یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۹بهمن

پست گذاشتنم نمیاد و به طور عجیبی دچار یه خلسه شدم که دلیل های مختلفی داره . اینروز ها فشار های روانی مختلفی رو دارم تجربه میکنم و منتظرم که یه کم زمان بگذره و یه سری اتفاق ها از تب و تاب اولیه بیفتن و کمرنگ تر بشن تا بلکه این خواسته های بزرگ و سنگین و مسخره و نابجا هم کمتر به ذهن آدم های دور و برم بیاد !



 

۱۳بهمن

برعکسِ بیشترِ جمعه هایِ تجربه شده ام ، چند روز قبل جمعه ای رو تجربه کردم که بی نهایت با بقیه آخر هفته ها متفاوت بود و حس و حال خوبش تا الان همراهم بود .. حال خوبی که بودنش کمرنگ شده بود و چند وقتی بود که تمام روز هام رو با یه بغض و دلتنگی خفیف اما موندگار سَر میکردم .

جمعه ای که گذشت وقت مناسبی بود برای تیک زدن کنار یکی از اون برنامه های از قبل نوشته شده برای تعطیلات بین ترمم ... باز هم مثل همهٔ مسافرت های قبلی تا لحظه آخر مشخص نبود که بالاخره میریم یا نه . باز هم تا ساعت های آخر شب مهمون داشتیم و خستگی شب قبل رو تو طول مسیر کمی داشتیم . مقصد رو این بار من از ماه ها قبل مشخص کرده بودم و تنها و تنها قرار بود من به هدفم برسم و ساعت ها لب دریا باشم .. یکی از اون اتفاق های مورد علاقه ام .. بشینم لب ساحل و خیره به دریا نگاه کنم و بذارم خیالم تا هر جا که میتونه پرواز کنه و خودم تنها باشم و کسی سمتم نیاد .. بشینم و به رویاهام فکر کنم و حتی تصور کردنشون هم لبخند به لبم بیاره .. 

نشستم کنار ساحلی که باد سردش دستام رو بی جون کرده بود ؛ موهام رو تو هوا پریشون کرده بود و شالم رو عقب میزد .. واسه اینکه دریا مواج بود آب دریا گِلی شده بود و اون رنگ سبز آبی خاصش پیدا نبود .. از قبل میدونستم اگه اونجا باشم و لب ساحل برم حتما یاد سال های نه چندان دور میفتم و همه تصویرهای تو ذهنم از خنده ها و لبخندهاش تو ذهنم میاد و حتی تک تک صحنه ها جلو چشمم میان و میتونن  اشک آلودم کنن حتی .. مگه میشد چند تا سفر خوب و خاطره انگیز رو از ذهنم پاک کنم و دلم تنگ نشه برای پسری که دیگه جایی تو این دنیا نداره ...... خیلی خودم رو نهیب زدم و گفتم دختر بسه دیگه و روز به این خوبی رو با یاد گذشته خراب نکن .. بالاخره تونستم یه کم کمتر به روزهای خوب گذشته فکر کنم و از اون روز و اون هوای خوب لذت ببرم .. 

قسمت خوب و غیر قابل پیش بینی اون سفر یه روزه ، دیدن یهویی همون دوستم بود که یکبار اینجا راجع به دلخوریش از خودم نوشته بودم .. تو یکی از پیاده رو ها صدایی رو شنیدم که شباهت زیادی به صداش داشت .. جلوتر رفتم و دیدم آره خودشه و داره با تلفن صحبت میکنه و مامانش هم کنارش واستاده .. چی بهتر از این میتونست باشه که دوستت رو بعد از یکسال خیلی اتفاقی جایی که فکرشم نمیکردی ببینی و بتونی کمی باهاش تایم بگذرونی و بری ساحل و یاد آخرین مسافرتی که با هم رفته بودین رو کنی و چند ساعتی با هم باشین ..

هر چند قصد خرید نداشتم اما بعد از همهٔ اون ساحل رفتن ها و عکس گرفتن ها و یخ کردن ها باید یه یادگاری هم از اون شهر برای خودم میاوردم .. یه شلوار بنفش  چیزی بود که شد یادگاری من از اون شهر ؛)

وقت برگشت که رسیده بود دلم میخواست بیشتر بمونم و اگه میشد همونجا میموندم و برنمیگشتم اما خب آخر هر سفری برگشتی هست که ممکنه از سر اجبار باشه اما باید برگشت !! سرم رو گذاشتم روی شونه های بابام و چشمام رو بستم و از یاد بردم که من بزرگ‌ شدم و دیگه اون دختربچه لوس بابام نیستم .. 

 

 

                



 

۰۷بهمن

همیشه برام سخت بوده که با چه کلمه ای و چه شکلی پست هام رو شروع کنم . حتی انتخاب عنوان هم یکی از کارهای سختِ پست گذاشتن هام بوده . تو این یه هفته ای که گذشت دو تا از آخرین امتحان هام رو داشتم که قسمت سخت این ترمم بود به حدی که بقیه درس ها یه طرف ، این دو تا یه طرف .. هر دو تا درس هم با بچه های ارشد مشترک بودیم . خب دیگه کاملا معلوم بود که استاد ها برای اینکه نشون بدن چقدر استادهای خوبی هستن در حد توانشون سخت میگرفتن و رُس ما رو کشیدن دیگه .. 

قبل از اینکه فرجه ها شروع بشه به تعطیلات بین ترمم فکر کرده بودم حسابی و کلی برنامه ریز و درشت رو انتخاب کرده بودم که انجامشون بدم و کاری کرده باشم و حوصله ام سر نره . خواسته بودم چند تا کتاب بگیرم از دوست هام و کتاب بخونم شب ها . خواسته بودم یه روز رو حتما برم کنار دریایی که بغل گوشمه اما سه سالی هست که چشمم به ساحلش نخورده و هر بار که خواستم برم کاری پیش اومده و نشده برم . دوست داشتم چند ساعتی رو هم برای خریدن یه سری خورده ریزه هایی بذارم که برام مهم هستن و دوستشون دارم . همین طور هم با خودم قرار گذاشته بودم تنبلی هام رو کنار بذارم و به موضوعی که خیلی وقته برام مهم شده فکر کنم و بعد براش یه برنامه درست بذارم و زمان بندی کنم تا که بتونم انجامش بدم به بهترین شکل . 

اولین روز از تعطیلاتم ؛ وقتی که اول صبحی از خواب ناز یه روز بارونی بیدار شده بودم و داشتم لباس میپوشیدم که برم کارهای اولیه کارآموزیم رو انجام بدم ، به بعد از تموم شدن کارهای دانشگاهیم فکر میکردم که بعد از اینکه اونجا کارهام تموم شد یه سر به اون لوازم آرایشیه بزنم و حتما اون لاک خوشرنگه رو بگیرم . به همون لوازم آرایشیه سر زدم و از دیدن اون همه لاک های رنگا و وارنگ تو اون ویترنه انقدری هیجان زده شده بودم که دلم میخواست کل ویترنه رو با خودم بغل کنم بیارم خونه . اما خودم رو کمی کنترل کردم و به سه تا لاک بسنده کردم و به خودم قول دادم همونجا که اگه معدل ترمم بالا شد میام و اون سه تا رنگ دیگه رو که زیادی چشمم رو گرفته بودن برای دخترک درونم میگیرم : دی 

بعد از خریدن اون خورده ریزه های دوست داشتنی ؛ یه قسمت از مسیر برگشتم رو پیاده زیر بارون راه رفتم . هواش اونقدری به دل مینشست که بتونم خودم رو متقاعد کنم و بگم اگه سرما بخورمم اتفاق خاصی پیش نمیاد و فوقش چند روزی آبریزش دارم فقط .. بعد از اینکه برگشتم خونه و جواب سوسی رو میدادم خیلی نامحسوس دلم میخواست باز هم تو اون هوای بارونی ِ دلچسب بیرون باشم اما به تنهایی نه .. پیشنهاد سوسی رو خیلی زود قبول کردم و یک ساعت بعد روستای بغلی بودم و از تپه های سبزی بالا میرفتم که بین همهمه خوش صحبتی ها و جیغ زدن های سوسی گم شده بود .. من اما هر چه کردم نتونستم جیغ بزنم و همه انرژی های درونیم رو تخلیه کنم . اصلا انگاری چیزی نبود که تو دلم مونده باشه و بخوام فریادش بزنم .. آروم بودم و این آرامش رو مدیون کسی بودم که وجودش تو اینروزهای زندگیم ملموس تره .. 

بعد از اون روزِ پر از دقیقه های خوب ، شبی رو به صبح رسوندم که با هر بار بیدار شدن وسط خواب هام ، روز قبل رو به یادم آوردم و لبخند روی صورتم نشست .



 

۳۰دی

ببا اینکه شاید هیچ وقت نتونستم یه " نه " محکم به دیگران بگم و همین نتونستنم خیلی جاها به نفعم نبوده اما خب خیلی از موقعیت ها بوده که بی تعارف به خودم گفتم " نه " و همه چیز رو با خودم تموم کردم . با خودم تعارف نداشتم و ندارم هیچ وقت و این شاید یکی از بهترین چیزهایی بوده که تا الان دارمش . اگه جایی و اتفاقی و مسئله ای باشه که میدونم و میفهمم که در آینده برام ممکن هست مشکل ساز بشه ، بی رو دربایستی تصمیمم رو میگیرم و یه " نه " قاطع و محکم میگم و همه چیز رو نگه میدارم .

از نظرم این خوبه که با خودت رو راست باشی و خودت سر خودت کلاه نذاری و با تصمیم های گاها از سر احساس ؛ خودت رو وارد راهی نکنی که میدونی تهش اونچیزی نیست که میخوای . امشب قطعا یکی از همون شب های روراست بودن من با خودم هست . از اون شب هایی که با یه تلنگر خیلی زود میفهمی آدم ها توی ادعاهاشون حتی با خودشون هم صادق نیستن ، چه برسه به تو ... آدم هایی که ادعا هاشون گوش هات رو کر میکنه ، تنت رو میلرزونه ، فکرت رو بهم ریخته میکنه اما وقتی که نوبت به ثابت کردن ادعاشون میرسه ، خیلی زودتر از همیشه همه چیز مشخص میشه و صحبت هاشون برات بی رنگ میشن .. از همون شب هایی که با خودم تصمیم میگیرم یه سری از آدم ها رو حذف کنم از زندگیم و اجازه ندم که حتی بخوان باز صحبتی کنن و حرف بزنن و ادعای مسخره ای رو مطرح کنن . 



 

۲۵دی

خب معمولا بیشتر آدم ها این وقت از صبح خواب هستن و احتمالا دارن از خواب بودنشون لذت میبرن . همونطور که مامانم و داداشم خواب هستن ، میدونم که بابام حتما تا الان بیدار شده و داره صبحونه باباش رو آماده میکنه و حتما حتما هم چایی آماده کرده براش . همونطور که از دیوارهای بالایی و بغلی صدایی در نمیاد ، دارم به این فکر میکنم که چجوری و با چه ادبیاتی اول صبح جمعه زنگ همسایه بالایی رو بزنم و بگم که ماشینشون رو از تو پارکینگ بردارن تا من بتونم ماشین رو بیارم بیرون و برم امتحانم رو بدم... دارم به این فکر میکنم که ممکنه اصلا جواب نده و مجبور بشم با آژانس برم :/

 



 

۲۲دی

 بچه تر که بودم سختم بود میوه رو پوست کنم واسه همین بیشتر وقتا مامانم برام این کار رو میکرد و میوه پوست گرفته شده رو آماده داشتم . اما وقت هایی که جایی مهمون بودیم  مامانم دیگه این کار رو برام نمیکرد و خودم کلی تلاش میکردم تا بتونم سیب یا پرتقالی رو که برداشتم پوست کنم .. گاهی انقدی مشغول این فرآیند میشدم که دیگه فکر بازی کردن با بچه های اون جمع به سرم نمیزد .کلنجار رفتن هام گاهی بی نتیجه بود و دست های کوچولو و کم جون من نمیتونستن از پس اون کار بر بیان و آخر سر خسته میشدم و به مامانم پناه میاوردم .. میگفتم مامان سختمه .. خسته شدم .. آخه نمیتونم با این چاقو ها پوست بگیرم ..

مشکل به چپ دست بودن من برمیگشت . به اینکه اون چاقوها برای راست دست ها ساخته شده بودن‌ و لبه تیز و شیار دارشون رو وقتی با دست چپ میگرفتی وارونه میشدن و دیگه خبری از لبه تیز و شیاردار نبود و نمیشد باهاش چیزی رو برید یا پوست گرفت ..

بعدتر که به سن مدرسه رفتن رسیدم یه مشکل دیگه داشتم .. نشستن روی نیمکت های کلاسی برای من همیشه معضلی بود . اگر سمت چپ نیمکت مینشستم یا دستم به دیوار کلاس میخورد و اذیت میشدم برای نوشتن یا هم جایی برای تکیه کردن درست آرنجم نبود و مدام دستم لیز میخورد .. اگر که هم سمت راست نیمکت مینشستم معمولا دستم به دست نفر بغل دستیم میخورد و بعد با نگاه غضب آلود و اَهههه گفتنش مواجه میشدم .. و اینکه همیشه باید دفترم رو جوری تنظیم میکردم که زاویه خوبی داشته باشه و بتونم مرتب بنویسم . وقت هایی که دیکته داشتیم هم می باید حواسم به اینکه چجوری دفترم رو میذاشتم هم بود که یوقت خدای نکرده فرصت تقلب کردن برای دوستان فراهم نشه !!

یادمه سال سوم دبیرستان ، واسه امتحان نهایی از مراقب جلسه امتحان هامون چند روز اول کلی تذکر گرفتم .. مدام میگفت خانم کج نشین .. خانم برگت رو صاف بذار ... خانم سرت رو نپیچون سمت راست .. اما خب امتحان حسابان که داشتیم قبل از شروع امتحان با همون خانم مراقب رفتم صحبت کردم و گفتم اگه میخواین که انقدر به من  تذکر ندین لطف کنین یه صندلی که دسته اش سمت چپ باشه برام بیارین و تازه اونوقت بود که متوجه اون نوع نشستن من شده بود ..

درسته که چپ دست بودن محدودیتی اصلا نداره و مسئله غیر عادی ای نیست اما گاهی چیزهایی که ساخته میشه توی مرحله ساختش توجهی به چپ دست بودن مصرف کننده هاش نمیشه و یه سری مشکلات توی استفاده و مصرف اون وسیله برای چپ دست ها پیش میاد که یه نمونه بارزش همین چاقو هایی هست که برای همه خیلی راحت هست استفاده اش اما خب برای ماها گاهی سخته کار کردن باهاش.. به همین خاطر 13 آگوست رو روز جهانی چپ دست ها نامگذاری کردن تا که شاید توجهی به ساخت بعضی از وسیله ها بشه و همین مشکل های کم و کوچیک هم رفع بشه ... 

البته از نظر خود من که مشکل سخت و غیرقابل تحملی نیست و مشکل اصلی رو معلول ها دارن و باید برای اونها حرکتی انجام بشه .



 

۱۶دی

یه چند روزیه دلم میخواد بیام و یه پست بلند بالا بذارم و هر چیزی که هست رو بنویسم و بعد برم و یه پایان باز بذارم برای پستم . جوری که هر کسی هر برداشتی رو داشته باشه و برام مهم نباشه کی ، چجوری فکر میکنه ...

 

۱۴دی

همه چیز خلاصه میشه تو یه کلمه .. مشغله .. کلمه ای که این روزها فقط بُعد درسی رو شامل نمیشه و علاوه بر درس که پای ثابت روزمرگی هام شده شامل روح و روانمم شده . اینجوری که شب ها با جواب دادن پیام های شبکه های اجتماعی میگذره . البته چک کردن پنل کاربری اینجا ، ایمیل ها ، سر زدن به بلاگ های مورد علاقه ام ، آهنگ گوش کردن ها ، به فردا فکر کردن ، صحبت کردن با خودم رو هم بهش اضافه کنین .

روز ها هم به امید یه روز بهتر شروع میشن اما جواب دادن به حجم زیاد تماس ها عصبیم میکنن تا جایی که گوشیم رو میذارم یه ور و میذارم تا جایی که جا داره زنگ بخوره .. هنوز نتونستم بعد از 4 سال به هم کلاسی هام بفهمونم که بابا ، منم درس دارم . منم میخوام درس بخونم و معلم خصوصی شما نیستم که وقت و بی وقت زنگ بزنین و بخواین که رفع اشکال کنم براتون . وقتی بیشتر عصبی میشم که یه سری از هم کلاسی ها بدون اینکه از قبل با من هماهنگ کنن شماره ام رو به آدم هایی میدن که حالم ازشون بهم میخوره و از اون طرف باید پشت خط حفظ ظاهر کنم و نشون ندم که از جواب دادن به اون آدم بیزارم !! یادآوری این جمله هم که " فلانی ، سوال هات رو یادداشت کن و همه رو آخر شب بپرس " فایده ای نداشته و نداره و دیگه تنها راه حل محترمانه ای که برام مونده اینه که گوشیم رو کاملا پرت میکنم یه ور و بی خیال زنگ‌ زدن هر کسی میشم . حتی مامانم ..

با همه این احوالات شنیدن یه سری چیزها هم ذهنم رو ساعتی برای خودش میکنه و خواسته هایی رو یادم میاره که دوست دارم داشته باشمشون و وقتایی که دلم میخوادشون دم دست باشه و حالم خوب بشه باهاش . میدونم که شاید بیخودی این خواستهه برام این مدت پر رنگ شده اما از عمق وجودم حس میکنم که به یه خوبش نیاز دارم . البته که برای داشتن یه خوبش شاید باید حالا حالا ها صبر کرد !!

خلاصه اینکه اینروزهای من نه اونقدی خوبن که حالم رو خوب کنن و نه اونقدی بد هستن که دلم رو به درد بیارن اما همینکه خنثی هستم هم خوبه .. روزهای بهتر میرسن قطعا :)



 

۰۸دی

گاهی آنقدر می ترسم که تنها عکس العملم به آن صحبت ها فقط همان ترسیدن است . اصلا ترس بهترین واژه ممکن است برای گفتن آنچه که از عمق درونم تا سطحی ترین لایهٔ وجودی ام حس میشود .. می ترسم از همه آن چیزهایی که شنیدم . چیزهایی که شاید خوشایند هر دختری باشد اما من به مسخره ترین شکل ممکن فقط و فقط می ترسم و می ترسم و می ترسم و این ترس ها همه توان و انرژی ام را گرفته است .

وقتی که میشنوم که میگوید من باعث شده ام کیلومتر ها از  روند ساده و عادی زندگی اش دور شود ، وقتی میشنوم که میگوید تمرکزش را از دست داده و دیگر نمیتواند مثل سال های قبل درسش مهم ترین کار زندگی اش باشد ، وقتی میگوید همه ترس زندگی اش این است که نشود که من برای او باشم ... همه اینها مرا می ترساند .. ترسناک است که میبینم این چنین پسر رتبه یک دانشگاهمان به پر و پای من میپیچد و من هر چه تلاش میکنم از خودم دورش کنم باز هم ناموفق هستم .. برای من دردناک است که نمیتوانم به او حالی کنم که اینها همه هیجاناتِ خاصِ این دوره از زندگی آدم هاست . میترسم از او ، از حرف هایش ، حتی از خودم هم میترسم !!! نمیدانم چه شده که چند فصلی است داستان ثابت زندگی ام این شده که درگیر این باشم که بیشتر از قبل نظر پسرهای دور و برم به قیافه کاملا معمولی ام، به شخصیت نه چندان اجتماعی ام ، به خانواده کاملا متوسطم جلب میشود و پیگیر میشوند و سریش میشوند و میچسبند به من و ابراز علاقه میکنند و نگرانم میشوند و از طرفی من را آزار میدهند ...

میترسم از اینکه قرار است چه بشود و اصلا چرا اینگونه شده زندگی ام !!! سراسر وجودم را ترس گرفته و گاهی میگویم نکند این همه قبول نکردن ها آخر سر مرا به جایی ببرد که منفور یکی از همین پسرها بشوم و به شکلی بخواهد از من انتقام بگیرد و سرنوشتم مثل آن دخترک شود که صورتش زیر اسید سوخت و چشمانش برای همیشه بسته شد .. مسخره است اما من گاهی به همین مسخرگی میترسم و اینروزهایم فقط ترس را حس میکنم .. خنده دار ترین شکل ممکن واکنشم به این قضایا همین افکار منفی است ... 

اینروزها مستأصل ترین لادنِ عمرم شده ام و این شاید قابل درک برای کسی نباشد اما من تا بی نهایتِ ممکن میترسم ...



 

۰۶دی

همونجوری که تابستون ها از گرما فراری هستم و کلی اذیت میشم و حتی با نازک ترین ها و خنک ترین لباس ها و روشن ترین رنگ ها هم ، گرما تموم جونم رو میگیره و عرق میکنم ، زمستون ها هم همین درگیری رو دارم.

در حالی که لرز به جونم میفته و احساس میکنم چند تا گوله بزرگ برف روی کمرم گذاشته شده و میلرزم و لباس های گرم میپوشم و با تجهیزات کامل به استقبال سرما میرم اما باز هم اذیت میشم.. 

ناسازگاری عجیبی نسبت به سرما و گرما دارم اما خب سرما رو به گرما ترجیح میدم .. اگه یه وقت دختری رو دیدین که جوراب پوشیده و یقه اسکی هم تنش هست و زیر پتو رفته و کنار بخاری لم داده و دستاش رو چسبونده به دیواره بخاری تا گرم بمونه ، شک نکنین که من هستم :دی