یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۷آذر

 یه وقتایی میخوام خودمُ گم کنم بین آدما تا بلکه ازش دور بشمُ فقط و فقط خودم باشم.توجهمُ به هر چیزی میدم تا نفهمم کنارم نشسته.بی خیالِ حرفاش میشم.بی خیال اینکه میگه "باید با بعضی از آدما جوری رفتار کرد که بفهمن خر نیستی".کاش میتونستم این حرفُ به خودشم بزنم.بگم من خر بودم اما حالا دیگه نیستم.بی توجهی به آدما جز اخلاقام نبوده و نیست.اما حالا انقد ازش دلسرد شدم که میخوام بفهم معنی کارامُ.میرم و کنار بقیه توی اون جمع شلوغ30،20 نفری میشینم.جایی که هرکسی با یه نفر داره گپ میزنه.انقد دلم پر هست که اشکام توی چشمام حلقه میزنن اما نمیخوام احساسم دیده بشه.کنار ندا و خاله لیلا میشینم و قاطی حرفاشون میشم.مثلِ همیشه همونجای همیشگی کنار "ع" میشینه.با گوشیش بازی میکنه.تموم مدتی که اونجا هستیم،از قبل از شام تا بعد از شام،با گوشیش بازی میکنه.چند باری هم خاله لیلا به شوخی بهش میگه "چقد زشته آدم توی جمع سرش توی گوشیش باشه." اما اون بی هیچ واکنشی به کارش ادامه میده.من میدونم چشه.وقتایی که احساس میکنه تنهاس و با خودش میخواد خلوت کنه فقط با گوشیش بازی میکنه.حرفشُ مستقیما به من نگفته بود اما یجورایی منظورش به من بود.میخواستم اون احساسی که ته دلمُ قلقلک میداد شکست بدم که انقد روی مُخم راه نره و بگه ببینش چه تنهاس..خُب تنها بود که بود.به درک.مگه وقتی که بهم گفت برنامه هاتُ نگه دار،حواسش به من بود؟!!حواسش بود که من چقد سختم میشه؟!!

اشکام باز داشتن لو میدادنم و پا شدم رفتم توی آشپزخونه و به خودم گفتم لعنتیِ عوضی تو باید خییییلی قوی تر از این حرفا باشی..قوی تر..اونقدی محکم باشی که چیزی اذیتت نکنه..

بقیه شب خوب بود.آروم شده بودم.حالا یاد گرفته بودم که گُمش کنم برای همیشه.کِسیُ گم کنم که خوبه،اما دیگه اون خوبِ همیشگی نیس.کِسی که نمیشه دوسش داشت،کسی که میخواد بهت بفهمونه دوستت داره اما من بی خیال تر از این حرفا شدم.بی خیال نسبت به احساسم،به افکارم،به کاراش،به حرفاش..به کفشش که جفت کفشام شده بودن.به منتظر موندنش تا من برسم و با هم بریم..من یاد گرفتم فراموش کنم همه علاقمُ نسبت به اونی که خوبه اما نه اون خوبِ همیشگی...

۰۴آذر

 توی این پُست نه میخوام از خودم بگم،نه از فلسفه بافی های ذهنِ فعالم،نه از برنامه هام.این پُست فقط به این دلیل نوشته میشه که کمی فَکم چرخیده باشه:)

 

1.بالاخره تونستم اون بُعد از وجودم که نمیذاشت توی اولین ارتباط هام با آدمای جدید،راحت باشم و کمی رودربایستی داشته باشم رو شکست بدم.این واسه من قدمِ بزرگی و یه نوع موفقیت به حساب میاد :).. تونستم کمی راحت تر و ریلکس تر باشم و با آتانازی که فقط 2 ماهه میشناسمش و باهاش در ارتباطم سربه سرش بذارم..شوخی کنم و گاهی من سرِ صحبتُ باز کنم.

2. من آدم بسیـــار وقت شناس و خوش قولی هستم و تا جایی که از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم اما نمیدونم چرا راجع به افراد خونواده کمی شُل میگیرم:||....چند وقتی بود که داداشم ازم خواسته بود یکی از مقاله هاشُ براش خلاصه نویسی کنم و بعدش براش power point دُرُست کنمکنم اما من هربار حوصلشُ نداشتمُ جوری از زیرش در میرفتم تا اینکه دیگه دیشب بهش قول دادم امروز براش آماده کنم.غولِ تنبلِ درونمُ شکست دادم و کلاس بعد از ظهرمُ نرفتم که بتونم کاریو که داداشم ازم خواسته انجام بدم.ونتیجه اینکه گردنم الان یه طرفه شده :/

3. برای قضیه خوشکلازیزاسیون(خودمم نمیتونم درست بخونمش خخخ) رفته بودم سلمونی خخخخخ.آرایشگرِ یه خانمِ جوونِ مهربونِ که مثه بقیه آرایشگرا نیس که همچی به خودشون میرسن که انگار میخوان برن عروسی.یه شاگردِ جوون تر از خودشم داره که من همیشه فکر میکردم3,4 سالی ازم بزرگتره.امروز که یه خانمی ازش پرسید چند سالت من 6 تا شاخ درآوردم O....o دختره گفت 19 سالش و به عبارتی یک سال از من کوچیکتر بود...اصلا بهش نمیومد..یا من خیلی خوب موندم(آیکون خود شیفته فراهانی خخخ) یا اون زیادی بزرگ میزد.خانم از منم پرسید چند سالتِ؟؟منم گفتم 20 و خورده ای...اونم شاااااخ درآورد خخخخخ دیگه کم مونده بود شاخامون توی هم گیر کنه :))