یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۰۸ارديبهشت

روزای سه شنبه از وقتی چشمام باز میکنم، دارم آماده میشم که برم یونی و وقتی چشمام میبندم، خستگی و زانو درد 12 ساعت مدام سرکلاس نشستنُ خاتمه میدم و آلارم گوشیم برای چهارشنبه صبح تنظیم میکنم.. از بین اینهمه کلاسای جور واجور که هووووچ مهارتی رو بهت یاد نمیدن و تنها با یه سری تئوری جات مغزِ کار نکرده ات رو وادار به فسفر سوزی میکنن، کمی کلاس بررسی سیستم قدرت 1 رو دوست دارم :))   کلاسی که همه مطالبش با علاقه گوش میدم بی توجه به غر غر بچه ها که از سختی این درس میگن... حالا بعد از 3 سال دانشگاه اومدن میفهمم که گرایشم رو دوست دارم واقعنی.. 

عاما نمیشه پرتاب بطری نصفه نیمه آب معدنی رو بیخیال شد.. یه پرتاب عمودی به داخل سطل زباله ای که خااااالی از هرگونه آشغالی بود و ترانه ای گوش خراش رو برای بچه های کلاس ساخت :/ و در جواب این حرکتِ من یکی از پسرا گفت دستت طلا با این پرتابت خخخخخ... 



 

۰۷ارديبهشت

احتمالا  19،20 سال پیش نوبت اون بود و حالا نوبت من.. اونوقتا اون حرص میخورد و حالا من.. اون سال ها اون دستای منُ میکشوند و حالا من.. مثل یه بازی رفت و برگشت فوتبال؛ اما با این تفاوت که بین بازی رفت و برگشت ما 2 دهه فاصله افتاده..

شاید همه چیز یه تکرار ساده باشه توی زندگی که فقط شکلش و زمان پیش اومدنش فرق میکنه!!! یه تکرار که فکر میکنم اینروزها برای من دوست داشتنی و جالب نیست قطعا... یه تکرار که باید تکرار بشه.. یه تکرار عذاب آور... یه تکرار که همش بهت یادآوری میکنه باید باید بیشتر حواست باشه بهش.. درست مثل یه مامان که مدام دنبال بچه تازه راه افتادش میدوئه که یه وقت سمت چیزایی که براش خطر دارن نره ://

حالا وقتی شب میشه باید دو دو تا چار تا کنم و به این فکر کنم که فردا که میرم یونی، میتونم یه کم زودتر برگردم و کمی کمک مامانم باشم.. باید به این فکر کنم که چجوری میتونم بابا و داداش و ندا رو متقاعد کنم که تقسیم کار داشته باشیم و مامان کمتر بخواد دست به چیزی بزنه... چجوری بهشون بفهمونم که شما هم اگه بیاین پای سینک و شروع به ظرف شستن کنین اتفاق عجیب غریبی نمیوفته... بگم که یادتون باشه فشارهای روحی 8 ماه گذشته، مامان رو به مرز بی غضروفی کشونده  و حالا باید با دست نزن های من یه جا بشینه و نگاه کنه، دلش برای خستگی های من بسوزه و بگه بذار کمکت کنم خستت میشه... بگه که حالا یه تیکه ظرف شستن که من از پا نمیندازه.. بگه درسته که دکتر بهم گفته اصلا کار نکن خصوصا شستن ولی نمیشه اینجور که بشینم و کاری انجام ندم... من باید مثل یه مامان، مدام به مامانم بگم : مامان جان دست نزن :/ بیا بشین سر جات خواهشا :)



 

۰۳ارديبهشت

از اوایل هفته تو رفتی به سمت پایتختُ من هرشبُ هرلحظه گره زدم آرزوهایم را و آویزان کردمشان به درِ رحمتِ او... من هرشب حرف زدم از تو؛ با او..

هیچ فکر نمیکردم چند روز ندیدنت مرا دلتنگ کند:| هیچ فکر نمیکردم هر روز پشت آن بوق های ممتد منتظر باشم تا تو بگویی الوو... تمام این چند روز به یاد تو گذشت  با آن خنده هایت که همیشه میگفتم "وقتی میخندی قیافت مثل جواد رضویان میشه خخخ"... روزشماری میکردم به روز برگشتت تا این دلتنگی مسخره کاملا بچگانه رنگ ببازد برایم.. نمیدانم اگر اگر اگر بشود که بشود و تو بروی و دور از من باشی و روزهایت را آنجا سپری کنی، چطور با دلتنگی ام کنار بیایم و دلم را با شنیدن صدایت آرام کنم... اگر بشود که بشود حتما مثل امروز برای روز آمدنت لازانیا خواهم پخت و وقت میگذارم تا آنچه را میپسندی آماده کنم... فرقی هم نمیکند تنها خودت باشی یا که نه مزدوج شده باشی!!!! حتما همراه روزها و شب هایت را هم دوست خواهم داشت و مطمئنم اگر آنروزها که انتظارش را میکشم برسد، برایش از تو و کودکی ساده اما دوست داشتنی مان خواهم گفت... حتما میگویم که برادرم عشق من است و تا بی نهایتم دوستش خواهم داشت.. 

درست است که اگر بشود که بشود فاصله امان چندان زیاد هم نخواهد بود و در یک سرزمین نفس خواهیم کشید اما میدانی من بازهم دلتنگت میشوم چون دوست دارم تو همیشه و همه جا همراه لحظه هایم باشی... خدا کند که بشود تا بتوانی قدم اول مسیر طولانی ات را برداری :)))

در این شب آرزوها دوست دارم به یاد من و آرزوهای کوچک دخترانه ام هم باشید...



 

۰۱ارديبهشت

 صندلی سومِ ردیف اول بین 46 تا پسر، یه دختر با فرق وسطُ ناخن های لاک دار با یه طرح ساده نشسته بود.. یه صندلی خالی اینور، یه صندلی خالی اونور برای تنها همکلاسی های دخترِ اون کلاس... مثل همیشه نکته ها و خلاصه جلسه های قبل رو مرور میکردم، اما منتظر بودم!!! میخواستم هرجور شده جزوه محاسباتُ گیر بیارم و برسونمش به آقای م.ق

حواسم بود به رد شدن و مکث کردن چندلحظه ای آقای بنفش کنار صندلی من... حواسم بود به تلاش کردن پسر بغل دستی برای پیدا کردن موضوعی که مرا به حرف زدن وادار کند و ادامه بدهم به پاسخ دادن به سوال های درسی بی ربطش...

حواسم بود به چند بار رد شدن آقای م.ق ...

حواسم بود که دوست آقای بنفش مرا به او نشان داد وقتی روبرویشان از مسیر دانشکده برمیگشتم و او سر در گریبان، با گوشی اش مشغول بود و سری بالا کرد و چند ثانیه ای مرا دید و لبخند زد...

حواسم بود وقتی داشتم با "ن" و "آ" در سالن طبقه 1 قدم میزدم و آن چادر به اجبار سر کرده ام دور پایم میپیچید، آقای ح.ح داشت سمت من می آمد اما من راهم را کج کردم و رفتم... هیچ حوصله پسرکی که خیلی بچه است را نداشتم :/

حواسم بود که امروز زیادی حواسم بود!!! حواسم بود که احساس میکنم آقای م.ق جور دیگریست برایم اما؛ اما نمیدانم چه باید کرد با کسی که به دل مینشیند و دوستی خوب است برای همراهی در روزها...



 

۳۱فروردين

وقتی منُ بغل گرفتیُ با احساس بی نظیرت پیشونیمُ بوسیدی..

وقتی که گفتی من هنوز همون دختر کوچولوی یک ساله ای هستم برات که داشت خفه میشد اما زنده موندم..

وقتی گفتی بودنت بهم آرامش میدهُ دلم خوش میشه به داشتن یه همدل

وقتی گونه هاتُ بوسیدم..

خستگیم در رفت... اما هنوز هم نگرانم برای روزی که جدا از تو میشم :/

دلم آرامش امروزتُ، لبخند امروزتُ، احساس مادرانه امروزتُ برای همیشه به یادگار نگه میداره :))



 

۲۸فروردين

یجور خلا یا شاید هم خستگی... نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم ://

کلی چیز تو ذهنم رژه میرن تا نوشته بشن اما... اما وقت نوشتن که میرسه بی رمق میشن دستام!!! شاید هوای غباری اینروزا منُ هم غباری کرده :(

کاش میتونستم همه افکارم اینجا بذارم و برم یه جایی که دور از همه آدم ها ساعت ها پیاده قدم بزنم...



 

۱۵فروردين

1- خب من برعکس خیلیا که آخر هرسال خودشون و سالی که گذشت رو میسنجن، تصمیم گرفتم امسال بعد از تعطیلات عید خودم بسنجم، برای امسالم برنامه ریزی کنم، کارای اشتباهم بشناسمُ تلاش کنم که دیگه تکرارشون نکنم.. سالنامه جدیدی که بابا بهم داده قرار شده که بشه جایی برای نوشتن برنامه های ریز و درشتی که امسال باید بهشون برسم.. 

2- با اینکه وقت زیادی از هر روزمُ تو اینترنت میگذرونم اما تو هیچ شبکه اجتماعی ای عضو نیستم.. یه صفحه تو instagram دارم که بعد از حدود یکسال هنوز هیچ عکسی upload نکردم، face book هم از همون اوایل نرفتم سمتش اصلا، از app های مربوط به گوشی خدابیامرز wechat نصب بود رو گوشیم که بنا به خواهش های او، حذفش کردم.. دیگه خیلی وقت بود دور از این جریان های همه گیر شده بودم و بیشتر دنبال یاد گرفتن چیزای جدید بودم تا اینکه قبل از عید وقتی فهمیدم خبری از مسافرت نیس، گفتم واسه بیکار نبودن یکی از این app های اجتماعی رو نصب کنم تا بلکه کمی سرگرم بشم.. عضو شدن همانا و درخواست دوستی های بسیار همانا... از پسر 14 ساله بگیر تا مرد40 و خورده ای سال.. جالب بود برام که خیلی از خانما تو قسمت relationship واقعیت رو گفته بودن اما برعکس خانما، آقایون عضو معمولا گزینه single رو انتخاب کرده بودن.. جالب تر از هرچیزی پیشنهاد هایی که بهم میشدن بود.. پست های همه کپی از همدیگه بود.. فکر میکردم من به عنوان یه آدم حق دارم که اونچیزی که دلم میخواد رو share کنم.. میتونم بی دغدغه عکسام رو بذارم یا که اصلا نوشته های خودم‌ رو که ساعت ها به مغزم فشار آوردم تا نوشته بشن رو share  کنم.. از اینکه میدیدم یه عده هنوزم هستن که با خر بودن خودشون میخوان تورو هم خر فرض کنن ناراحت تر از قبل میشدم (نمیخواستم بی ادبی کنم اما کلمه بهتری پیدا نکردم).. از اینکه اینهمه به شعورم توهین میشه رو نمیتونم قبول کنم.. به همین دلیل دیگه میخوام عطاش رو به لقاش ببخشم :/

3- نحسی سیزده روز پنجشنبه منو کاملا نحس کرد.. ناراحتیُ بحثی که بین اون 2 نفر پیش اومد بیشتر از هرچیزی منو آزار داد.. اشک هایی که پشت یه سردرد و تهوع، پشت اون درد مزمن کتفم، قایم شده بود با راه رفتن های تنهایی، خزیدن تو اتاق تاریک زیر پتو، ریخته شد.. کسی نفهمید و نمیدونست من بیشتر از همه آزرده شدم..‌کسی دلیل آزردگی منو نفهمید و نخواهد فهمید.. تنها خودم میدونم که چقدر اون پنجشنبه شکستم از درد..



 

۱۱فروردين

شاید اونروز که داشتم وبلاگ آزیتا رو میخوندم یک درصدم احتمال نمیدادم که یکی از اون دغدغه هایی که تو آخرین پستش گفته بود، برام رنگ بگیره باز .. وقتی داشتم اون پستش میخوندم فقط به این فکر میکردم که چقد از این دغدغه ها برای منم شدن یه دغدغه... دغدغه هایی که گاهی باعث میشن یه روز تموم رو بهش فکر کنی، تصمیم بگیری راجع بهش، خیال پردازی کنی، و آخر سر هم هیچ چیز تغییر نکرده باشه و این فقط تو بودی که ساعت ها بهش فکر کردی!!!

دغدغه ای که از یادم رفته بود، بی خیالش شده بودم، دور از ذهن بود برام حالا پر رنگ تر از هروقت دیگه ای شده.. اونقدی پر رنگ که شبای تاریک اتاقمُ پر از رنگ هایی کرده که دوسشون دارم!!! فیروزه ای، بنفش، یاسی، گلبهی.. من اینروزها که بیشتر از همیشه به او، آینده اش، خودم، آینده ام، فکر میکنم پر از خواستن هایی شدم که مدت هاست دلتنگشون بودم.. آرامش!!! همون چیزی که تونستم دوباره توی نگاهش ببینم.. شروع امسال دلم روشن بود به اتفاق هایی که میتونن قلب کوچیکم به تپش وادار کنن.. 

مسافری که خیلی وقت تو ایستگاه اتوبوس منتظرش بودم از راه رسید.. دیشبم پر شده بود از دلتنگی های جمع شده... پر بود از صدای منظم قلبم.. پر بود از اویی که تازه رسیده بود اما با خستگی سفر.. دیشب بهترین زمان بود برای شنیدن صدای احساسی که هم قدم عقلم شده بود :)))



 

۰۷فروردين

وقتی اویی که باید باشد نیستُ بغل میگیری خودت را تا تنها نباشی و به گفته آن روانشناس عمل کنی...

بغل میگیری خودت را میان جمعی که گمان میکنند دوستت دارند اما تو دوست داشتنشان را هیچ گاه لمس نکرده ای!!! 

بغل میگیرم خودم تا فکر کنم خودم را دوست دارم :|



 

۰۱فروردين

دلتون شاد و بی غصه

روزتون روشن

سالتون پر از لبخند های از ته دل

بُزتون سر به راه و تپل