رویا می بافم
شب که میرسه و ستاره ها آسمون رو خال خالی میکنن ، همون وقتی که اون 206 همیشگی بعد از نیمه شب اون خانوم همسایه رو پیاده میکنه ، همون وقتی که دستای من زیر سرم گذاشته شدن و فاصله ای شدن بین سرم و بالشتم ، رویاهای یه دختر 21 ساله رنگ میگیرن !! گاهی خودش رو تو یه خونه با دکوراسیون مدرن میبینه که طبقه هشتم یه آپارتمان خلوت هست. اون خونه با رنگ های سفید و بنفش یواش رنگی رنگی شده و یه پنجره بزرگ از این سر دیوار تا اون سر دیوار داره که شیشه های تمیزش ، صاحب اون خونه رو هر عصر پاییزی با یه ماگ نسکافه داغ میکشونه پای پنجره ! با دست راستش ماگ رو میگیره و دست چپش رو حلقه دور بازوی دست راستش. چشم میدوزه به شهر ! به اون همه چراغ ماشینی که چشمک میزنن و اون هیچ سهمی ازشون نداره.
اون دختر بعضی وقتا یه عکاس میشه که به اون پسره دستفروش تو خیابون فکر میکنه. دلش میگیره ! همونجوری که به سوژه روز بعدش فکر میکنه یادش میاد که خیلی وقته کسی رو تو پیله تنهاییاش راه نداده. نمیدونه این خوبه یا بد فقط میدونه خیلی وقته که دیگه تنهایی یار چند ساله اش شده..
تو همین رویا بافی ها ، میرسه به جایی که فکر نمیکنه تجربه اش کنه.. دلش میگیره از اینکه نتونه این رویاش رو حقیقی کنه.. فکر که میکنه بهش ، میگه اگه نشه شاید یه شکست باشه برام :/
این خیال پردازی ها هر شب تا جایی پیش میره که پلک دختر 21 ساله رو سنگینِ خواب میکنه اما اون دختر هنوز تو رویایِ اولش مونده. همون جایی که باید هر شب و هر روزِ اون خونه با اون پنجره های بزرگ ، تنِ نحیف دخترک رو تنهایی نوازش کنه.. اون دخترِ به ظاهر بزرگ ، همیشه کوچیک بوده برای خودش. همیشه دنبالِ " اویی " بوده که یافت نشده ، که همراهش باشه ، که اون همه احساسِ نیاز به دوست داشته شدنش رو بفهمه..