دال که شدیم منشیش گفت که چند نفر توی اتاق هستن و منتظر بمونین و بعد خودش رفت توی اتاق آقای دال و چند ثانیه بعد آقای دال اومد بیرون و با بغل کردن بابام و روبوسی و ... ما رو دعوت کرد بریم توی اتاقش. اون بنده خداهایی که اون تو نشسته بودن هم مجبور شدن بیان بیرون. اون لحظه خیلی حس بدی داشتم. فکر میکردم که اونا چقدر الان از من و بابام بدشون اومده که بواسطه آشناییمون با آقای دال ، بدون منتظر موندن وارد اتاق شدیم. همون حسی که خودم بارها تجربش کردم.. نه بابام و نه من ، هیچ کدوممون از این رفتار خوشمون نیومد و بابام  از آقای دال گلایه کرد بابت این نوع برخوردش.‌

نشستیم و حرف ها زده شد و یه سری تماس ها واسه یه کار دیگه گرفته شد و چند دقیقه ای هم من و آقای دال تنها موندیم و وقتی داشتم توی برگه ای یادداشت مینوشتم بهم گفت که دست چپی!!! منم مثل بیشتر وقتا لبخند زدم و گفتم آره. گفت چپ دست هایی که من تا حالا دیدمشون خیلی باهوش بودن ، تو هم باهوشی ؟؟ گفتم احتمالا باشم ؛) 

 2 بار من رو دنبال نخود سیاه فرستادن و از اتاق رفتم بیرون خخخ :) فکر کنم حرف های  س.ی .ا .س.ی   و  م.ن.ش.و .ر.ی داشتن بهم میگفتن :/

بعد از اون ، یک ساعت بعد حدود ساعت 9  شب من خونه مامان گوهر بودم و هر لحظه که چهره ورم کرده اش رو میدیدم ، تو دلم میگفتم خدایا قبل از اینکه من پیر بشم و بخوام انقدر مریض باشم که با 15% درصد از قلبم زنده باشم ، مرگ رو برام مقدر کرده باش. 

خونه عموم با اینکه میخندیدم و فهیم رو دست مینداختم اما از ته دل نمیخندیدم. دوست نداشتم بقیه به من با دید دیگه ای نگاه کنن. دوست نداشتم فکر کنن که من اگه کم شام میخورم یا که سالاد غوطه ور در سس مایونز نمیخورم یا که نوشابه و دلستر نمیخورم ، دلیلی بر تعارف کردن و عشوه شتری اومدنم باشه. چیزایی که من اصلا بلدشون نیستم. دوست داشتم بدونن که وقتی این غذاهای پر چرب رو میخورم عذاب وجدان میگیرم. 

دیروز و دیشب با اینکه پر از خنده و شادی بود ، اما یه چیزی تموم مدتروی مخم راه میرفت. چقدر من ناسپاسم :/



 

۱۸مرداد

دیدن یه عده از آدما با یه سری تفکراتِ خاص خودشون که سعی دارن طرز فکرشون رو به تو منتقل کنن ، تنفر بر انگیزه برای من :/  هر جمعی از اون آدما که متأسفانه کم هم نیستن و بخش زیادی از آدم های دور و بر من رو تشکیل میدن ، سعی دارن مدام یه حرف مسخره رو تکرار کنن و جوری وانمود کنن که انگاری کل دنیا تو همون قضیه خلاصه شده و بس !!

شاید من زیادی روی این مورد حساس شدم ولی از اینکه برم توی جمعی و ببینم که دارن در مورد ازدواج کردن یا نکردن من صحبت میکنن به شدت متنفر و بیزار هستم :/ این به شدتی که میگم یعنی به معنای واقعی کلمه به شدت بیـــزارم ://

خب آخه خانوم محترم مگه من از پول تو دارم میخورم که میگی دیگه وقت ازدواج من شده ها!!!!! مگه من یه 40  سالی عمر کردم و بی خواستگار موندم که انقدر نگران منی ؟؟؟؟ مگه هدف دنیا از بوجود اومدن زن ها فقط و فقط شوهر کردن بوده !!!! مگه من مثل دخترای شما هستم که تا خودشون رو میشناسن زودی به فکر شوهر و ازدواج هستن و حتی نمیتونن دبیرستانشون رو تموم کنن !!!!!! من انقدی بی شعور نیستم که حرفی بزنم که خودم تو اون مورد پر از اشکال باشم.. 

چی شده که همتون تا من رو میبینین ، هنوز جواب سلامم رو نداده ، میگین دیگه وقت ازدواجت‌ شده ؟؟؟ حتی دیگه دوستای دبیرستانمم این مزخرفات رو تکرار میکنن هر چند از روی شوخی هست :/

برید این حرف ها رو به آدمایی بگین که مثل خودتون فکر میکنن. نه به آدمی مثل من که دنیاش با دنیایی که شما توش زندگی میکنین ، زمین تا آسمون فرق دارن با هم.



 

۱۴مرداد

شب که میرسه و ستاره ها آسمون رو خال خالی میکنن ، همون وقتی که اون 206  همیشگی بعد از نیمه شب اون خانوم همسایه رو پیاده میکنه ، همون وقتی که دستای من زیر سرم گذاشته شدن و فاصله ای شدن بین سرم و بالشتم ، رویاهای یه دختر 21 ساله رنگ میگیرن !! گاهی خودش رو تو یه خونه با دکوراسیون مدرن میبینه که طبقه هشتم یه آپارتمان خلوت هست. اون خونه با رنگ های سفید و بنفش یواش رنگی رنگی شده و یه پنجره بزرگ از این سر دیوار تا اون سر دیوار داره که شیشه های تمیزش ، صاحب اون خونه رو هر عصر پاییزی با یه ماگ نسکافه داغ میکشونه پای پنجره ! با دست راستش ماگ رو میگیره و دست چپش رو حلقه دور بازوی دست راستش. چشم میدوزه به شهر ! به اون همه چراغ ماشینی که چشمک میزنن و اون هیچ سهمی ازشون نداره.

اون دختر بعضی وقتا یه عکاس میشه که به اون پسره دستفروش تو خیابون فکر میکنه. دلش میگیره ! همونجوری که به سوژه روز بعدش فکر میکنه یادش میاد که خیلی وقته کسی رو تو پیله تنهاییاش راه نداده. نمیدونه این خوبه یا بد فقط میدونه خیلی وقته که دیگه تنهایی یار چند ساله اش شده..

تو همین رویا بافی ها ، میرسه به جایی که فکر نمیکنه تجربه اش کنه.. دلش میگیره از اینکه نتونه این رویاش رو حقیقی کنه.. فکر که میکنه بهش ، میگه اگه نشه شاید یه شکست باشه برام :/ 

این خیال پردازی ها هر شب تا جایی پیش میره که پلک دختر 21 ساله رو سنگینِ خواب میکنه اما اون دختر هنوز تو رویایِ اولش مونده. همون جایی که باید هر شب و هر روزِ اون خونه با اون پنجره های بزرگ ، تنِ نحیف دخترک  رو تنهایی نوازش کنه.. اون دخترِ به ظاهر بزرگ ، همیشه کوچیک بوده برای خودش. همیشه دنبالِ     " اویی "  بوده که یافت نشده ، که همراهش باشه ، که اون همه احساسِ نیاز به دوست داشته شدنش رو بفهمه.. 



 

۱۱مرداد

- "سلام تنبل خانم ! من رفتم باشگاه ثبت نام کردم تو هم پاشو برو ثبت نام کن که از فردا بریم باشگاه. پاشو خانوم مهندس تنبل !! "

 

+ " سلام خانوم مهندس ورزشکار. حوصله باشگاه و ورزش رو ندارم متاسفانه :/ فکر کنم خودت تنها بری بهتر باشه :) "

 

دیگه هم دانشکده ای هامم فهمیدن که من برای پول هام کلی برنامه ریزی میکنم :)

خب من ترجیح میدم پولی که قرار هزینه کنم برای باشگاه و تو یه تایم بد صبح ها برم این یکی باشگاه یا که نه کلی پول بابت تاکسی بدم تا برم اون باشگاه فوق لوکس که از 8 صبح تا 12 شب فقط مختص خانوم هاست ، باهاش یه گرمکن ورزشی و کفش خوب بگیرم و زیر نظر مربی خواهرم ، شب ها تو همین بوستان بغل خونمون ورزش کنم. اینجوری کلی به نفعم میشه :)) هم مربی اختصاصی دارم هم اینکه پولم واسه باشگاه هزینه نمیشه و برای خودم میمونه..



 

۰۷مرداد

1- حس خوبی دارم نسبت به این لباسی که تنمه :)) حریر و خنک و گشاد و رنگی رنگی ! وقتی که می خوابم گوله میشه میاد بالا تر از کمرم اما بخاطر سبک بودن و کم حجم بودنش وقتی که گوله میشه اصلا اذیت نمیشم و تازه خوشحال ترم میشم که اومده بالا و باعث شده باد کولر به کمرم بخوره و خنک بشم :)))))

 

2- آهنگ hillary duff رو که اسمش my kind هست ، اینروزا خیلی گوش میدم. یه حس خوبی توی آهنگش هست. یجور آرامش همراه با هیجان :) پیشنهاد میکنم یه بار بشنوینش...

 

3- تابستون امسال یه سری حرکتا از پسرای هم سن خودم توی فامیل دیدم که هنوز نتونستم هضمشون کنم!! انقد که غیر معقول بوده کارهاشون :/  مثلا همین نوه عموی بابام که چند ماهی هم از من کوچیکتر تشریف داره. 4 شهریور مراسم عروسیش o...O  این در حالی هست که هنوز یک سال مونده تا درسش رو تموم کنه و بعد باید بره سربازی!!! من نمیدونم اینا واقعا به بلوغ عقلی رسیدن؟؟!!!! چی توی خودشون دیدن که باعث شده فکر کنن میتونن یه زندگی رو اداره کنن و مسئولیت دختر مردم رو قبول کنن ://

یکی دیگه از پسرای فامیلمون که اونم اتفاقا چند ماهی از من کوچیکتره ، اقدام کرده برای زن گرفتن.. دختره هم 3 سالی ازش بزرگتره :|||  نمیخوام منعشون کنم یا چیزی شبیه به این ، اما واقعا من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم با این قضیه کنار بیام.. 

 

4- گاهی وقتا بعضی از آدما انقدی مهربون هستن که همش با خودت میگی ، مگه میشه؟؟ مگه داریم؟؟؟ چند وقت پیش بواسطه ای معلم سال های سوم و چهارم دبستان بابام ، بعد از چهل و خورده ای سال ، بابام رو پیدا کرد. این شد زمینه ای برای رفت و آمد خانوادگی و چند باری به همراه عروسا و داماداش اومدن و رفتن. چند هفته پیش اینجوری شد که ما بریم و بهشون سری بزنیم. جایی که زندگی میکنن بی نهایت خوش آب و هواست :)) همه جا سبزِ سبز :) باغ  میوه های تابستونی ، فرصت چیدن هلو و آلو سیاه از درخت. آب خنکی که از کنار آلاچیقشون میگذشت و شانس این رو داشتی که پاهات رو بزنی توی آب و همزمان شربت توت خونگی بخوری :))) ناهار خوشمزه ای بخوری و بعد بشینی لواشک تازه و قیصی و برگه های خوشمزه رو بذاری توی دهنت و مزه مزه کنی... وقت برگشتن هم چند تا بطری شربت توت ، یه عالمه آلو و برگه سیب ، کلی حبوبات ارگانیک و بدون سم ، یه دبه ترشی های خوشمزه ، 4 تا شیشه بزرگ انواع مرباو یه سری سبزی های کوهی بدن دستت و یه جعبه حلوای مخصوص شهرشون رو هم بهت بدن و آخر سر هم معذرت خواهی کنن و بگن ببخشین که نبردیمتون اون یکی باغمون... این همه محبت و مهربونی رو من حتی از فامیلای بابام که همشون باغ های خوب دارن ندیدم. اینجور آدما که دوست دارن هرچیزی  که دارن رو با تو شریک بشن ، بعضی وقتا باور نکردنی هستن. همین آدما هستن که شهری بودن وشهری شدنشون نتونسته ذره ای از محبت هاشون کم کنه :)))) 



 

۰۶مرداد

وقتی همه لحظه هایم غرق شده در جایی که تو بودی و من از اینجا با این فاصله ها ، شب ها به وقت خوابم ، رویایت را فقط نظاره میکنم ، نخواه که دلتنگ نباشم..

 

۳۱تیر
۲۹تیر

زندگی منم پَستی بلندی های خودش رو داره. گاهی اونقدی بلند که نفسم رو بند میاره و گاهی اونقدی پَست که ترمز توی سرازیری هاش جوابگو نیست. فکر میکنم به نسبتی که سنم داره بیشتر میشه ،شیب پَستی بلندی ها هم بیشتر میشه. شاید چون که دیگه تحمل منم داره بیشتر میشه :) 

تنش ها و اعصاب خوردی ها همیشه هستن ، تنهایی ها و کنج عزلت ها هم کم و بیش هستن اما اون چیزی که بعضی وقتا باید حضورش پر رنگ تر بشه ، امیدوار بودن و روحیه داشتن هست که اگه نباشه کلاهت پس معرکس ! باید مثل امروز من وقتی چشمات رو باز میکنی هر چیزی که این چند روز اذیتت کردن رو بسپاری به اون سطل زباله ای که کُنج‌ ذهنت سال هاست خاک میخوره و بعد فُرمتش کنی و بفرستیش جایی که دیگه بر نگرده !!

برای اینکه یادم بره که این چند روز چه صحبت ها و بحث هایی شد ، چه رفتار های زشتی دیدم و ذره ذره شکستم و با سردرد و معده درد و سوزش گوشه سمت چپ قفسه سینه ام ، سر کردم ، باید میرفتم. باید میرفتم تا به خودم برگردم و پشت بندش یه لادن امیدوار به آینده برگرده !! 

رفتم و خودم رو سپردم به اون دختربچه ای که این لادن رو دوست نداشت و میخواست هرجور شده بخنده.. نشستم توی تاکسی و سرم رو چسبوندم به شیشه و مثل ندیده ها همه آدما رو نگاه میکردم و براشون قصه ای از زندگی هاشون توی ذهنم میساختم. راننده جوون تاکسی آروم میرفت و برای هر پیاده ای بوق میزد. بیب بیب بیـــب ! قمیشی هم میخوند. میشه نوازشم کنی وقتی شیکسته بالم !!! انگار که از زبون من میخوند.. چندتایی مسافر سوار و پیاد شدن اما من هنوز داشتم بیرون رو میدیدم و با خودم میگفتم ای کاش امروز خوب پیش بره و حالم خوب بشه تا بنویسمش تو وبلاگم :)

پیاده شدم و دو تا خیابون و یه چهارراه رو پیاده رفتم و رسیدم به اون الکتریکیِ مد نظرم. فروشنده اش آروم بود و آرامش داشت و من خجالت کشیدم از تند تند صحبت کردنم که نشون از نا آرومیم میداد :|| خریدم رو انجام دادم و باز برگشتم به همونجایی که پیاده شده بودم. ناخودآگاه رفتم سمت بازار و پاساژها ! واسه رسیدن به اون فروشگاه از میون بر پاساژها رفتم که هم گرمم نشه هم به شلوغی و جمعیت نرسم.

فروشنده این یکی فروشگاه هم آروم بود و پر از لبخند :)  اینجا هم خرید نه چندان ضروریم رو انجام دادم و برگشتم اما هنوز راضی نشده بودم. هنوز خوب نبودم. باید راه میرفتم و به هیچ چیز فکر نمیکردم تا بشم اون لادن سابق.. سر از پاساژ طلا فروشا درآوردم و یهو دیدم جلوی اون بدلیجات فروشی ، پشت ویترین دارم جینگیلیجات رو رصد میکنم. این گزینه خوبی بود قطعا :)) همون چیزی که من رو به وجد میاره ! یه انگشتر بند انگشتی و یه انگشتر با ست بند انگشتیش :))) اشانتیون خوبی که اون پسره جلف بهم داد :)) 

توی ایستگاه بودم. همه جور آدمی رد میشد. بچه ای که گریه میکرد و بستنی توی دستش رو همزمان لیس میزد ، دختری که کنارم نشسته بود و از دعوای امروز صبحش با مامانش برای دوستش میگفت ، پیرزنی که دستاش پر از سبزی بود. همه اینها با یه لیوان شربت تخم ریحان که دست من بود و هر قطره اش من رو سرحال تر میکرد. طبق عادت معمولم تا تهش خوردم و صدای پِخ پِخ ته لیوان رو هم درآوردم. فکر کنم این لذت بخش ترین صدا برای من از زمان بچگی باشه که هنوز با 21 سال سن صداش رو در میارم :))))

برگشتنی هم خانومی کنارم نشسته بود که مدام سوال میپرسید ازم. از جزئیات توافق هسته ای تا قیمت نخود و ماشین و خونه و آخر سر هم از مانتویی که تنم بود خوشش اومده بود و آدرس مغازه ای گرفته بودم رو پرسید که گفتم اینو از اینجاها نگرفتم تا پایانی باشه برای سوالاش :))

باج دادم به خودم تا حالم خوب بشه. هرچند نتیجه این حال خوب خالی شدن کیف پولم بود اما می ارزید. ارزشش رو داشت که خنده روی لبام بیاد و بخندم و تسلیم شرایط نشم :)



 

۲۸تیر

از وقتی که اینجا اومدم و شروع به نوشتن کردم ، کمتر از خانواده ام و شرایطم گفتم. فکر هم نمیکنم لازم باشه که خانواده من اینجا هم باشن. همون محیط خونه و داشتنشون برای من کافیه ! همین که کنارم هستن و بهم دلگرمی میدن و نمیذارن سختی بکشم برام بزرگترین نعمته.

دیشب با مامانم که نشسته بودم ، کمی باهاش حرف میزدم و با عوض کردن کانال تلویزیون همش دنبال برنامه ای بودم که یه کم سرگرمم کنه که یهویی روی کانال 3 موندم. یه آقایی رو توی برنامشون داشتن که صدای خواننده ها رو تقلید میکرد و یه سری از صدا ها رو نمیتونست زیاد خوب تقلید کنه !! یادم به چند سال پیش افتاد که یه شب تابستونی توی حیاط خونه مامان شمسی ، همه خاله ها و دایی ها با خانواده هاشون نشسته بودن و یه صدایی اون وسط خودنمایی میکرد. همه بلند بلند میخندیدن و دایی بزرگم از شدت خنده داشت اشک میریخت و صورتش سرخ شده بود :)) 

همه اون خنده ها واسه صدای مامانم بود. حنجره ای که مامانم داشت و داره این توانایی رو داره که صدای هر آدمی رو دقیقا مثل خودش تقلید میکنه. بی کم و کاست. این تقلید صدا اونقدی قوی بود که دایی بزرگم به مامانم میگفت اگه کسی پشت در خونه باشه فکر میکنه فلانی اینجاست !!! مامان من اونشب که فکر کنم حرف 13 سال پیش باشه ، حسابی صدای همه فامیل رو با تیکه کلام های خاص خودشون تقلید کرد و همه رو خندوند اما فردا عصرش با اتفاقی که برای دایی بزرگم و خانومش افتاد ، گفت تا آخر عمرم دیگه ادای حرف زدن کسی رو در نمیارم.

میدونید که ترک کردن کار سختی هست اما مامانم تقریبا ترک کرد. گاهی وقتا که باز همه جمع باشن دور هم مامانم از حنجره اش مایه میذاره تا همه قه قه بخندن اما از کیفیت کارش کم‌ شده. هم واسه عملی که داشت و تار های صوتیش کمی مشکل پیدا کردن هم واسه تمرین نکردنش.

دیشب وقتی داشتم اون شب رو مرور میکردم ، رو به مامانم کردم و گفتم که چی از ذهنم گذشته.. خندید و گفت چی بگم مامان. منم اگه مرد بودم و کسی رو داشتم شاید الان به جای این آقاهه روی صحنه بودم و برنامه اجرا میکردم :))) 



 

۲۷تیر

نه قصه زندگی تمام شدنی ست، نه حال این چند روز من :/

نه من آرام میشوم، نه این ذهن :/

در جستجوی آرامشی گمشده ام فارغ از تمام روزهایی که جا مانده اند در خیالم