هرچی از همه جا 5
1- حس خوبی دارم نسبت به این لباسی که تنمه :)) حریر و خنک و گشاد و رنگی رنگی ! وقتی که می خوابم گوله میشه میاد بالا تر از کمرم اما بخاطر سبک بودن و کم حجم بودنش وقتی که گوله میشه اصلا اذیت نمیشم و تازه خوشحال ترم میشم که اومده بالا و باعث شده باد کولر به کمرم بخوره و خنک بشم :)))))
2- آهنگ hillary duff رو که اسمش my kind هست ، اینروزا خیلی گوش میدم. یه حس خوبی توی آهنگش هست. یجور آرامش همراه با هیجان :) پیشنهاد میکنم یه بار بشنوینش...
3- تابستون امسال یه سری حرکتا از پسرای هم سن خودم توی فامیل دیدم که هنوز نتونستم هضمشون کنم!! انقد که غیر معقول بوده کارهاشون :/ مثلا همین نوه عموی بابام که چند ماهی هم از من کوچیکتر تشریف داره. 4 شهریور مراسم عروسیش o...O این در حالی هست که هنوز یک سال مونده تا درسش رو تموم کنه و بعد باید بره سربازی!!! من نمیدونم اینا واقعا به بلوغ عقلی رسیدن؟؟!!!! چی توی خودشون دیدن که باعث شده فکر کنن میتونن یه زندگی رو اداره کنن و مسئولیت دختر مردم رو قبول کنن ://
یکی دیگه از پسرای فامیلمون که اونم اتفاقا چند ماهی از من کوچیکتره ، اقدام کرده برای زن گرفتن.. دختره هم 3 سالی ازش بزرگتره :||| نمیخوام منعشون کنم یا چیزی شبیه به این ، اما واقعا من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم با این قضیه کنار بیام..
4- گاهی وقتا بعضی از آدما انقدی مهربون هستن که همش با خودت میگی ، مگه میشه؟؟ مگه داریم؟؟؟ چند وقت پیش بواسطه ای معلم سال های سوم و چهارم دبستان بابام ، بعد از چهل و خورده ای سال ، بابام رو پیدا کرد. این شد زمینه ای برای رفت و آمد خانوادگی و چند باری به همراه عروسا و داماداش اومدن و رفتن. چند هفته پیش اینجوری شد که ما بریم و بهشون سری بزنیم. جایی که زندگی میکنن بی نهایت خوش آب و هواست :)) همه جا سبزِ سبز :) باغ میوه های تابستونی ، فرصت چیدن هلو و آلو سیاه از درخت. آب خنکی که از کنار آلاچیقشون میگذشت و شانس این رو داشتی که پاهات رو بزنی توی آب و همزمان شربت توت خونگی بخوری :))) ناهار خوشمزه ای بخوری و بعد بشینی لواشک تازه و قیصی و برگه های خوشمزه رو بذاری توی دهنت و مزه مزه کنی... وقت برگشتن هم چند تا بطری شربت توت ، یه عالمه آلو و برگه سیب ، کلی حبوبات ارگانیک و بدون سم ، یه دبه ترشی های خوشمزه ، 4 تا شیشه بزرگ انواع مرباو یه سری سبزی های کوهی بدن دستت و یه جعبه حلوای مخصوص شهرشون رو هم بهت بدن و آخر سر هم معذرت خواهی کنن و بگن ببخشین که نبردیمتون اون یکی باغمون... این همه محبت و مهربونی رو من حتی از فامیلای بابام که همشون باغ های خوب دارن ندیدم. اینجور آدما که دوست دارن هرچیزی که دارن رو با تو شریک بشن ، بعضی وقتا باور نکردنی هستن. همین آدما هستن که شهری بودن وشهری شدنشون نتونسته ذره ای از محبت هاشون کم کنه :))))