هوای این آخرین هفته از بهمن، اینجا خیلی دوست داشتنی.. انقدی دوست داشتنی هست که دلت میخواد فقط بشینی و ریه هات پر کنی از هوایی که کمتر دیدیش!!! هوایی که باعث بشه ته دلت قــنج بره واسش.. ته دلت این ماه و این هفته رو با وجود اتفاقای بدش دوست داشته باشه.. مگه میشه این شبای بارونی که صدای بارون مثل یه موزیکِ ملایمِ دوست داشتنی میشه، رو دوست نداشت؟؟؟
هوا، هوای این روزهای شهرم خیلی به دل میشینه.. هوایی که من غرق میکنه تو خودش تا یادم بره که ناراحتم، که دلتنگم، که کم حوصله ام، که یادم بره دنیا همیشه اینجور نمیمونه!!!
راهی که خستگی رو تو تنم نگه میداشت، سه شنبه ساعت 16:32 منُ با خودش برد به جایی که مثل دختربچه های تو فیلما دلم بخواد روی لبه جوی آب راه برم، دستام باز کنمُ سرم بالا بگیرم و فقط آسمونِ بارونی ببینم... بی توجه باشم به هم دانشکده ای هایی که پشت سرم راه میومدن!!! حواسم سمت اون سه تا پرستوی تو آسمون پرت بشه و با لبخند ببینمشون.. دست بزنم به شمشاد هایی که تازه شکل جدیدب بهشون دادن... بیام خونه و تو اوج تنهایی و سکوت، پنجره ها رو باز کنم که اون هوای خنک بعد از بارون خونه رو پر کنه... برم و گلدونای مامانم آب بدم و خوشم بیاد که ببینم گل جدید دادن... روبروی تلویزیون رو زمین لم بدم و به مورچه هایی که دارن بدو بدو میکنن واسه خورده های کیکی که چند دقیقه قبل دستم بود، نگاه کنم... زندگی کنم.. یاد بگیرم زندگی همیشه تلخ نیست.. زندگی روی شادی هاش هم به ما نشون میده!!!
یادم بیاد که زندگی جـــریان داره :))