خویش انداز؛ به قول خودمون سلفی :)
دستاش حلقه میکنه دور گردنم، سرش میچسبونه سمت چپ صورتم با یه کم خمیدگی گردنش، روبرو رو میبینم، یه آینده... 1،2،3...
لباش میذاره روی گونه هام، با حالت بوسه، چشماش بسته اما.. روبرو رو میبینم.. یه آینده...1،2،3...
کنارم میشینه، بهم میگه شال سرت داره میفته، میخنده، روبرو رو میبینم.. یه آینده... 1،2،3...
میبوسمش، دستاش میگیرم، پسربچه ای رو تا این حد دوست نداشتم تا به حال، بهش میگم داداش.. شاید از سر عادت، شاید از سر دوست داشتن زیاد، شاید بخاطر لبخندای شیرینش... میدونم که وقتی دلم و دنیام بچگی میخواد؛ وقتایی که میخوام استرسم از سرم وا کنم میرم سمت بچه ها... باهاشون حرف میزنم و میخندونمشون سر به سرشون میذارم تا بتونم کودک خودم بهتر بشناسم و یه کم فرصت بدم بهش تا اونم توی دنیای بزرگسالی من بچگی هاش داشته باشه :|
خویش اندازی های اون شب بهونه خوبی شد تا لادن 5 ساله بتونه خودی نشون بده و به اون لادن 21 ساله بفهمونه که به قول آزیتا، دنیا راه خودش میره...