یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۴۳ مطلب با موضوع «فصلِ جدیدِ زندگیم» ثبت شده است

۲۰مهر

دیشب وقتی که رفتم بخوابم میدونستم فردا صبح با حال ناخوشی روبرو میشم به همین دلیل گفتم تا هنوز سرماخوردگی و آلرژی هر دو غالب نشدن بهم یه کم کتاب بخونم و بعد بخوابم . دست کردم از قفسه کتاب کنار تختم کتاب بیلی از آنا گاوالدا رو برداشتم ولی وقتی شروعش کردم اصلا نمی فهمیدم چی دارم میخونم و دلیلش حرفی بود که یکی از هم کلاسی های سابق بهم گفته بود و من چقدر پر از خشم بودم و نفرت و دلم میخواست توضیح بدم که سوتفاهم بوده و اشتباه بهش گفتن . اما از اونجایی که دارم تمرین میکنم خودم رو توضیح ندم و تلاش نکنم که بگم دارین اشتباه میکنین تنها پرسیدم چه کسی اون صحبت رو از جانب من گفته و منتظر موندم عصبانیتم کم بشه و مثل قبل ترها هیجانی حرف نزنم .

تا وقت خوابم جوابی نداشتم و بعد گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم . تا صبح اما نه خوب خوابیدم و نه خواب های خوب دیدم و گلوم میسوخت و تنم میلرزید . صبح که بیدار شدم آب نمک غرغره کردم و آب گرم و لیمو عسل خوروندم به خودم و ذهنم هنوز پیش حرف دیشب بود که شخصیتم پایین آورده شده بود و توهین دیده بودم لابلای حرفای به ظاهر محترمانه . جوابش رو خوندم و صبحم با آتیش عصبانیتم داشت به فنا میرفت و باز خودم رو گفتم بیخیال بابا این آدم کیه که بخوای بخاطر دو کلمه حرفش روزتو بهم بریزی . جواب ندادم و در عوض با دوستیم که فکر میکردم این موضوع رو گفته باشه شروع کردم به حرف زدن و گفتش اونم طاقتش طاق شده بوده از این مزاحمت ها و اسم منم اون وسط آورده و طرف هم اومده خودش رو پیش من تطهیر کنه و بگه از من مایه نذار !!! همه عصبانیتم از این بود که این بشر چه چیزی در خودش دیده که گمون کرده من بخوام توی صحبت هام ازش مایه بذارم و من یه آدم صد پله پایین تر از خودم رو بخوام نردبون خودم کنم !!! الله الله الله ... تو همه سال های عمرم این اولین باری بود که پشت سرم توهماتی گفته بودن و به گوشم رسیده بود و منفجر شده بودم . ولی خوبی ماجرا این بود که بازم تونستم حواسم رو جمعِ کنترلم کنم و نذارم هیجانی بشم و همه چیز رو خراب کنم :))

و حالا بعد اون اعصاب خوردی اول صبح شیر گرم کردم و لیست کارهام رو نوشتم و فکر میکنم فقط بتونم لباس ها رو بریزم توی ماشین و ناهار امروز ظهر رو آماده کنم و خبری از تمیزکاری آشپزخونه و سرویس بهداشتی و اتاق ها نباشه ! 

 

+ پ.ن : کتاب های خوب و گیرایی که تا حالا خوندین رو جهت معرفی کامنت کنین لطفا . میخوام نمایشگاه کتاب شهرم رو باز بزنم بیارم خونه به کمکتون :دی



 

۱۷مهر

دلم میخواد مثل قبل بنویسم ولی نمیدونم چرا نطقم باز نمیشه !!! راهی هست پیشنهاد بدین ؟



 

۰۵مهر

یه شهریور خاطره موند از تابستون و مهره حالا :)

از روزهای روزگارم همین بس که تنهاترین روزهای عمرم به حساب میان . بابام رو فقط کنارم دارم اونم به وقت ناهار و شام و خواب . 



 

۲۷مرداد

از قشنگی های تابستون هم میشه به این اشاره کرد که تو دل شرجی ها، هر عصر باد و بارونی رو به چشم میبینی که تو رو یاد آبان و آذر میندازه و بعد هوس میکنی لباس به تن کنی و بری خودت رو بسپاری به دست باد و بپلکی تو پارک :)

بخندی و بخندی و بخندی و دونه های بارون بشینه روی لپ هات، موهات گره بخوره توی هم و لِی لِی بری و مست بشی از خوشی های کوتاهِ دلچسبت مابین سکونِ روزگارت :)))

 

+ بعدا این پست عکس دار میشه :دی


 

۱۹مرداد

+ حوصلم سر میره :|

- ......... (سکوت و خیره به صفحه گوشی) ....... ها گفتی چی ؟

+ میگم حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم . تو چرا حوصلت سر جاشه و سر نمیره؟

- خودت رو با من مقایسه نکن . من یکجا نشینم و ساکتم دقیقا برعکس تو که همش در حال حرکتی تو خونه !

+ خب خسته نمیشی !!! همش یه گوشه سرت یا تو کتابه یا گوشی :/

-( تغییر مکان میدهد) ....... عه ندا یه کم کمتر صحبت کن دارم چیز مینویسم حواسم پرت میشه ! 

+ برو تو هم خواهر نشدی :/

- ..... سکوت میکند و تند تند تایپ میکند محتویات خیالش را ........



 

۱۱مرداد

اسکار پوکرفیس ترین لحظه هم میرسه به اون ثانیه ای که میفهمی دو شب متوالی عروسی فامیل دعوتی اونم تو یک تالار :|||

خب شما نمیگی مشکل چی بپوشم انسان رو صد چندان میکنی !!!!! باز اگه مهمان ها متفاوت بودن ؛ میشد لباس شب اول رو برای شب دوم هم پوشید ولی آخه اینهمه مهمان مشترک و فامیل رو چه کنیم ما !!!! :||||||||



 

۰۶تیر

لابلای اون شلوغی و وقتی چیزهایی تو فکرم میومد که دوستشون نداشتم و سردرد داشتم حرف از رفتن به خونه مامان شمسی هیچ تاثیری روی مامان نداشت و همراهم نمیومد و منم نمیخواستم تنهایی از اونجا برم . داداشم زنگ زد و دلم خوش شد که بلند میشیم و میریم اون چند ساعت مونده تا شب رو استراحت میکنم و میتونم امیدوار باشم که شب پر انرژی و شاد باشم .

این رو دوست دارم بگم که مامان شمسی من در واقع با اسم شمسی صدا زده نمیشه و اسمی که همه با اون صداش میکنن کوثر هست و من اما اسم شناسنامه ایش رو بیشتر دوست دارم و اینجا با اسم رسمیش ازش حرف میزنم :)

دیدن مامان شمسی همیشه بهم حال خوبی رو داده و همه این آرامش واقعی ای که اونجا تجربه اش میکنم بخش زیادیش به سادگی و مهربونی مامان بزرگم برمیگرده که هیچ نوه ایش نیست که دلش براش نره . 

لباسم رو عوض کردم و میخواستم زیر باد کولر بخوابم و مهربونیش اجازه نمیداد بذاره جایی که من میخواستم بخوابم و جای دیگه ای رو میگفت بیا بخواب که آروم بگیری و یه مسکن داد بهم . خوش صحبتیش با مامان و داداش و به قول خودم حرف ها و کارهای خوشمزه اش یادم اومد و بی توجه سردردم شدم و چایی دم کردم براش و نشستم کنارش و حرف هاش رو شنیدم . تو خیالاتم میگفتم کاش خدا این عزیز رو تا چند وقتی برام نگه داره و یه کوچولو بتونم دلش رو خوش کنم و محبت کنم بهش . بیام توی تنهاییاش کنارش باشم و حیاطش رو آب و جارو کنم . حرف هاش رو بشنوم و بشینم برام صحبت کنه و دیگه از تنهایی گله نکنه .

با خودم میگفتم چطور دلمون میاد این مهربون زیبا رو تنها بذاریم و یادمون بره تو وقت پیریش بیشتر دوست داره ما رو کنار خودش داشته باشه ! 

عصر شده بود و هوا کمی خنک تر شده بود و نیم چرت من بهتر کرده بود حالم رو و با داداش و مامان و بابا و مامان شمسی بستنی خوردیم و حرف زدیم و خندوندمش و سر غروب با لهجه ترکی میگفت مامان الهی همه بَبِه هام دلشون خوش باشه و شما ها رو ببینم لبتون خندونه :) 

بردمش توی حیاط و نشوندمش روی تخت و چشمم به همه اون گل ها و درخت هاش افتاد که شده سرگرمی این روزهاش . که هر بار یه ماجرایی داره با هر کدوم و وقتی بهش میگیم اذیتت میکنن و بذار خشک بشن و رسیدگی نکن بهشون ؛ ناراحت میشه . درخت نارنج هاش که از بچگی های من داشتتشون ، نارنگی هاش ، ازگیل ، نخل ، هلو ، انار و رزهاش و باغچه سبزی هاش ... منم دلم نمیاد برم تو اون خونه و نبینم اون همه سبزی و سر زندگی و انرژی خوبی که اون گیاه ها بهم میده . 

روی تخت نشستم کنارش و باهاش از همین روزمره هام میگفتم که بهم گفت مامان انقد خوشم میاد همیشه رنگ روشن میپوشی و وقتی داداشت قبل از ظهر لباست رو آورد اینجا و آویزون کرد و ازش پرسیدم و گفت اینا واسه لادنه چقدر خوشم اومد و خوشحال شدم .. من اما نمیدونم چرا نتونستم مثل همیشه نباشم و این بار بغلش بگیرم و ببوسمش و خب همیشه از اینکه نمیتونم دوست داشتنم رو با بغل گرفتنش بهش نشون بدم ناراحتم . 

چشمام همینطور همه جزئیات خونه زندگی مامان بزرگم رو میدید و انگاری بار اولم بود که اونجا بودم و همش یه سری خیالات خوش توی ذهنم بود و چقدر دلم میخواست منم همچین خونه خوش حسی رو برای خودم میساختم و مالکش میشدم تا که هر صبح و هر شب چشمم به چیزهای خوب باز بشه .

لباسم رو باز عوض کردم و راهی شدم و تنهاش گذاشتم و برگشتم . نگفتم بهش که شاید اگه نشد ناراحت بشه و به مامان گفتم یه هفته ای میخوام بیام پیشش بمونم و یکبار قبل از اینکه دیر بشه و باز حسرت بخورم که چرا نرفتم ببینم عزیزهام رو ، کنارش باشم و نوه باشم براش و دلش رو خوش کنم و حال خودمم خوب بشه با بیشتر کنار مامان شمسی بودن :) 



 

۰۴تیر

خوبه که بریم به دعوت خودم با مساحت زیست من آشنا بشین :دی

بچه ها مساحت زیست ؛ مساحت زیست بچه ها :)

 

 

                

 

این ها وسیله هایی هستن که هر روز بخش زیادی از روز رو با من همراه و هم قدم هستن و به بعضی هاشون هم دلبستگی دارم .

+ یک سری ماژیک هایلایتر که برای نشونه دار کردن بخش های مهم جزوه ها و کتاب هام ازشون استفاده میکنم و باهاشون تیک های تقویم جیبی سفیدم رو مشخص میکنم . 

++ بخشی از لاک هام که تو طول هفته بیشترین استفاده رو دارن و بخش مهمی از زندگی هر دختری هست :دی و چند ضلعی عشقی خاصی با هم داریم :))))

تو انتخاب اینکه کدوم یکی رو هم بردارم همیشه سر یه چند راهی گیر میکنم ؛)

+++ هندزفری که همیشه همه جا یکی تو کیفم هست و یکی کنار تخت و جز لاینفک زندگیم و بدونش زندگی محاله ؛)

++++ دیوان حافظ ؛) که نیازی به معرفی نداره . هر صبح و هر شب بخشی از آرامشم رو تکمیل میکنه .

+++++ اسپری جدیدم که بوش رو زیاد نمیپسندم ولی خب فعلا استفاده میکنم ازش و مرطوب کننده ام :)

++++++ عینک آفتابی و کلاه آفتاب گیرم که یار و یاور روزهای گرم و آفتابی جنوبه که حضورش واجبه واجبه و جز لاینفک زندگیم شده .

+++++++ سالنامه ام که از هر چیزی توش مینویسم و هر شب آخر وقت فکر هام رو پیاده میکنم توش :دی

++++++++ و در نهایت تقویم جیبی سفیدم که همراهمه و کارهای روزانه و برنامه های در حال اجرا رو تیک میزنم . و یه دستبند که همیشه رو دستمه :دی



 

۰۲تیر

یا من خیلی استانداردهای سخت گیرانه ای دارم یا هم دیگران زیادی سهل گیر هستن نسبت به خودشون و مسائل اطرافشون .

و همیشه با این سخت گیری روبرو بودم و هیچ وقت تو هیچ زمینه ای خودم رو خوب و لایق و کامل و قابل قبول ندونستم و اونی بودم و هستم که خودم رو سطح پایین دونستم و با بهتر از خودم ها مقایسه کردم خودم رو :| و ناراضی از وی درون .

من سطح دانشم رو تو رشته خودم بسیار بسیار پایین میبینم و میدیدم و همیشه خودم رو با یکی دو پله بالاتر ها که تو دانشگاه های بهتری درس میخوندن مقایسه میکردم و میگفتم تو هیچی نیستی و حیف مهندس که بخوان به تو بگن . در همین حد خود کم بین بودم و هستم :||||

یا دایره لغات روزمره ام و توانایی نگارش و نوشتنم رو همیشه به باد انتقاد گرفتم و گفتم شیوه گفتنت تکراریه و کلمه هات باید هر بار فرق کنه و چیز جدیدی داشته باشی :/ 

یا همین زبان دونستن . با خودم همیشه در حال جدال بودم که تو چقد سطح زبانت پایینه و نمیتونی راحت صحبت کنی و هیچ چیز بدرد بخوری نداره برای نشون دادن و برو بمیر با نداشته هات :|||

بعد از وقتی بین بچه های رشته جدیدم جا گرفتم میبینم نه خب بی انصافیه که بگم بد هستم و خیلی سطح پایین . و حتی با دیدن بچه ها با انگیزه کم و علاقه نداشته ای که بینشون موج میزنه ؛ فس میشم و میگم به کجا میخوایم بریم با این سطح پایینی که داریم تو همه چیز !!!! و چقدر همه چیز با استانداردهای تعریف شده توی ذهنم  فرق داره و با این حال چرا اونها خوشحال هستن و من نه !! چرا اونها راضی هستن از شرایطشون و حتی بدنبال آسون تر کردن چالش ها هستن و من برعکس دنبال اینم که بیشتر بهم سخت گرفته بشه تا یه کم خوشحال بشم و کمی حس رضایت درون رو بچشم !!

و خب با وجود جامعه ای که من الان توش زیست میکنم و اکثریت آدم های اطرافم رو شامل میشه اصلا هم ذره ای از خود کم بینی من کم نشده و همچنان خودم رو تو پایین ترین لول میبینم و معتقدم که من هیچی برای عَرضه ندارم ..



 

۲۹خرداد

یه دردی هم هست که همیشه دچارش بودم و هم اکنون نیز هم ؛ بی انرژی بودن واسه آخرین امتحاناس . یعنی اگه مهم ترین و مورد علاقه ترین درسمم باشه ولی اگه امتحان آخری باشه از محالات هست که لادن براش بخونه :|||| 

یعنی میخوام بگم بعضی عادت ها درمون نداره :||