ثانیه
لحظه ای که بر خلاف دوشنبه های پیش از این خانه ام و کف اتاقم درازکش شده ام و پای راستم را روی دیگری انداخته ام و تکیه داده ام به دیوار ؛ خنثی ترین و شاید آرام ترین دقیقه هاست برایم .
بوی کلم سرخ شده تا اتاقم رسیده و بینی ام پر است از بویش و بــــه بــــه و ذوق است که در دلم جاریست :) به فال امروز صبحم فکر میکنم و باز دلم ذوقمند تر میشود . به آنجایی که حافظ گفت " رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت / چرا که حال نکو در قفای فال نکوست "
به چهارشنبه شب فکر میکنم که از سر اجبار میان دوست نداشتنی ترین آدم های زندگی ام قرار میگیرم و باید وانمود به شادی کنم و برقصم برای دخترعمه ام .
نگاهم به سفید و بنفش های اتاقم می افتد ؛ به لیست کارهایم نگاهی می اندازم و دست میکنم لای موهایم و بو میکشم عطرشان را ..
باید کم کم بلند شوم و آماده شوم که بروم و دوستان تازه یافته ام را ببینم و بعد برگردم .