یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مِن بابِ مَن» ثبت شده است

۲۵دی

خب معمولا بیشتر آدم ها این وقت از صبح خواب هستن و احتمالا دارن از خواب بودنشون لذت میبرن . همونطور که مامانم و داداشم خواب هستن ، میدونم که بابام حتما تا الان بیدار شده و داره صبحونه باباش رو آماده میکنه و حتما حتما هم چایی آماده کرده براش . همونطور که از دیوارهای بالایی و بغلی صدایی در نمیاد ، دارم به این فکر میکنم که چجوری و با چه ادبیاتی اول صبح جمعه زنگ همسایه بالایی رو بزنم و بگم که ماشینشون رو از تو پارکینگ بردارن تا من بتونم ماشین رو بیارم بیرون و برم امتحانم رو بدم... دارم به این فکر میکنم که ممکنه اصلا جواب نده و مجبور بشم با آژانس برم :/

 



 

۲۲دی

 بچه تر که بودم سختم بود میوه رو پوست کنم واسه همین بیشتر وقتا مامانم برام این کار رو میکرد و میوه پوست گرفته شده رو آماده داشتم . اما وقت هایی که جایی مهمون بودیم  مامانم دیگه این کار رو برام نمیکرد و خودم کلی تلاش میکردم تا بتونم سیب یا پرتقالی رو که برداشتم پوست کنم .. گاهی انقدی مشغول این فرآیند میشدم که دیگه فکر بازی کردن با بچه های اون جمع به سرم نمیزد .کلنجار رفتن هام گاهی بی نتیجه بود و دست های کوچولو و کم جون من نمیتونستن از پس اون کار بر بیان و آخر سر خسته میشدم و به مامانم پناه میاوردم .. میگفتم مامان سختمه .. خسته شدم .. آخه نمیتونم با این چاقو ها پوست بگیرم ..

مشکل به چپ دست بودن من برمیگشت . به اینکه اون چاقوها برای راست دست ها ساخته شده بودن‌ و لبه تیز و شیار دارشون رو وقتی با دست چپ میگرفتی وارونه میشدن و دیگه خبری از لبه تیز و شیاردار نبود و نمیشد باهاش چیزی رو برید یا پوست گرفت ..

بعدتر که به سن مدرسه رفتن رسیدم یه مشکل دیگه داشتم .. نشستن روی نیمکت های کلاسی برای من همیشه معضلی بود . اگر سمت چپ نیمکت مینشستم یا دستم به دیوار کلاس میخورد و اذیت میشدم برای نوشتن یا هم جایی برای تکیه کردن درست آرنجم نبود و مدام دستم لیز میخورد .. اگر که هم سمت راست نیمکت مینشستم معمولا دستم به دست نفر بغل دستیم میخورد و بعد با نگاه غضب آلود و اَهههه گفتنش مواجه میشدم .. و اینکه همیشه باید دفترم رو جوری تنظیم میکردم که زاویه خوبی داشته باشه و بتونم مرتب بنویسم . وقت هایی که دیکته داشتیم هم می باید حواسم به اینکه چجوری دفترم رو میذاشتم هم بود که یوقت خدای نکرده فرصت تقلب کردن برای دوستان فراهم نشه !!

یادمه سال سوم دبیرستان ، واسه امتحان نهایی از مراقب جلسه امتحان هامون چند روز اول کلی تذکر گرفتم .. مدام میگفت خانم کج نشین .. خانم برگت رو صاف بذار ... خانم سرت رو نپیچون سمت راست .. اما خب امتحان حسابان که داشتیم قبل از شروع امتحان با همون خانم مراقب رفتم صحبت کردم و گفتم اگه میخواین که انقدر به من  تذکر ندین لطف کنین یه صندلی که دسته اش سمت چپ باشه برام بیارین و تازه اونوقت بود که متوجه اون نوع نشستن من شده بود ..

درسته که چپ دست بودن محدودیتی اصلا نداره و مسئله غیر عادی ای نیست اما گاهی چیزهایی که ساخته میشه توی مرحله ساختش توجهی به چپ دست بودن مصرف کننده هاش نمیشه و یه سری مشکلات توی استفاده و مصرف اون وسیله برای چپ دست ها پیش میاد که یه نمونه بارزش همین چاقو هایی هست که برای همه خیلی راحت هست استفاده اش اما خب برای ماها گاهی سخته کار کردن باهاش.. به همین خاطر 13 آگوست رو روز جهانی چپ دست ها نامگذاری کردن تا که شاید توجهی به ساخت بعضی از وسیله ها بشه و همین مشکل های کم و کوچیک هم رفع بشه ... 

البته از نظر خود من که مشکل سخت و غیرقابل تحملی نیست و مشکل اصلی رو معلول ها دارن و باید برای اونها حرکتی انجام بشه .



 

۱۶دی

یه چند روزیه دلم میخواد بیام و یه پست بلند بالا بذارم و هر چیزی که هست رو بنویسم و بعد برم و یه پایان باز بذارم برای پستم . جوری که هر کسی هر برداشتی رو داشته باشه و برام مهم نباشه کی ، چجوری فکر میکنه ...

 

۱۴دی

همه چیز خلاصه میشه تو یه کلمه .. مشغله .. کلمه ای که این روزها فقط بُعد درسی رو شامل نمیشه و علاوه بر درس که پای ثابت روزمرگی هام شده شامل روح و روانمم شده . اینجوری که شب ها با جواب دادن پیام های شبکه های اجتماعی میگذره . البته چک کردن پنل کاربری اینجا ، ایمیل ها ، سر زدن به بلاگ های مورد علاقه ام ، آهنگ گوش کردن ها ، به فردا فکر کردن ، صحبت کردن با خودم رو هم بهش اضافه کنین .

روز ها هم به امید یه روز بهتر شروع میشن اما جواب دادن به حجم زیاد تماس ها عصبیم میکنن تا جایی که گوشیم رو میذارم یه ور و میذارم تا جایی که جا داره زنگ بخوره .. هنوز نتونستم بعد از 4 سال به هم کلاسی هام بفهمونم که بابا ، منم درس دارم . منم میخوام درس بخونم و معلم خصوصی شما نیستم که وقت و بی وقت زنگ بزنین و بخواین که رفع اشکال کنم براتون . وقتی بیشتر عصبی میشم که یه سری از هم کلاسی ها بدون اینکه از قبل با من هماهنگ کنن شماره ام رو به آدم هایی میدن که حالم ازشون بهم میخوره و از اون طرف باید پشت خط حفظ ظاهر کنم و نشون ندم که از جواب دادن به اون آدم بیزارم !! یادآوری این جمله هم که " فلانی ، سوال هات رو یادداشت کن و همه رو آخر شب بپرس " فایده ای نداشته و نداره و دیگه تنها راه حل محترمانه ای که برام مونده اینه که گوشیم رو کاملا پرت میکنم یه ور و بی خیال زنگ‌ زدن هر کسی میشم . حتی مامانم ..

با همه این احوالات شنیدن یه سری چیزها هم ذهنم رو ساعتی برای خودش میکنه و خواسته هایی رو یادم میاره که دوست دارم داشته باشمشون و وقتایی که دلم میخوادشون دم دست باشه و حالم خوب بشه باهاش . میدونم که شاید بیخودی این خواستهه برام این مدت پر رنگ شده اما از عمق وجودم حس میکنم که به یه خوبش نیاز دارم . البته که برای داشتن یه خوبش شاید باید حالا حالا ها صبر کرد !!

خلاصه اینکه اینروزهای من نه اونقدی خوبن که حالم رو خوب کنن و نه اونقدی بد هستن که دلم رو به درد بیارن اما همینکه خنثی هستم هم خوبه .. روزهای بهتر میرسن قطعا :)



 

۰۸دی

گاهی آنقدر می ترسم که تنها عکس العملم به آن صحبت ها فقط همان ترسیدن است . اصلا ترس بهترین واژه ممکن است برای گفتن آنچه که از عمق درونم تا سطحی ترین لایهٔ وجودی ام حس میشود .. می ترسم از همه آن چیزهایی که شنیدم . چیزهایی که شاید خوشایند هر دختری باشد اما من به مسخره ترین شکل ممکن فقط و فقط می ترسم و می ترسم و می ترسم و این ترس ها همه توان و انرژی ام را گرفته است .

وقتی که میشنوم که میگوید من باعث شده ام کیلومتر ها از  روند ساده و عادی زندگی اش دور شود ، وقتی میشنوم که میگوید تمرکزش را از دست داده و دیگر نمیتواند مثل سال های قبل درسش مهم ترین کار زندگی اش باشد ، وقتی میگوید همه ترس زندگی اش این است که نشود که من برای او باشم ... همه اینها مرا می ترساند .. ترسناک است که میبینم این چنین پسر رتبه یک دانشگاهمان به پر و پای من میپیچد و من هر چه تلاش میکنم از خودم دورش کنم باز هم ناموفق هستم .. برای من دردناک است که نمیتوانم به او حالی کنم که اینها همه هیجاناتِ خاصِ این دوره از زندگی آدم هاست . میترسم از او ، از حرف هایش ، حتی از خودم هم میترسم !!! نمیدانم چه شده که چند فصلی است داستان ثابت زندگی ام این شده که درگیر این باشم که بیشتر از قبل نظر پسرهای دور و برم به قیافه کاملا معمولی ام، به شخصیت نه چندان اجتماعی ام ، به خانواده کاملا متوسطم جلب میشود و پیگیر میشوند و سریش میشوند و میچسبند به من و ابراز علاقه میکنند و نگرانم میشوند و از طرفی من را آزار میدهند ...

میترسم از اینکه قرار است چه بشود و اصلا چرا اینگونه شده زندگی ام !!! سراسر وجودم را ترس گرفته و گاهی میگویم نکند این همه قبول نکردن ها آخر سر مرا به جایی ببرد که منفور یکی از همین پسرها بشوم و به شکلی بخواهد از من انتقام بگیرد و سرنوشتم مثل آن دخترک شود که صورتش زیر اسید سوخت و چشمانش برای همیشه بسته شد .. مسخره است اما من گاهی به همین مسخرگی میترسم و اینروزهایم فقط ترس را حس میکنم .. خنده دار ترین شکل ممکن واکنشم به این قضایا همین افکار منفی است ... 

اینروزها مستأصل ترین لادنِ عمرم شده ام و این شاید قابل درک برای کسی نباشد اما من تا بی نهایتِ ممکن میترسم ...



 

۰۶دی

همونجوری که تابستون ها از گرما فراری هستم و کلی اذیت میشم و حتی با نازک ترین ها و خنک ترین لباس ها و روشن ترین رنگ ها هم ، گرما تموم جونم رو میگیره و عرق میکنم ، زمستون ها هم همین درگیری رو دارم.

در حالی که لرز به جونم میفته و احساس میکنم چند تا گوله بزرگ برف روی کمرم گذاشته شده و میلرزم و لباس های گرم میپوشم و با تجهیزات کامل به استقبال سرما میرم اما باز هم اذیت میشم.. 

ناسازگاری عجیبی نسبت به سرما و گرما دارم اما خب سرما رو به گرما ترجیح میدم .. اگه یه وقت دختری رو دیدین که جوراب پوشیده و یقه اسکی هم تنش هست و زیر پتو رفته و کنار بخاری لم داده و دستاش رو چسبونده به دیواره بخاری تا گرم بمونه ، شک نکنین که من هستم :دی



 

۰۳دی

باز هم تو آمده ای که دل خوشم کنی ، لبخند های پهن را نقش اول صورتم کنی ..

تو آمده ای که دختر تنهای شهر کوله بر دوش باشد و سرما خورده باشد اما رهایت نکند و ساعت ها با تو باشد ..

تو آمده ای که گره های کور شده را با بودنت باز کنی ، خواب های شبانه را شیرین کنی ...

تو آمده ای که اولین شب های زمستان امسالم ، موسیقی متنش آهنگ بانوی خیال مازیار فلاحی باشد ...

تو ، به وقت ترین باران امسالی .. همان وقتی آمدی که باید میامدی ...



 

۳۰آذر

بیشتر وقت هایی که میروم دوش بگیرم و فردای آن روز همیشه قرار است جایی بروم یا کسی را ببینم ، وقتی زیر دوش میروم و شیر آب را باز میکنم یک دنیا موضوع سرازیر میشود به سمت سلول های خاکستری مغزم و در تمام مدت دوش گرفتنم به تک تک اشان گریزی میزنم .

زیر دوش که میروم و موهایم خیس میشود به حرف های امروزم راجع به عشق فکر میکنم که تا چه حد منطق درش وجود دارد و با وجود اینکه آرزو میگوید حرف هایم را قبول دارد و گمان میکند که درست است اما چرا نمیتواند به قول خودش در مغزش فرو کند که عشق تملک نیست .. چرا نیما همچنان سنتی فکر میکند و میگوید هر انسانی تنها یکبار عاشق میشود و هیچگاه نباید دیگری را در قلبش جای بدهد .. سه دوست و هم دانشگاهی هستیم که با هم هر چند وقت یکبار موضوعی را برای صحبت کردن جور میکنیم و ساعت ها حرف میزنیم و در آخر معمولا نظر هیچ کداممان تغییری نمیکند و مثل قبل فکر میکنیم . این جو احترام و دوستی بینمان را دوست دارم . 

بعد از اینکه دستانم را روی سرم میگذارم و از پشت سر انگشتانم را از پشت در هم حلقه میکنم و آب موهایم را خیس تر میکند ، به خواب دیشبم فکر میکنم . با خودم میگویم قبول کن که هنوز هم جایی در قلب و روحت دارد که دیگر مثل سابق نیست جایش اما خب باز هم هست . باز هم گاهی در خواب هایت می آید و میرود .. چه کنم که بتوانم دختر تنهای مستقل و محکمی باشم و هیچ گاه به یادم نیاید روز هایی را که نمیدانستم چه کنم و چگونه باشم .. آب هنوز هم باز است و من هنوز هم غرق شده ام در افکاری که هیچ گاه تمامی ندارد و آخر همه این افکار به جایی میرسد که میفهمم اگر چه تنها هستم اما همین تنهایی برایم انگار کن که شیرین تر است از بودن با آدم هایی که شمشیر دو لبه هستند . گاهی خوب و گاهی آنچنان بد که خودت هم میمانی که چه کرده ای که اینگونه محاکمه ات میکنند ، متلک بارت میکنند و آخر سر هم میگویند بیا و عذر خواهی کن تا قضیه تمام شود .. نُچ .. من نه اهل دعوا بوده ام و نه دعوایی را ادامه داده ام فقط تنها کاری که کرده ام کنار کشیده ام و گذاشته ام خیال کنند که برد با آنهاست . نمیگذارم بفهمند چه دردی بر من وارد کرده اند و تا چه اندازه بغض گلویم فشرده شده و با آرزو نقشه کشیده ام که در همان روز مهم که بیش از یک ماه برایش دوندگی کردیم ، برویم و با بودنمان نشان دهیم که اگر چه در ظاهر برد با شماست اما در اصل ما برنده بوده ایم که با سکوتمان به آنها که باید ، فهمانده ایم که ما عقب ننشسته ایم ...

آب را میبندم و حوله را می پیجانم دور تنم و بیرون می آیم . حالا همه آن همهمه ها در مغزم تمام شده و میروند پی کارشان تا دوش گرفتن بعدی . موهای خیسم را می پیچم درون آن شال و میروم زیر پتو و به خدا میگویم ، هنوز هم گرم هوایم را داشته باش رفیق ...



 

۲۵آذر

نمیدونم شما هم مثل من فکر میکنین یا که نه ، اما من مدتی هست که به اینکه به هر چیزی فکر کنی همون برات اتفاق میفته شدیدا اعتقاد و باور پیدا کردم . حالا منظورم از همون ، دقیقا همون نیست اما خب چیزی خیلی نزدیک به همون هست .. چقدر همون تو همون شد خخخ :))

کاش هنوز هم ادامه دار باشه این اتفاق های خوب و نزدیک به تصور :)



 

۲۲آذر

خب مثل هر یکشنبه با همون حالی که چند وقتیه دچارش شدم و اتفاقا حال خوبی هم هست و دلم رو گرم کرده ، داشتم میرفتم که برم دانشگاه و کوچه ها و خیابون ها رو برای رسیدن به بلوار اصلی ، یکی پس از دیگری پشت سر میذاشتم . تو فکر و خیالات خودم بودم که صدای دوپس دوپس ماشینی من رو از حالم بیرون کشید .. یه بوق ممتد و بعدش فکر کردن به اینکه کی قراره مردهای این آب و خاک یاد بگیرن که واسه هر کسی بوق نزنن و کی قراره این وضعیت رنج بار برای خانم ها تموم بشه و اصلا امیدی هست به اینکه یک روز هر آدمی سرش تو کار خودش باشه و با رد شدن از کنارشون زل نزنن توی چشمات و بعدش سر و وضعت رو برانداز نکنن و انقدر کنجکاو نباشن !!

رسیده بودم دانشگاه و روبروی انتشارات منتظر آسی و نازنین بودم اما هر چقدر به شروع کلاس نزدیک تر میشد حرص گرفتن من از آن تایم نبودن آدم ها بیشتر میشد .. آخه مگه چقدر سخته که سر وقت جایی باشیم و دیگران رو منتظر نذاریم ؟؟؟!!!  این مشکل همیشگی من با بیشتر آدم هاست که همیشه با تاخیر میرسن و وقت خودشون و بقیه براشون پشیزی ارزش نداره . بعد از یک ربع دیر رسیدن سر کلاس دکتر ش و اونهمه درس دادن و پی بردن به عمق فاجعه درس های خونده نشده و وقتی که دیگه کلاس تموم شده بود و کاری تو دانشکده نداشتم برای برگشتن به خونه تردید کردم و خواستم که کمی به تریبون آزاد با رییس جدید دانشگاهمون‌ گوش بدم . دغدغه های بچه ها بیشتر مالی بود و مشکلات خوابگاه و تغییر مکان دانشکده دامپزشکی . هیچکس به اون چیزی که من فکر میکردم اشاره ای نمیکرد . اصل موضوع شاید همین بود . چیزی که برای من این چهار سال یه دغدغه مهم بوده و هست و همینه که باعث شده نخوام دیگه مثل قبل باشم و تسلیم خواسته خانواده ام بشم و بگم که دغدغه من کیفیت درسی هست ، نه نزدیکی به خونه ... میخواستم که با صدای بلند بگم که آقای رییس جدید شما یه پالایش علمی بذار برای اساتید دانشگاهت و نذار که یه سری تحصیلکرده که اهمیتی به درس نمیدن و انگیزه ای رو به دانشجو تزریق نمیکنن  اساتید دانشگاه باشن و سطح علمی دانشگاهی که تا همین چند سال قبل جز یکی از بهترین های آزاد بود تا این حد پایین بیاد . نذار اونهایی که دغدغه یاد گرفتن و رشد کردن دارن همه انگیزشون تو این دانشگاه بمیره ..

هیچ کدوم از اینها رو نگفتم و راهم رو به سمت بوفه کج کردم و با یه اشترودل شکلاتی که ای کاش خرماییش رو داشتن ، آهنگ "چون موی تو" گوش میدادم و منتظر بودم که آرزو بهم زنگ بزنه و راجع به موضوعی باهاش صحبت کنم . ساعتی گذشته بود و با آرزو هم صحبت کردم و برگشتم به سمت خونه . لباسم رو عوض کردم و باز برگشتم به دانشگاه .. داشتم با یکی دو تا از بچه های پزشکی و معماری صحبت میکردم و ازشون کمک میگرفتم . هر چقدر که  صحبت هامون جلوتر میرفت سختی کاری که انتخاب کرده بودیم بیشتر به چشم میومد تا جایی که آرزو کم مونده بود منصرف بشه اما من لحظه به لحظه میفهمیدم که تنبلی رو باید کنار گذاشت و دقیقه نودی بودن رو یکبار برای همیشه تموم کنم ! چیزی که خیلی وقته میخوام از خودم دورش کنم اما هنوز نتونستم .

بعد از صحبت ها و خندیدن ها برگشتم خونه و ناهار خوردم و خزیدم توی اتاق سرد و تاریک عزیزم . پتو رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و آرزو میکردم وقتی بیدار میشم سردرد نداشته باشم . اسمس ها رو بی جواب گذاشتم و دوباره سرم رو بردم زیر پتو . خواب میدیدم اما انگاری بیدار هم بودم . صدای مامانم رو میشنیدم که میگفت لامپ حیاط رو روشن کن .. وای خدایا یعنی من این همه خوابیدم !!!! ساعت رو که نگاه کردم یک ربع از پنج عصر رد شده بود و باز گوشیم داشت زنگ میخورد .. توی دلم میگفتم که دوست دارم یه مدت گوشیم رو خاموش کنم و از دست آدم هایی که به وقت سوال های درسی دوستت میشن ، راحت باشم .. پتو رو کنار زدم و با موهای پریشونم و وقتی که داشتم چشمامو میمالیدم تصمیم گرفتم که تنبلی رو بذارم کنار و از همین امشب شروع کنم به تموم کردن کارهای درسی یکی از درس هام و فردا و پس فردام رو فول تایم درس بخونم برای چهارشنبه ای که امتحان دارم و بعد از اون هم برای دوشنبه درس بخونم .. خودم رو اجبار کردم به اینکه حداقل یک سوم از کارم رو انجام بدم و حالا همون وقتی هست که نصف کارم رو انجام دادم و شامم که یه بشقاب سالاد بود رو توی اتاقم خوردم و دارم راجع به همون درس توی نت یه سری چیزها سرچ میکنم تا کارم رو تکمیل کنم امشب حتما .. 

+ پ . ن : به نظرتون امیدی به کنار گذاشتن تنبلی هام هست ؟؟ هووووم ؟؟؟

+ پ . ن : من این پست رو یه کم از قبل نوشته بودمش منتها ساعت 23:18 کاملش کردم و الان انتشارش کردم :))  گفتم که بدونین و در جریان باشین ؛)