آخرین سه شنبه ماه
خب اونهایی که با نوشته های من آشنایی دارن ؛ میدونن که تم بیشتر پست های من خیابون گردی و افکاری هست که تو زمان خیابون گردی به ذهنم میرسه . پست امروز هم همین تم رو داره .
دیروز عصر بعد از خواب آلودگی ناشی از حضور سر کلاس تاریخ فرهنگ و بعد از ویز ویز های خواننده های گرامی تو گوشم تا بلکه بتونن من رو از چرت زدن سر کلاس و گردن کج کردن هام ، دور کنن و بعد از تلفنی صحبت کردن با چند تا از دوستان دانشگاهی ؛ روی صندلی عقبی یکی از تاکسی ها به مقصد خونه نشستم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و یارِ فرامرز اصلانیِ جان رو میشنیدم . همونجوری که فرامرزِ جان میگفت " فراموشم مکن من یار دیرینم ؛ بیا خالیست جای تو به بالینم ...در آغوشم بگیر از خود رهایم کن ؛ گرفتار سکوتم من صدایم کن " تعداد سرعت گیر ها رو شمردم و وقتی راننده دومیه رو رد کرد ؛ گفتم نگه داره و پیاده شدم .
نسیم ملایمی که مخصوص هوای این ماه از شهر منه باز هم پیچید لای چادر به اجبار پوشیده ام و یه آفتاب بی جون هم توی چشمام بود و پارکی که سمت چپم بود خلوت بود و میتونست چند دقیقه راه من تا خونه رو متفاوت تر کنه . راهم رو کج کردم و از پارک رد شدم تا به خونه برسم .. کلید رو انداختم توی در و رفتم تو و نیم ساعتی منتظر تلفن یکی از دوستام موندم و بعدش باز از خونه زدم بیرون . ریانا close to you رو میخوند و من فکر میکردم که خب بعد از اینکه کار اولم رو انجام دادم چیکار کنم و بعد برگردم خونه ؟ یا که نه برم و به اون کتابفروشیه سری بزنم و یه کتاب برای هدیه به خودم بگیرم و کمی پیاده راه برم !
خب معلوم بود که میرم و یه کتاب میگیرم . مسیر نسبتا کوتاهی رو پیاده رفتم و تو مسیر همش به یه آدم خاص فکر میکردم . آدمی که همیشه تو زندگیم بوده . از بچگی تا به الان اما چند وقته حضورش کمرنگ شده ولی خب من هنوز هم مثل گذشته هستم باهاش و گمون نمیکنم روزی بتونم کمرنگ ببینمش . خصوصا توی اینروزها که دوست دارم بیشتر کنارم باشه و نزدیکتر از هر وقت دیگه ای باشه .. انی وی ، کتابفروشیه طبق معمول کتاب های معدودی داشت و همین تنها کتابفروشی غیر درسی هم تو این شهر غنیمت هست و من " استاد عشق" رو از بین کتاب هاش انتخاب کردم چون حس کردم میتونم انگیزه ای که لازم دارم رو ازش بگیرم :)
همون چهارراه و پیاده رو هاش رو دوباره راه رفتم . دوست نداشتم انقدر زود برگردم اما دیگه چیزی نبود که بتونه من رو بیشتر توی خیابون ها نگه داره و تو اولین تاکسی تک و تنها نشستم تا که رسیدم سر بولوار اصلی و پیاده شدم . باز همون پارک و همون خیابون و همون مسیر و همون لادن . رسیدم به کوچهٔ ساکتی که خونه آروممون وسطش جا داره و کلید رو باز هم انداختم توی در و رفتم تو و رسیدم به جایی که هر جا برم مطمئن هستم دلتنگش میشم ..