ضمن اینکه دارم آهنگ ها رو یکی پس از دیگری پلی میکنم و صفحات اینترنتی رو شخم میزنم ؛ به یک حقیقتی در مورد خودم پی میبرم . یک احساسی شاید غریب و در عین حال هم شیرین و هم تلخ در دلم غلیان میکنه !
و برعکس خیلی وقت ها حرف دارم برای گفتن با تو !
ضمن اینکه دارم آهنگ ها رو یکی پس از دیگری پلی میکنم و صفحات اینترنتی رو شخم میزنم ؛ به یک حقیقتی در مورد خودم پی میبرم . یک احساسی شاید غریب و در عین حال هم شیرین و هم تلخ در دلم غلیان میکنه !
و برعکس خیلی وقت ها حرف دارم برای گفتن با تو !
گذاشتم تو بغلم بمونه و اشک هاش رو برای اتفاقی بریزه که دور از ذهن بود برای همه و خواهرکم رو به شدت ناامید کرده . گفتم گریه کن و سبک بشو ولی حق نداری کم بیاری و برای اون مرد بد بخوای . یکسال زحمت خودش و همه دوست ها و هم کلاسی هاش بخاطر مدیریت بیماری که همیشه تو کشورم دیده شده به باد رفت و اشک هاش فایده ای نداره . خواهرکم لابلای دود و آتیش مونده بود و مهمترین آزمون زندگیش پا در هوا مونده بود و من فقط دلم خواهرکم رو میخواست که سالم بیاد بیرون و باز تن نحیفش رو ببینم . برام سخته که بخوام منطقی باشم و بعد از یک روز ذره ای از حجم عصبانیتم کم نشده و برام سواله که چرا بچه های کنکوری که نیاز به جای آرومی دارن برای آزمونشون بیخیالانه بهشون نگاه شد و بچه های تیزهوشان شهرم که خواهرکمم جز همونا بود تو یه سالن قدیمی باید امتحان میدادن و درست وسط آزمون سالن آتیش بگیره و دود و انفجار سهمشون بشه و بعد هم کاملا مشخصه که ترس و نگرانی بیرون و داخل سالن رو برداره و جیغ و داد یه عده دختر و خونواده هاشون بلند بشه و بچه ها با چشم های اشکی بیان تو بغل خونواده هاشون و ببینن همه زحمتشون به باد رفته !!!
سعی کردم به روی خودم نیارم و یادم نیاد و جلوی ندا اشکی نشم . تنها و تنها فقط میگم خوبه که سالمی و باز داریمت . سعی میکنم یادم نیاد که صبحش پر از انرژی بیدار شد و باهام حرف زد و گفت استرس ندارم چون خیالم راحته که به حد کافی آماده ام و میتونم بهترینم باشم امروز و تو مشتم باشه اون رشته و دانشگاه . بغضش رو میخورد و میگفت عمومی ها رو عالی زدم و ریاضی رو هم و داشتم بقیه رو شروع میکردم که همه چیز خراب شد و دیدم که آرزو و تلاشم جلو چشمام میسوزه و من هیچکاری نمیتونم کنم .
و حالا سوال های آشنا و دوستام و فامیل هام حالم رو بد میکنه . هر چند میدونم از سر نگرانی هست که خبر میگیرن ولی من گریزونم از یاد آوردنش و توضیح دادن .
لابلای اون شلوغی و وقتی چیزهایی تو فکرم میومد که دوستشون نداشتم و سردرد داشتم حرف از رفتن به خونه مامان شمسی هیچ تاثیری روی مامان نداشت و همراهم نمیومد و منم نمیخواستم تنهایی از اونجا برم . داداشم زنگ زد و دلم خوش شد که بلند میشیم و میریم اون چند ساعت مونده تا شب رو استراحت میکنم و میتونم امیدوار باشم که شب پر انرژی و شاد باشم .
این رو دوست دارم بگم که مامان شمسی من در واقع با اسم شمسی صدا زده نمیشه و اسمی که همه با اون صداش میکنن کوثر هست و من اما اسم شناسنامه ایش رو بیشتر دوست دارم و اینجا با اسم رسمیش ازش حرف میزنم :)
دیدن مامان شمسی همیشه بهم حال خوبی رو داده و همه این آرامش واقعی ای که اونجا تجربه اش میکنم بخش زیادیش به سادگی و مهربونی مامان بزرگم برمیگرده که هیچ نوه ایش نیست که دلش براش نره .
لباسم رو عوض کردم و میخواستم زیر باد کولر بخوابم و مهربونیش اجازه نمیداد بذاره جایی که من میخواستم بخوابم و جای دیگه ای رو میگفت بیا بخواب که آروم بگیری و یه مسکن داد بهم . خوش صحبتیش با مامان و داداش و به قول خودم حرف ها و کارهای خوشمزه اش یادم اومد و بی توجه سردردم شدم و چایی دم کردم براش و نشستم کنارش و حرف هاش رو شنیدم . تو خیالاتم میگفتم کاش خدا این عزیز رو تا چند وقتی برام نگه داره و یه کوچولو بتونم دلش رو خوش کنم و محبت کنم بهش . بیام توی تنهاییاش کنارش باشم و حیاطش رو آب و جارو کنم . حرف هاش رو بشنوم و بشینم برام صحبت کنه و دیگه از تنهایی گله نکنه .
با خودم میگفتم چطور دلمون میاد این مهربون زیبا رو تنها بذاریم و یادمون بره تو وقت پیریش بیشتر دوست داره ما رو کنار خودش داشته باشه !
عصر شده بود و هوا کمی خنک تر شده بود و نیم چرت من بهتر کرده بود حالم رو و با داداش و مامان و بابا و مامان شمسی بستنی خوردیم و حرف زدیم و خندوندمش و سر غروب با لهجه ترکی میگفت مامان الهی همه بَبِه هام دلشون خوش باشه و شما ها رو ببینم لبتون خندونه :)
بردمش توی حیاط و نشوندمش روی تخت و چشمم به همه اون گل ها و درخت هاش افتاد که شده سرگرمی این روزهاش . که هر بار یه ماجرایی داره با هر کدوم و وقتی بهش میگیم اذیتت میکنن و بذار خشک بشن و رسیدگی نکن بهشون ؛ ناراحت میشه . درخت نارنج هاش که از بچگی های من داشتتشون ، نارنگی هاش ، ازگیل ، نخل ، هلو ، انار و رزهاش و باغچه سبزی هاش ... منم دلم نمیاد برم تو اون خونه و نبینم اون همه سبزی و سر زندگی و انرژی خوبی که اون گیاه ها بهم میده .
روی تخت نشستم کنارش و باهاش از همین روزمره هام میگفتم که بهم گفت مامان انقد خوشم میاد همیشه رنگ روشن میپوشی و وقتی داداشت قبل از ظهر لباست رو آورد اینجا و آویزون کرد و ازش پرسیدم و گفت اینا واسه لادنه چقدر خوشم اومد و خوشحال شدم .. من اما نمیدونم چرا نتونستم مثل همیشه نباشم و این بار بغلش بگیرم و ببوسمش و خب همیشه از اینکه نمیتونم دوست داشتنم رو با بغل گرفتنش بهش نشون بدم ناراحتم .
چشمام همینطور همه جزئیات خونه زندگی مامان بزرگم رو میدید و انگاری بار اولم بود که اونجا بودم و همش یه سری خیالات خوش توی ذهنم بود و چقدر دلم میخواست منم همچین خونه خوش حسی رو برای خودم میساختم و مالکش میشدم تا که هر صبح و هر شب چشمم به چیزهای خوب باز بشه .
لباسم رو باز عوض کردم و راهی شدم و تنهاش گذاشتم و برگشتم . نگفتم بهش که شاید اگه نشد ناراحت بشه و به مامان گفتم یه هفته ای میخوام بیام پیشش بمونم و یکبار قبل از اینکه دیر بشه و باز حسرت بخورم که چرا نرفتم ببینم عزیزهام رو ، کنارش باشم و نوه باشم براش و دلش رو خوش کنم و حال خودمم خوب بشه با بیشتر کنار مامان شمسی بودن :)
خوبه که بریم به دعوت خودم با مساحت زیست من آشنا بشین :دی
بچه ها مساحت زیست ؛ مساحت زیست بچه ها :)
این ها وسیله هایی هستن که هر روز بخش زیادی از روز رو با من همراه و هم قدم هستن و به بعضی هاشون هم دلبستگی دارم .
+ یک سری ماژیک هایلایتر که برای نشونه دار کردن بخش های مهم جزوه ها و کتاب هام ازشون استفاده میکنم و باهاشون تیک های تقویم جیبی سفیدم رو مشخص میکنم .
++ بخشی از لاک هام که تو طول هفته بیشترین استفاده رو دارن و بخش مهمی از زندگی هر دختری هست :دی و چند ضلعی عشقی خاصی با هم داریم :))))
تو انتخاب اینکه کدوم یکی رو هم بردارم همیشه سر یه چند راهی گیر میکنم ؛)
+++ هندزفری که همیشه همه جا یکی تو کیفم هست و یکی کنار تخت و جز لاینفک زندگیم و بدونش زندگی محاله ؛)
++++ دیوان حافظ ؛) که نیازی به معرفی نداره . هر صبح و هر شب بخشی از آرامشم رو تکمیل میکنه .
+++++ اسپری جدیدم که بوش رو زیاد نمیپسندم ولی خب فعلا استفاده میکنم ازش و مرطوب کننده ام :)
++++++ عینک آفتابی و کلاه آفتاب گیرم که یار و یاور روزهای گرم و آفتابی جنوبه که حضورش واجبه واجبه و جز لاینفک زندگیم شده .
+++++++ سالنامه ام که از هر چیزی توش مینویسم و هر شب آخر وقت فکر هام رو پیاده میکنم توش :دی
++++++++ و در نهایت تقویم جیبی سفیدم که همراهمه و کارهای روزانه و برنامه های در حال اجرا رو تیک میزنم . و یه دستبند که همیشه رو دستمه :دی
یا من خیلی استانداردهای سخت گیرانه ای دارم یا هم دیگران زیادی سهل گیر هستن نسبت به خودشون و مسائل اطرافشون .
و همیشه با این سخت گیری روبرو بودم و هیچ وقت تو هیچ زمینه ای خودم رو خوب و لایق و کامل و قابل قبول ندونستم و اونی بودم و هستم که خودم رو سطح پایین دونستم و با بهتر از خودم ها مقایسه کردم خودم رو :| و ناراضی از وی درون .
من سطح دانشم رو تو رشته خودم بسیار بسیار پایین میبینم و میدیدم و همیشه خودم رو با یکی دو پله بالاتر ها که تو دانشگاه های بهتری درس میخوندن مقایسه میکردم و میگفتم تو هیچی نیستی و حیف مهندس که بخوان به تو بگن . در همین حد خود کم بین بودم و هستم :||||
یا دایره لغات روزمره ام و توانایی نگارش و نوشتنم رو همیشه به باد انتقاد گرفتم و گفتم شیوه گفتنت تکراریه و کلمه هات باید هر بار فرق کنه و چیز جدیدی داشته باشی :/
یا همین زبان دونستن . با خودم همیشه در حال جدال بودم که تو چقد سطح زبانت پایینه و نمیتونی راحت صحبت کنی و هیچ چیز بدرد بخوری نداره برای نشون دادن و برو بمیر با نداشته هات :|||
بعد از وقتی بین بچه های رشته جدیدم جا گرفتم میبینم نه خب بی انصافیه که بگم بد هستم و خیلی سطح پایین . و حتی با دیدن بچه ها با انگیزه کم و علاقه نداشته ای که بینشون موج میزنه ؛ فس میشم و میگم به کجا میخوایم بریم با این سطح پایینی که داریم تو همه چیز !!!! و چقدر همه چیز با استانداردهای تعریف شده توی ذهنم فرق داره و با این حال چرا اونها خوشحال هستن و من نه !! چرا اونها راضی هستن از شرایطشون و حتی بدنبال آسون تر کردن چالش ها هستن و من برعکس دنبال اینم که بیشتر بهم سخت گرفته بشه تا یه کم خوشحال بشم و کمی حس رضایت درون رو بچشم !!
و خب با وجود جامعه ای که من الان توش زیست میکنم و اکثریت آدم های اطرافم رو شامل میشه اصلا هم ذره ای از خود کم بینی من کم نشده و همچنان خودم رو تو پایین ترین لول میبینم و معتقدم که من هیچی برای عَرضه ندارم ..
یه دردی هم هست که همیشه دچارش بودم و هم اکنون نیز هم ؛ بی انرژی بودن واسه آخرین امتحاناس . یعنی اگه مهم ترین و مورد علاقه ترین درسمم باشه ولی اگه امتحان آخری باشه از محالات هست که لادن براش بخونه :||||
یعنی میخوام بگم بعضی عادت ها درمون نداره :||
گفتیم عشق را ؛
به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر
و صبر کمتر است ...
+ عنوان از حضرت حافظ
++ شعر از سعدیِ جان
+++ بیشتر سعدی بخونیم غریب مونده تو این شهر و کشور .
درد است .. تلخ ، تلخ ، تلخ ... این جدایی .. این بُهت .
هر بار که از مرگ شنیده ام اشک هایم ، مچالگی قلبم ، استیصالم و ناباوری ام یادم می آید و میشکنم . شاید کمتر به یاد بیاوری اما هیچ گاه نخواهد بود که از شدت غمت اندکی کم شود .
گذشت زمان درمانش نیست اما شاید کمی ، فقط ذره ای کمتر ، لحظاتت را به یادشان گره بزنی .
عزیزانشان رفته اند ... برای آرامششان و دلشان دعا کنیم ...
+ ارسال این فیلم ها و عکس ها دل شکستگی ها را التیام نیست . کمتر بازنشر کنیم .
+ تیک باید دو تا باشه ؛ اونم از نوع آبی رنگش ! خاکستری بودن و انتظار خونده شدنش رو دوست ندارم .
++ تقویم جیبیت باید پر از علامت با رنگ های مختلف باشه و کنار هر نوشته ات یه لبخند بذاری که بدونی اینم درست انجام شد :)
+++ باید هر روز یه کار به لیست کارهای قبلیت اضافه کنی و کنار هر کدوم تو هر روز یه تیک بزنی و خوووووشال باشی از اینکه داری بهتر میشی :) تیک زدن و دیدنش خیلی حال خوبی داره . امتحان کنین ؛)
++++ کالری شماریم رو دوباره شروع کردم :دی و اینم یکی از اون علامت هاس که با هر روز عمل کردنش با ماژیک خوشرنگم علامت دار میکنم اونروزم رو :)
یادمه یه بار توکا یه پستی گذاشته بود با همین عنوان و منم دوست داشتم از وسواس های فکری و رفتاریم بگم که گاها دوستشون دارم . شاید به دلیل عادت کردن بهشون باشه یا شاید هم چیز دیگه ای !
از وقتی که صاحب دفتر و مداد و کیف و جامدادی و ... شدم همیشششششه تأکید خاصی داشتم به اینکه کتاب ها و دفترهام به ترتیب قد و ارتفاعشون پشت سر هم گذاشته شده باشن و این وسواس تو چیدن مدادها و مدادرنگی هام و خلاصه هر شی مرتبط با من میشد و همچنان هم همین طوری ام :دی و همین وسواس رو به شدت کمتری به ندا هم انتقال دادم :دی
همچین وسواسی رو حتی تو گذاشتن اسکناس توی کیف پولم هم دارم و همیششششششه به ترتیب ارزششون میچینمشون و تا جای ممکن خط تاشون رو صاف میکنم .
کمی که دقت کنم متوجه این میشم که حتی لباس هام رو هم ناخودآگاه طبق همچین اصلی میچینم توی کمدم و هر یک ماه میکشمشون بیرون و باز مرتب میکنم هر کدوم رو .
خنده دار ترین قسمت شاید اینجا باشه که وقتای لقمه گرفتن و صبحونه خوردن هم تلاش میکنم تیکه های نون صاف و صوف باشن و حالتی مستطیلی رو ببینم و بعد هر خوراکی ای که قراره روش کشیده بشه از جمله کره ،پنیر، عسل و غیره بااااید به طور مساوی و به یه اندازه توی یه خط مالیده بشه روی نون تا حس کنم همه جای لقمه ام به یه اندازه از همه چیز دارم :))))
رفتاری که وقتای فرجه و امتحان های ترم از اولین قدم هام بود و هنوز هم همین جوری عمل میکنم ؛ اینه که یه برگه سفید میذاشتم جلو روم و از روز شروع فرجه تا آخرین امتحانم تاریخش رو یادداشت میکردم و اینکه تو هر روز چه درسی رو باید خوند و روزهای امتحانم رو با یه ماژک رنگیش میکردم و یه ستاره هم میذاشتم کنارش . کاغذ دیگه ای رو هم برمیداشتم و باز تاریخ و ساعت امتحانا و اسم استادها رو مینوشتم و باز هر قسمت رو با یه رنگ متفاوت مشخص میکردم . کتاب هاو جزوه هام رو هر شب بعد از خوندن مرتب میکردم . خلاصه اینکه توجه زیادی به مرتب بودن تو هر چیز مربوط به خودم رو دارم :دی و اگه چیزی دسته بندی نشده باشه برام نمیتونم تحملش کنم و درک درستی ازش داشته باشم .
این هایی که گفتم از وسواس رفتاری های ثابتم بود و هر از چند گاهی یه رفتار خاصی جز وسواس هام میشه و بعد کمتر میشه تا اینکه حذف میشه برای همیشه . گاهی مامانم رو بی تاثیر نمیدونم تو این مورد ؛ چون همیشه بهم تاکید میکرد مرتب باشم و خودمم رگه هایی از این خصوصیت رو داشتم و با گفته های مامانم پر رنگ تر شدن و حالا شدن عادت همیشه ام :)
از وسواس های موقتیم هم این بود که یکسال عادت کرده بودم به تمیز کردن هر باره یکی از کفش هام که قبل از پوشیدنش بخاطر چرم بودنش حتما حتما حتما باید واکس میخورد و برق مینداختمش و بعد از تمیز شدنش حال میکردم :دی در حالی که اگه واکس نمیزدم هم نامرتب و شلخته و کثیف نبود واقعا و بد به نظر نمیومد .
خلاصه اینکه این بود وسواس های رفتاری من :))))