یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶۸ مطلب با موضوع «از دانشگاه» ثبت شده است

۲۸فروردين

یجور خلا یا شاید هم خستگی... نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم ://

کلی چیز تو ذهنم رژه میرن تا نوشته بشن اما... اما وقت نوشتن که میرسه بی رمق میشن دستام!!! شاید هوای غباری اینروزا منُ هم غباری کرده :(

کاش میتونستم همه افکارم اینجا بذارم و برم یه جایی که دور از همه آدم ها ساعت ها پیاده قدم بزنم...



 

۱۵فروردين

1- خب من برعکس خیلیا که آخر هرسال خودشون و سالی که گذشت رو میسنجن، تصمیم گرفتم امسال بعد از تعطیلات عید خودم بسنجم، برای امسالم برنامه ریزی کنم، کارای اشتباهم بشناسمُ تلاش کنم که دیگه تکرارشون نکنم.. سالنامه جدیدی که بابا بهم داده قرار شده که بشه جایی برای نوشتن برنامه های ریز و درشتی که امسال باید بهشون برسم.. 

2- با اینکه وقت زیادی از هر روزمُ تو اینترنت میگذرونم اما تو هیچ شبکه اجتماعی ای عضو نیستم.. یه صفحه تو instagram دارم که بعد از حدود یکسال هنوز هیچ عکسی upload نکردم، face book هم از همون اوایل نرفتم سمتش اصلا، از app های مربوط به گوشی خدابیامرز wechat نصب بود رو گوشیم که بنا به خواهش های او، حذفش کردم.. دیگه خیلی وقت بود دور از این جریان های همه گیر شده بودم و بیشتر دنبال یاد گرفتن چیزای جدید بودم تا اینکه قبل از عید وقتی فهمیدم خبری از مسافرت نیس، گفتم واسه بیکار نبودن یکی از این app های اجتماعی رو نصب کنم تا بلکه کمی سرگرم بشم.. عضو شدن همانا و درخواست دوستی های بسیار همانا... از پسر 14 ساله بگیر تا مرد40 و خورده ای سال.. جالب بود برام که خیلی از خانما تو قسمت relationship واقعیت رو گفته بودن اما برعکس خانما، آقایون عضو معمولا گزینه single رو انتخاب کرده بودن.. جالب تر از هرچیزی پیشنهاد هایی که بهم میشدن بود.. پست های همه کپی از همدیگه بود.. فکر میکردم من به عنوان یه آدم حق دارم که اونچیزی که دلم میخواد رو share کنم.. میتونم بی دغدغه عکسام رو بذارم یا که اصلا نوشته های خودم‌ رو که ساعت ها به مغزم فشار آوردم تا نوشته بشن رو share  کنم.. از اینکه میدیدم یه عده هنوزم هستن که با خر بودن خودشون میخوان تورو هم خر فرض کنن ناراحت تر از قبل میشدم (نمیخواستم بی ادبی کنم اما کلمه بهتری پیدا نکردم).. از اینکه اینهمه به شعورم توهین میشه رو نمیتونم قبول کنم.. به همین دلیل دیگه میخوام عطاش رو به لقاش ببخشم :/

3- نحسی سیزده روز پنجشنبه منو کاملا نحس کرد.. ناراحتیُ بحثی که بین اون 2 نفر پیش اومد بیشتر از هرچیزی منو آزار داد.. اشک هایی که پشت یه سردرد و تهوع، پشت اون درد مزمن کتفم، قایم شده بود با راه رفتن های تنهایی، خزیدن تو اتاق تاریک زیر پتو، ریخته شد.. کسی نفهمید و نمیدونست من بیشتر از همه آزرده شدم..‌کسی دلیل آزردگی منو نفهمید و نخواهد فهمید.. تنها خودم میدونم که چقدر اون پنجشنبه شکستم از درد..



 

۱۱فروردين

شاید اونروز که داشتم وبلاگ آزیتا رو میخوندم یک درصدم احتمال نمیدادم که یکی از اون دغدغه هایی که تو آخرین پستش گفته بود، برام رنگ بگیره باز .. وقتی داشتم اون پستش میخوندم فقط به این فکر میکردم که چقد از این دغدغه ها برای منم شدن یه دغدغه... دغدغه هایی که گاهی باعث میشن یه روز تموم رو بهش فکر کنی، تصمیم بگیری راجع بهش، خیال پردازی کنی، و آخر سر هم هیچ چیز تغییر نکرده باشه و این فقط تو بودی که ساعت ها بهش فکر کردی!!!

دغدغه ای که از یادم رفته بود، بی خیالش شده بودم، دور از ذهن بود برام حالا پر رنگ تر از هروقت دیگه ای شده.. اونقدی پر رنگ که شبای تاریک اتاقمُ پر از رنگ هایی کرده که دوسشون دارم!!! فیروزه ای، بنفش، یاسی، گلبهی.. من اینروزها که بیشتر از همیشه به او، آینده اش، خودم، آینده ام، فکر میکنم پر از خواستن هایی شدم که مدت هاست دلتنگشون بودم.. آرامش!!! همون چیزی که تونستم دوباره توی نگاهش ببینم.. شروع امسال دلم روشن بود به اتفاق هایی که میتونن قلب کوچیکم به تپش وادار کنن.. 

مسافری که خیلی وقت تو ایستگاه اتوبوس منتظرش بودم از راه رسید.. دیشبم پر شده بود از دلتنگی های جمع شده... پر بود از صدای منظم قلبم.. پر بود از اویی که تازه رسیده بود اما با خستگی سفر.. دیشب بهترین زمان بود برای شنیدن صدای احساسی که هم قدم عقلم شده بود :)))



 

۰۷فروردين

وقتی اویی که باید باشد نیستُ بغل میگیری خودت را تا تنها نباشی و به گفته آن روانشناس عمل کنی...

بغل میگیری خودت را میان جمعی که گمان میکنند دوستت دارند اما تو دوست داشتنشان را هیچ گاه لمس نکرده ای!!! 

بغل میگیرم خودم تا فکر کنم خودم را دوست دارم :|



 

۰۱فروردين

دلتون شاد و بی غصه

روزتون روشن

سالتون پر از لبخند های از ته دل

بُزتون سر به راه و تپل

 

 



 

۲۶اسفند

سالی که دیگه داره زورهای آخرشُ میزنه بدجوری اسب (سمند) بود.. اسبی که تا همین روزهای آخر هم دست از تلاش برای اسب دوانی برنداشته و خیال داره تا لحظه آخر به قول معروف اسبشُ بدوونه... همین اسب که پارسال اینموقع ها انتظار اومدنش میکشدیم و میگفتیم اسب آرزوها بالاخره از راه میرسه، اصلن هم نجیب نبود و خیلی جفتک انداخت، خیلی ازروی زینش پرتمون کرد پایین، رام نشده بود!!! انگار نمیدونست قرار با آدمایی روبرو بشه که اسب سواری رو اصلا نمیدونن..

همین اسب باعث شد به اون تیکه از شعر سهراب سپهری ایمان بیارم که میگه " من نمیدانم که چرا میگویند اسب حیوان نجیبیست"!!!! همین اسب که قرار بود دستام بگیره و ببره سمت آرزوهام، بدجوری منُ زمین زد.. جوری که هنوز نتونستم بلند بشم و خودم بتکونم و دوباره سوار اسب بشم :/

حالا امسال اسب بود و به اصطلاح نجیب بود، انقد بازی سرمون در آورد دیگه حالا خدا به فریادمون برسه که باید یه سال رو با بز سر کنیم :)  



 

۱۸اسفند

 نمیدونم امروز تقویمتون نیگا کردین یا نه!! نمیدونم متوجه شدین که پایین روز 18 اسفند نوشته بزرگداشت سید جمال الدین اسدآبادی؛ یا نه. یا که اصلا اسم سید جمال الدین اسدآبادی تا حالا به گوشتون خورده یا نه. من که اسم سید جمال الدین اسدآبادی رو از کتاب تاریخ دوران راهنمایی یادم‌ مونده و چهره تپلشُ خوووب یادم که گوشه سمت راست کتاب تاریخ تو قسمت برای مطالعه گذاشته بودن... بالاخره یاد و خاطره این آقای ارزشمند تاریخی، قرار نیست اینجا گرامی داشته بشه و از حسناتِ داشته یا شایدم نداشتش حرف زده بشه!!! 

بنا به روایتی، اونجوری که مامانم نقل میکنه اما سند تاریخیش در دست نیس، تو یه شب سه شنبه بارونی، وقتی که پدر جان شیفت شب بودنُ چندین کیلومتر دور از شهر و خونه کاشانه ما؛ در حال انجام وظیفه بود، مامانم دلش برای دخترکش تنگ میشه و آه و ناله و فریاد و فغان سر میده که دخترکم زودی بیا که دلم تنگه برات :)) خخخخخ !!! منم از اونجایی که از همون دوران جنینی دخترِ خوبی بودم گوش به ندای مادرانه دادم و گفتم بذار برم اون دنیا ببینم‌ چه خبره... اینجوری شد که من شدم اولین نوه دختریِ مامان شمسی :)) شدم عزیز دردونه دایی ها و خاله هایی که بعد از 5 تا نوه پسر منتظر نوه دختر بودن..

از اون شب بارونی امروز 20 سال گذشت و اون دخترِ تپلِ چشم مشکی، تبدیل شده به دختری 21 ساله که تلاش میکنه بهتر از اطرافیانش باشه.. دختری که تا امروز عصر غصه میخورد که چرا کسی تولدش بهش تبریک نگفته :/  دختری که حتی اشک تو چشماش حلقه زده بود اما اجازه نداد احساسش افسارِ عقلش بدست بگیره!!! اون دختر امشب با کامنت خصوصی یکی از مخاطباش حسابی سوپرایز شد و از ته قلبش شاد شد :) اون دختر وقتی دید مامانش حتی یه تبریک خشک و خالی نگفت و نبوسیدش حسابی دلش گرفت.. اون دختر حتی با کادو تولدی که باباش بهش داد سر ذوق نیمد چون چیزی ته قلبش، ماهیچه های قلبش مچاله کرد...

اون دختر تو این 20 سال کم و بیش یاد گرفته به داشته هاش نباله؛ غصه نداشته هاش هم نخوره.. یاد گرفته فقط تو همین لحظه زندگی کنه تا بتونه به آینده امیدوار باشه!!! اون دختر حالا قدم به دنیای 21 سالگیش گذاشته تا تجربه های نو رو تجربه کنه.. تصمیم های مهم زندگیش بگیره و سر آخر راه زندگیش پیدا کنه!!! اون دختر همیشه ته قلبش همه آدما رو با همه تلخی هاشون دوست داره اما یادش نمیره که نباید بدی آدما رو فراموش کنه.. اون دختر از اینکه میبینه شب تولدش بارون میباره خوشحال.. اون دختر حالا که خیلی تنهاس به فکر تمومِ لحظه هاش که خوب باشن براش!!!



 

۱۵اسفند

یکی از رفتارای بد که گاها تبدیل به عادت میشه، پرخوری در حد خفگی هست که ناشی از عصبی بودن اینجانب می باشد..

هم اکنون یک عدد لادنِ در حال انفجار با شما سخن میگوید :))) خخخخخ



 

۱۴اسفند

 نمیدونم چی شد که خوابم برد!! احتمالا داشتم به چیزهای کوچکی که بزرگ شدن؛ فکر میکردم که خواب رفتم.. یا شایدم خستگی روحم منُ به خواب دعوت کرد تا که شاید واسه چند دقیقه ای آرامش بگیره!!! هرچی که بود، هرچی که شد، آخرش این بود که با نور آفتابی که به زور خودش از گوشه های پرده توی اتاق جا کرده بود، بیدار شدم.. نوری که چشمامُ گرم کرده بود.. با چشمای بسته از پشت پلکام نور قرمز میدیدم!! زبون بیچاره ام باز بین دندونام گیر افتاده بودُ بخاطر فشاری که بهش اومده بود سخت درد میکرد.. این هفته زیاد پیش اومد که بعد از چند ساعت متوجه شدم که دندونام زبونم پِرِس کردنُ هربار درد زیادی تحمل کردم!! دردی که وقتی دنیا بهم سخت میگیره زیاد تجربش میکنم.. نمیتونستم تکون بخورم.. این دردِ سمت چپ قفسه سینه ام هم قوز بالاقوز شده بود!!! درد های طولانی و گاهی ثانیه ای... یه سوزش که اجازه نمیده یه اِپسیلون هم جابجا بشم!!! باید ماساژش میدادم تا یه کم بتونم جابجا بشم و بعدش بلند بشم!!!

نه مامانم بود، نه بابام.. رفته بودن. تلفن زنگ میخورد اما ندا جواب نمیداد.. دلم میخواست سرش داد بزنم که یه تلفن جواب دادن که زیاد وقتت نمیگیره پاشو جواب بده.. اما فقط توی دلم داد میزدم!!! پشت خط، خاله دومی بود که میگفت من و ندا هم آماده بشیم که با اونا بریم اما من برای اولین بار از حال واقعیم گفتم. گفتم حال و حوصله از خونه بیرون اومدن ندارم.. حالم خوب نیس دلم میخواد همش توی خونه باشم.

این هفته هیچ کدوم از کلاسام نرفتم؛ حتی آزمایشگاه ها و کلاس اخلاق که حضور و غیاب براشون مهم!!! انگار که من عوض کرده باشن. یه حس و حال عجیب که داره من تو خودش غرق میکنه و هرچی بیشتر تقلا میکنم بیشتر فرو میرم ://     

یه احساس که ته قلبم خالی کرده، یه چیزی که خیلی برام غریب نیست.. چیزی که کم‌کم داره من به یه آدم برونگرا تبدیل میکنه. یه آدم که انقد کم آورده که حاضر میشه کمی، فقط یه گوشه از حال ناخوشش، نصفه شب توی یه گروه دوستانه share کنه.. 

آخرین هفته از 20 سالگیم تلخ تر از همه وقتاست. اونقدی تلخ که شبا به زور گریه خواب میرم.. اونقدی تلخ شده روزام که گاهی سیر میشم از اینکه بخوام راجع به حالم با کسی حرف بزنم. حالی که شاید کسی نفهمتش اما دلِ نازک من داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه به این امید که برنده بازی اون باشه!!! 



 

۱۳اسفند

                        

 

قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد

                  

                                                        مشکلِ دردِ عشق را حل نکند مهندسی!!!