یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۳۱فروردين

یک ماه از سال جدید گذشته و دوباره نوشتن برام سخت شده اما این همون چیزی هست که میدونم نیازمه و دوست دارم به این عادت خوب برگردم :)))

تو این مدت که نبودم تغییرهایی پیش اومده برام که به وقتش حرف میزنم ازش و کلی حرف دارم برای گفتن که به مرور میگم . تصمیمم اینه که تا زمانی که بتونم سر و سامونی به مغزم بدم ترجیح میدم کمتر حرف بزنم اما به محضی که تنورم گرم بشه لادن متفاوت تری رو ممکنه ببینید :دی

راستی سلاممم :))

 

+ عنوان برگرفته از فیلم "سلام بمبئی " با تصرف :)))



 

۰۳مهر

برای چند وقتی دور میشوم از خانه و کاشانه مجازی ام . از جایی که تعلق خاطری دارم بس زیاد ..

شما باشید و چراغ خانه ام را روشن نگاه دارید و نگذارید تاری تنیده شود مابین این نوشته ها !!

اگر لایقم میدانید برای دلم گاهی دعایی کنید که دلخوش باشم به تلاشم و نتیجه اش ... میروم اما برمیگردم سه فصل بعد :) میروم اما بخشی از دلم اینجاست .



 

۳۱شهریور

دقیقا تا شیش ساعت دیگه تابستونی نداریم و من چقده خوشحالم از رسیدن ماه های سرد سال :)) و این پاییز اولین مهری هست که تو جو درس و مسائلش نیستم و راستش رو بخوام بگم اصلا خوشحال نیستم از این بابت ! 

نه اینکه همیشه عاشق درس و مدرسه بوده باشم اما اون اتمسفر و چالش های کوچیکش رو دوست داشتم همیشه و منتظر مهر بودم همه تابستون های قبل از این رو .

اینا رو که گفتم یادم به پسرعموی بابام افتاد که هنوز هم میگه از شنبه ها متنفر هست و هیچ وقت شنبه ها رو دوست نداشته چون میخواسته بره مدرسه :دی

شما چطور ؟؟؟ حستون به مهر و مدرسه چی بوده و هست ؟ اگه ممکنه بنویسین برام :)



 

۱۹شهریور

آفتابی که خودش رو به زور از پشت شیشه ها ؛ جا میکنه تو خونه و یه خط باریک از نورش روی دیوار اتاق داداشم میفته ، هوایی که من رو هوایی میکنه واسه شروع پیاده راه رفتن هام ، هوایی که زیادی به دل میشینه و شباهتی به ماه های قبلش نداره و تو آخرین روزهای تابستونی ؛ عجیب پاییزیه ؛ همه و همه اش حرف از ماه عزیز من داره ! شهریورم :) 

همین ماهی که تا چهار روز دیگه دو ساله میشه اون حادثه ! شهریوری که بوی خوب رُطَب با دونه های سرخ انار گره میخوره و انگور های سیاه عزیزم کمرنگ میشن تو زندگیم . ماهی که عصرهاش من رو از خود بی خود میکنه و تو ذهنم میاد که با همین تی شرت سفیدِ خنکم و شلوار بنفشم برم پارک محلمون و موهام رو بسپارم به این باد تا اینور و اونور بره و هندزفریِ توی گوشم با هر آهنگ از پلی لیستم حالمو خوش تر کنه ..

فصلی که برای من فیوریت نیست اما ماه آخرش رو عاشقم براش .. خصوصا وقتی همراه میشه با شیراز رفتن هام و ملاصدرا گردی هام و کتاب فروشی ها رو سرک کشیدن .. که تند و تند نفس میکشم تموم اکسیژن های این شهر رو و پول ته کارتم رو میذارم برای خرید لباس های آف خورده آخر فصل .. برای لباس های رنگی پنگی که دلخوشیم هستن و انتخاب همیشه ام .

که توی یکی از دوشنبه هاش پر از ذوق و شادی عمیق و از ته دل میشم .. که لبخند هام پهن میشن روی صورتم و واژه کم میارم برای گفتن حسم .. که اتفاق بزرگ و خاص و عجیبی نبوده اما من رو برای چند روز ذوقی نگه داشته :)))

همین روزها که سکوت کردم و خودم رو از آدم ها دور کردم و شب ها فقط و فقط و فقط به رویاهای رنگیم فکر میکنم و از آرزوهام و برنامه هام برای یک سال آینده ام به ندا میگم .. که این خواهرک نحیف و لاغرم نوعی انرژی داره حرفاش که منو میبره به جلو :)) 

که این ماه ساکته و آروم پیش میره و این منم که بی طاقتم .. که با تموم کاستی هام باز هم دلم رو خوش میکنم به همین اتفاق های ریز و کوچولو اما عمیق و دلخوش کننده :))) که میخوام تموم ماه های باقیمونده امسالم همینقدر انرژی دار و آروم باشن :))))))



 

۲۷مرداد

لیوان آب خنکم رو سر کشیدم همین چند دقیقه قبل تر و یادم‌ اومد امروز چهارشنبه بوده ! همون چهارشنبهٔ دوست داشتنی که هر هفته به شکلی حتی خیلی کم و کوچولو برام فرق داشت و خاص بود !! عجیبه که دیگه یادم میره حتی چهارشنبه ها رو :/

همین الان که داشتم تایپ میکردم باز یادم اومد که بی هیچ توجه و برنامه قبلی شروع کاری مهم رو از همین چهارشنبه استارت زدم . هر چند خیلی زمان میبره تا نتیجه بده اما وصل شدن این شروع به چهارشنبه باعث شده که دلم خوش بشه به خوب بودنش . به ته این ماجرا :) به اینکه شاید انرژی خاص چهارشنبه هام من رو به خواسته ام برسونه :دی 



 

۲۲مرداد

به یاد اون روزهایی که تازه میخواستم از دست راستم واسه عوض کردن دنده استفاده کنم و انرژی کم می آوردم و حالا دیگه برام عادی شده این کار :)

فردا روز ما چپ دست هاست ؛ 13 اوت !!

منم جز اون 10 درصدم :)



 

۱۷مرداد

منتظر بودم و روی نیمکت های روبروی انتشارات دانشگاه نشسته بودم و به هر چیزی فکر میکردم . خصوصا به دور شدنم از اون همه امید ! که چی شد و چجوری شد که اون همه امیدواری و نگاه مثبتم انقدر ازم فاصله گرفت و حالا چند ماهی میشه که روزها و ماه هام رو بی هیچ حس مثبت و خوبی نسبت به روزهای آینده پشت سر میذارم و همه تلاش هام برای زنده کردن شوقم نسبت به فرداها بی نتیجه مونده و بیرنگ شده زندگیم بدون امیدواری !

بعد از اینکه دغدغه اینروزهام رو گذاشتم کنار و بهش گفتم لطفا خودت درست بشو و نخواه که من کاری کنم ؛ ساعتم رو نگاه کردم و کلافه شدم از انتظار برای رسیدن یکی از دوستام که هیچ وقت آن تایم بودن براش مهم نبوده . فکر میکنم آدم ها تو روابط دوستیشون باید یه سری چیزها رو رعایت کنن و به یه حداقل هایی که خواسته دوستشون هست احترام بذارن ..

بالاخره دوستم رسید و تو هوایی که کمی بهتر شده نسبت به هفته های قبل و دیگه شرجی نبود ، مسیر دانشکده رو چند باری رفتیم و باز برگشتیم و هیچ کدوم از کارهامون انجام نشد و نهایت این همه اینور و اونور رفتن این بود که منِ همیشه با ادب که ساده ترین کلمه های بی ادبانه رو هم نمیدونم ؛ مدام میگفتم گاو ها :| خرا :| 

بیشترین دلیل ناراحتیم هم بابت بداخلاقی های مدیر آموزشمون بود . تو مخیله ام نمیگنجه که چه دلیلی داره که این بشر انقدددددددددد بداخلاق و خشمگینه :||||| یک بار من این مرد رو با یه لبخند حتی کوچولو هم ندیدم ! باور کن که کمی خوش خلق بودن اول از همه حال خودت رو خوب میکنه بعد دیگران رو ..

به وقت برگشت هم که روی صندلی جلویی سرویس دانشگاه نشسته بودم هیچ حوصله دختر بغل دستیم رو نداشتم و هندزفری رو چپوندم توی گوشم و همراه حجت اشرف زاده میگفتم " ای باد سبکسار مرا بگذر و بگذار " و تو پیاده روی خیابون اصلی محلمون وقتی زیر نارنج ها راه میرفتم تو دلم میگفتم کاش عطر بهار نارنج واسه مدت بیشتری موندگار بود و میشد وقت رد شدن از پیاده رو ها بیشتر لذت برد و نفس های عمیق تری رو بکشی :)

عصر امروز هم تو خونه موندم و خودم رو برای فردا شبی آماده کردم که قراره حسابی خوش باشم و واسه دخترعموهه که 9 ماه ازم کوچیکتره و از بچگی با هم خوب بودیم ، کل بکشیم و بفرستیمش به یه شهر دور و براش روزهای پر از شادی های عمیق رو آرزو کنم و دلم حس مبهمی داشته باشه از اینکه یادم بیاد ممکنه خیلی خیلی کمتر از قبل ببینمش .. هر چند که چند وقتی بود کمتر همدیگرو میدیدیم !



 

۱۵مرداد

یک ماه و نیم پیش ، شب آخر سفرمون بود که یکی از پسرای انجمنمون ؛نیما (قبلا یه بار اینجا اسمش رو آوردم ) ؛ بهم گفت حالا که اونجا هستی برام دعا کن ! من هم روی تخت درازکش بودم و دلم رو که پر از حال های تازه بود پر کردم از حس هایی برای نیما و از ته دلم براش دعا کردم .. اما چه میدونستم که ممکنه انقدر زود خواسته اش برآورده بشه و رفیق 12 ساله ام رو از خدا خواسته باشه و حالا دستاش توی دستای رفیقم باشه و من پر از شوق شده باشم حالا :)))

دلم میخواست آرزو رو بغلش میکردم و فشارش میدادم و از ذوق جیغ میزدم و چشم های عسلیش رو نگاه میکردم .. حس خیلی خوبیه وقتی ببینی دو تا از دوستات با هم جفت شدن و احساس دوشت داشتنی و شیرینی بینشون هست که تو با هر بار دیدنشون انگاری بار اولی هست که شنیدی با هم نامزد شدن .. واااااای :))) 

از اون جمع 10 نفره ته کلاس پیش دانشگاهی اولین دخترمون ، مردی رو با عشق و از سر علاقه وارد زندگیش کرد امروز :)  وای که چقد ذوقی ام من و همش لبخندی ام و برای نیما و آرزو خوشحالم و دلم همش براشون آرزوهای خوب خوب داره :)



 

۱۰مرداد

1- یکی از چیزهایی که خودم متوجه تغییرش شدم و اطرافیانم حواسشون بهش نیست ، اینه که چند ماهی میشه که سبک غذا خوردنم ناسالم تر از قبل شده .. نه به این معنی که الان خیلی بد شده باشم یا همچین چیزی ؛ ولی متوجه شدم که دیگه نمیتونم مثل قبل ته دیگ نخورم ! نزدیک به یک سال ته دیگ رو حذف کرده بودم از غذاهام اما از قبل از عید تا به الان کنار بشقاب غذام یه تیکه ته دیگ هر روز گذاشته میشه و نتیجه این ته دیگ خوردن ها در کنار بستنی خوردن هام این شده که حدود 2 کیلویی اضافه شده به وزنم :/

و برای منی که تنبلم توی وزن کم کردن ؛ این یعنی فاجعه :|||| و همین شد که زوم کردم روی حذف دوباره ته دیگ و بستنی و کم کردن مصرف آجیل تا بلکه دوباره عدد 53 رو ببینم روی ترازو :)

2- یعنی انقدی که من تو خوردن مسکن ها مقاومت میکنم باید به عنوان الگوی نمونه ازم تقدیر بشه :دی 

حتی اگه سردرد تاب و توان رو ازم بگیره و بداخلاق بشم هم ، راضی نمیشم یه استامنیفن ساده هم بخورم ولی خب از اونجایی که میگم سبک زندگیم چند وقته مثل سابق نیست ، چند بار قبل تر به اصرار مامانم یه مسکن میخوردم که کمتر اذیت بشم و الان هم دارم وسوسه میشم که برم یه دونه استامنیفن بندازم بالا :/ ولی نه یه هفته اس دارم مثل قبلا سالم تر زندگی میکنم و اینبار هم مقاومت میکنم :))) 

لازمه که بگم تشویقم کنین بابت تلاشم هووووم ؟؟؟؟ :دی

3- یه چیزی هم هست که بعضی وقتا واسه خودم نسخه میپیچم و خودم رو از حال دوست نداشتنی غمناکم میکشم بیرون و پرت میکنم خودم رو تو دنیای یه کم شادتر .. حالم بهم میخوره وقتی میبینم از صبح منفی هست چهره ام و از صورتم میشه فهمید حال افسردگی طوری دارم و با یه دلسوزی مادرونه چشمام اشک دار میشن و مامانم بهم میگه :" دلم گرفت وقتی دیدم انقد مظلومانه خوابیدی و چهره ات بیحال و غمگینه ، چیزیت شده مگه ؟ "

برای رهایی از این حال ، عروسی هفتهٔ بعد دخترعمو رو بهونه میکنم و چند تا آهنگ شاد پلی میکنم و میرقصم . هرچند بازم همونطور باشم ولی حداقل برای حالم تلاش کردم که بهتر بشه !!

4- دلم خیلی وقته کمبود یه دوست صمیمی رو حس میکنه ! کسی که مثل خودم باشه . با همه بدی هام و خوبی هام !



 

۰۲مرداد

یه وقتایی هم هست بیقرار میشم ! مثل کسی که منتظر خبری ، شخصی ، اتفاقی یا هر چیزی هست که باید روزهایی رو با انتظار سر کنه تا بیقراریش تموم بشه و به آسایش برسه . 

این بیقراریه و بی تابیه کاش دلیلی داشت !! کاش میدونستم منتظر چی هستم و چرا حالم مثلِ ... تعریفی ندارم براش حتی که بگم مثل حال کی میتونه باشه . انقدر این حال برام سخت شده که بعضی وقتا حس میکنم قلبم از دهنم میخواد بزنه بیرون !! و یادمه که پاییز سال قبل یکی از هم کلاسی ها همچین چیزی رو بهم میگفت و راهکار میخواست و من درکی نداشتم از حالش و نمیفهمیدمش :|| 

حال عجیبیه و دوست نداشتنی و غیرقابل تحمل برای من :// 

کاش بفهمم این بیقراری و منتظر بودن ریشه اش کجاس و راهی پیدا کنم برای آروم کردنم ..