یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۱آبان

 چند روزی بود که صفحه ارسال مطلب جدید جلوم بود و میخواستم بنویسم.اما نمینوشتم.نمیتونستم.چیزی توی ذهنم نبود که به نظرم واسه نوشتن بدرد بخور باشه و بتونه پستی باشه که راضیم کنه.قسمتیش به عادی بودن و آروم بودن زندگی اینروزام برمیگرده.این روزایی که من زیادی آرومم و خونسرد.زیادی خوش برخوردم و منطقی..اینروزایی که شباش مثه بقیه شبا طولانی و خسته کننده نیس.اینروزام خیلی دوست دارم.

اینروزا حس شیشیمم برگشته.حسی که90 درصد مواقع درست بود.حسی که میتونستم از یه رُب قبل حضورِ کسی که روزی دوسش داشتمُ حس کنه.مثلِ امروز قبل از ظهر.بعد از دوش گرفتنم کسی خونه نبودُ از پشت شیشه های اتاق داداشم آفتاب میگرفتم برای جذب ویتامینD :))...یهو قلبم ریتمش تند شد..تند و تند میزد.تندتر از وقتی که میدویدم.میدونستم حوالی خونمون باید پیداش بشه که من اینجور هنوزم حسش میکنم.

بعد از آفتاب گرفتنم پاشدم که حاضر بشم برم یونی.جلو پله ها داشتم کتونیم میپوشیدم که صدای ماشینش از توی کوچه شنیدم:|| صداش شنیدم که با کسی خداحافظی میکرد و من میخواستم بدونم اونی که "ش" ازش خداحافظی میکنه کیه و چه شکلیه..بیشتر از همیشه کنجکاویم قلقلکم میداد.فکر و خیال میکردم.به سال پیش اینموقع.به اینکه هدیه تولدش هنوز کادو گرفته توی کشوم گذاشتس..به دلتنگیم و مهربونیاش فکر میکردم.به تکیه گاه بودنش.

کلید توی در چرخید و در خونمون بازشد.مامانم بود.شوکه شدم.فهمید که شوکه شدم.نمیفهمیدم مامانم چرا با "ش" اومده خونه.ماشینش هنوز روشن بود و جلوی خونه وایساده بود.مامانم گفت زودتر کتونیت بپوش که جلو در منتظرتن..و من قیافم این شکلی شده بود O.......o

یعنی چی شده!!کجا بودن!!!چی گفتن؟؟؟ 

رفتم جلو در و دیدم با مامانش توی ماشین منتظرمن.سلام و احوالپرسی کردیم و بعدش مامانش گفت کجا میری برسونیمت؟؟ گفتم میرم دانشگاه اما خودم میرم مرسی:) گفت خب باشه اگه دوست نداری نیا ولی میومدی بهتر بود..

رفتن و منم پا توی مسیر هر روزه ام گذاشتم.10مین طول میکشید که برسم سر خیابون اصلی و زمان خوبی بود برای فهمیدن قضیه.اما به نتیجه ای نرسیدم.نمیفهمیدم کجا همو دیدن،واسه چی مامانم گفت برو کارت دارن،واسه چی مامانش گفت اگه میومدی بهتر بود،چرا الان که از یونی برگشتم "ش" اسمس زد و گفت یادت باشه که سرقولم هستم.

مگه تیر ماه نبود که گفت قولم فراموش کن و ازم خواست فراموشش کنم.مگه من این همه مدت تلاش نکردم جایی که اونم هست نباشم..من حالا دیگه نمیتونم..من اگه بتونمم دیگه نمیخوام.انقد که بهم سخت گذشت این چندماه.پسر خوبی هست اما نه میتونم نه میخوام..

۱۷آبان

 بیشتر از هروقت دیگه ای فکر میکنم.غیرقابل باورترین نتیجه ها به ذهنم میاد.اون کُنج مُنجای ذهنم همیشه یه سری اتفاقات بودن که منُ به فکر بردن و هربار که بهشون فکر کردم دلم خواسته زمان به عقب برمیگشت و جور دیگه ای پیش میرفتم.میدونم همه توی گذشته هاشون اشتباهایی داشتن اما من اشتباهایی داشتم که یه کم غیر ارادی بوده.

به ساعتِ روبروم نگاه میکنم که یهو پرت میشم به پارسال.بعد پرت میشم به18 سالگیم.بعدترش پرت میشم به چندماه پیش و همینجور پرت میشم.اونقدی پرت میشم که دست فکر و خیالم میگیرم و میگم برو یه دیقه استراحت کن.

فکر میکنمُ این توجه زیاد به آدما ادامه داره.به رفتارم با "ح" فکر میکنم که میتونستم یجور دیگه باهاش حرف بزنم که هردومون کمتر از همدیگه دلخور باشیم.به آینده دوستی با "آ" فکر میکنم که این دختر قهر قهرو دوست داشتنی میشینه منطقی فکر کنه و بگه لادن حق داشت در برابر رفتارای از روی غرورم کم محلم کنه.به آینده خودم و خانوادم فکر میکنم.به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر میکنم.به خوب و دلنشین بودن خاله لیلا فکر میکنم.به آقای بنفش هم رشته ای فکر میکنم که منُ با رفتاراش اذیت میکنه.به چیزایی فکر میکنم که دل مشغولی ذهنی هرکسی میتونه باشه اما این فکر و خیالا برای یه زن متفاوت تره.برای من حداقل متفاوت تره.

من به تک تک کارام فکر میکنم و نتیجه میگیرم از خودم.نتیجه میگیرم که اونجوری که بقیه فکر میکنن هستم اما باید بهتر از اونی باشم که تا حالا بودم.بهتر بودنم صرفا به خوش اخلاق بودنم نیس.بهتر بودنم از نظر خودم فقط به یه نقطه ختم میشه اونم اینکه خودم باشم بی هیچ اضافه ای.

خودم باشم و ذهنم بذارم استراحت کنه.

۱۴آبان

 از وقتی که پا توی این دنیا گذاشتم و بعدشم وارد دنیای مجازی شدم اینجور چیزایی نیمده بود سمتم.نشده بود که به جز مامان بابا و داداش و آبجیم کسیُ انقدی دوسش داشته باشم که چند ساعت از روز به فکرش باشمُ جوری بخوام باهاش ارتباط برقرار کنم اما نشه که بتونم.

این مدل رفتار کردن تقریبا ازم دور نیس.اینکه خیلی زیاد به چیزی فکر کنم و حتی تموم جمله بندیام بالا پایین کنم.اینکه زیاد اهل صحبت نیستم و کم حرفم.اینکه کم پیش میاد که مشتاق باشم برای دوست شدن با یه آدم جدید.

دیشب بعد از چند روز وقتی رفتمُ پست جدید وبشُ خوندم یجوری شدم که نمیدونم چیه.یجوری که منو آزرده کرد و سخت بهش فکر کردم.به این فکر کردم که من میتونم براش یجور متفاوتی باشم عایا؟؟!!!!میتونم دوسش داشته باشم واقعنی و از ته دل بدون هیچ خودنمایی و غرضی!!!؟؟؟؟

دیشب خیلی فکر کردم و همونجا توی کامنتاش دعایی براش کردم که برای اولین بار از ته ته دلم برای کسی این شکلی دعا کردم..و خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم کامنتم به دلش نشسته..

آزیتای عزیز...

از ته دلم برای همیشه شاد و سالم بودنت دعا میکنم...

۱۱آبان

 توی این چندِ شبِ خاصِ این ماه؛اولین شبِ که به یادتمُ دلتنگم.دلتنگِ همه چیزایی که فقط ازت شنیدم بی اینکه درکشون کرده باشم.تو برام یه جورِ خاصی هستی یه جوری که از گفتنش عاجزم و شرمنده.

همیشه شرمندتم:((

اینبار بیشتر از هر وقت دیگه ای مدیونتم.اینبار کساییُ بهم برگردوندی که 2تا از مهم ترین آدمای زندگیم هستن و قسمت بزرگی از اعتماد به نفسم بخاطر وجود اوناس.اینکه بابام و داداشم الان زنده ان و اتفاقی براشون نیفتاده فقط واسه صدا زدن اسمی که از ته دل بهش اعتقاد دارم..زنده بودنشون معجزس و بازم مدیونتم.

تا حالا باهات حرف نزده بودم اما میگن امشب؛شبِ توست ماه بنی هاشم..

امشب فقط خواستم کمی ازت بگم تا شاید کسی گذری از اینجا رد شد و بهش تلنگری خورد و تغییر مثبتی توی زندگیش بابتِ این حرفا پیش اومد تا بلکه کمی سبک بشم..

۱۰آبان

بهترین لحظه دنیاس وقتی که بعد از یه مدت طولانی میبوسیش و شب توی بغلش میخوابی:))

 

خودتم نمیدونی چرا خیلی وقته که نبوسیدیش اما همین که دیشب بغل گرفتیشُ سرتُ چسبوندی به نبض گلوشُ دیدی که هنوزم کنارتِ؛خودش کلِ دنیاس..

 

دیشب تا صب مثه بچگیام توی بغل مامانم خوابیدم..

۰۶آبان

نمیدونم چی شده که دستُ دلم به نوشتن نمیره و هرچی زور میزنم هیچی از چشمه همیشه جوشان ذهنم بیرون نمیاد که ریخته بشه توی این صفحه های مجازی..

اینروزا فقط یه چیز ذهنِ خاموشمُ مشغول به خودش کرده که هیچجوره هم از فکرو خیال مُشوّشِ من بیرون نمیره.راهی هم به ذهنم نمیرسه که بتونه جوابمُ بده..

آخه من چِم شده که انقد خسته و کِسِل هستم؟؟!!!!!

حالا بین این خود درگیری های من؛یک عدد استاااااد سیریش((به تمام‌ معنا)) تأکید میکنم سیریش؛پیدا شده که به همه چیز دانشجوهاش گیر میده.از مدل موُ لباسُ کفشُ کیفُ نحوه نشستنِ دخترا پسرا کنار هم..تا اینکه امروز نوبت به من رسید:|| وقتی صدام زد و رفتم پیشش که رسم های هفته قبلمُ چک کنه دیدم همش داره به ناخنام نیگا میکنه منم متوجه چیزی نشدمُ برگشتم..برگشتمُ مشغول کشیدن مدارها بودم و باخودم گفتم برمُ اشکالای این یکی رسممُ برطرف کنم.

رفتم کنار استاد گرامی نشستم و گفتم استاد ت؛که حاج آقا شروع کرد به منبر رفتن..

+خانم لادن شما 2هفته قبل لاک داشتی و خوشحالم که الان لاک نداری.زن باید زیبایی هاش واسه شوهرش بذاره و ایشالا وقتی متاهل شدی واسه شوهرت لاک بزن..

-://

+داداش داری؟؟

-چطور مگه!! آره دارم..

+متاهل یا مجرد؟؟

-بچس تاره داره ارشد میخونه و مجرد تشریف داره:)))

+ایشالا وقتی خواست زن بگیره به مامانتون بگو که یه دخترخانم که چشم کسی تا حالا ندیدتش رو براش انتخاب کنه..

-:////

+دخترم شما هم مثه دختر خودمی..آفرین که لاک نداری:)))

-بــعله شما درست میگین:||

اومدم پشت میزم‌ نشستمُ باز رسم‌کشیدم..اما فکرم درگیر حرف استاد پیرم بود..استادی که جای بابابزرگم بود تقریبا..به این فکر میکردم که چرا استاد ت انقد به کار جوونا گیر میده؟؟ نمیگه یه وقت کسی بدش بیاد و جوابیبهش بده که در شأن استاد نباشه..

همش توی همین فکرا بودم که آتاناز اومد کنارمُ قضیه رو واسش گفتم..کلی خندید و بعدش گفت که قبل از منم از اون پرسیده بوده که متاهلی یا مجرد!! و آتانازم گفته بوده مجردم و اگه میبینین موهام لولایت واسه نامزدی پسرعموم بوده و خواستم لولایتش کنم..

چند جلسه پیشم شنیدم که به یکی از پسرا میگفت سیگار نکشُ کلی واسش آسمون رسمون‌ میبافت..

فکر کنم یادش رفته باشه که‌جوونای امروز نصیحتا رو نمیشنونُ گوشاشونُ میبندن پس بهتره دوست بود باهاشون و از زبون یه دوست دل نگرانیا رو بهشون گفت..

به یه پسره هم میگه بلال حبشی:|| به یکی دیگشونم میگه تُپُل خان:||

۲۵مهر

 منم برای خودم اصولی دارم که بسیااار برام مهم و با ارزش هستن و سعی میکنم همیشه حفظشون کنم اگرچه بعضی وقتا باید راجع بهشون به بعضی از دوستان توضیح بدم.

دُرُسته که من یه دخترِ امروزی هستم اما این دلیل نمیشه که بخوام مثه یه سریا بی توجه به خودم و ارزشم باشم.ارزش من این نیست که با هرکسی زیاد صمیمی باشم و بیش از اندازه خوش خنده باشم و هرکسی چیزی گفت هِرهِر بخندم.ارزش من این نیست که با همه پسرای هم کلاسی و هم دانشکده ای راحت باشم و همشون ازم باخبر باشن.ارزش یه دختر این نیست که خودش سبک نشون بده.یه دختر در عین امروزی بودن باید با بعضیا سرسنگین باشه و شأن دخترونشُ نگه داره.یه دختر باید مثه یه مرد باشه و مردونه پای دوستیش وایسه.

اصلا یه آدم باید قبل از اینکه شمارتُ به کسی بده ازت اجازه بگیره..اینو بفهم خانمِ به ظاهر دوست:/

هیچ وقت با پسری راحت نبودم حتی با نزدیکترین ها.

آقا پسری که فکر میکنی چون رتبه یک هستیُ بَرُرویی داری و تونستی بقیه دخترای هم رشته ای رو مخشون بزنی؛میتونی مُخ منم بزنی.نخییییر این حرفا نیس.اگه فکر میکنی نجیب زاده ای و بابات رییس دانشکدس و همه دلشون برات ضعف میره من از اوناش نیستم..

من یه دخترِ سرسختِ لجوج هستم که تورو اصلا نمیبینم..برام‌ مهم نیستی و جوابتُ نمیدم چون میدونم چی توی ذهنت میگذره..

به اعتماد به نفست نناز..

تو نمیتونی با من مثه بقیه رفتار کنی چون نه اینجور رابطه ها توی اصولم هس نه هم تو رو قبول دارم.

گم شو و مزاحمم نشو:(((

۲۱مهر

 تا چندسال پیش شاید فکر نمیکردم که روزی برسه که بخوام دلتنگیامُ قاب کنم و زُل بزنم بهش.شاید فکر نمیکردم روزی برسه که خودمُ بذارم کنار و دلمُ بسپرم به آدمی.شایدم بهش فکر میکردم اما باور نمیکردم که همه چیز خوب باشه و خوب پیش بره.

 

۱۶مهر

چند روزی گذشته و من مثلِ همه وقتا آزاد نفس میکشمُ غذا میخورم.غذایِ جسمی که علاقه ای پشتش نیستُ از سرِ اجبار خورده میشه.احساس هایِ خوبُ بد کنار هم زندگی میکنن و گاهی ازهم سبقت میگیرن و یکیشون جلومیفته.اما چیزی که ثابت مونده نسبتِ لحظه های پُرخنده و لحظه های بی خنده من هستن..انگیزه هایی که هر روز کمُ زیاد میشنُ بعضی وقتا بی خیال ترینُ بی هدف ترین آدم دنیا رو از من میسازه.سکوت کردنُ مقابل این تغییرات بزرگ وایسادن؛چیزی نیست که قبلا بهش فکر کرده باشمُ خودمُ واسش آماده کرده باشم.یه اتفاقِ ناخودآگاه که پیش اومده؛بدون هیچ پشتوانه فکری که بتونی بهش تکیه بدیُ دلتُ خوش کنی به اینکه پیش بینیشُ کرده بودم.شاید یه دلیلش این باشه که خواستم گذرِ زمان اتفاقای خوبُ برام گلچین کنه.چه انتظاری!!!درسته که زمان زیادی نگذشته اما من بیشتر از اون چیزی که فکرشُ کنم خودمُ وا دادم و دیدن جای پای اتفاقات ناخوش زندگی که تصور میکردم جای این مسایل؛لحظه های خوبی پیشِ روم هست؛منُ آزار میده. توی همچین موقعیت هایی هست که احساس میکنم باید کسی باشه که منُ سر ذوق بیاره و انگیزه ای که چندوقتِ کمرنگ شده دوباره به حالت اولش برگرده و راهای آینده برام روشنُ مشخص بشه.بعضی وقتا خیلی بی حوصله میشم مثلِ دیروز عصر.دوست ندارم این شکلی باشم اما حالا شده.میخوام پُرانرژی و باقدرت باشم.به آرزوهایی فکرکنم که با کمی تلاش میتونن توی دستام باشن و میتونن شادی رو بهم برسونن.کمی نیاز دارم به اینکه وایسمُ دوروبرمُ نگاه کنم تا خودمُ پیدا کنم.

خدایا!!!میشه مثلِ همیشه کمکم کنیُ من رو یه دختر شاد و موفق نگه داری؟؟؟

 

 

 

              

۱۱مهر

اینکه میگن حرفِ راستُ باید از بچه شنید خیلی هم بیجا نیس.دیشب همه نوه های باباجون جمع بودنُ بواسطه منُ خاله لیلا که۵سال ازم بزرگتره بحثِ داغی راه افتاده بود که آخرش به بحثِ ازدواج ختم شد.بعضیا کم حرفتر و بعضیا مثه خاله لیلا پرحرفتر.راجعِ به حقوقِ زن و مرد و تفاوتِ دیدگاهِ مردا با خانما صحبت میکردیم.اینکه علیرضا میگفت از وقتی زنا سرکار رفتن سیستمِ خانواده ها بهم ریخته شد.اینکه عقیده های فمنیستی منُ مسخره میکردن.همه اینا دیشب گفته شد اما اون چیزی که توی ذهنم موند و ممکنِ تا آخرِعمرم یادم بمونه حرفی بود که از گودزیلای داییم شنیدم.یه دخترِ۱۳ساله که مثه آدمای۳۰ساله حرف میزنه.دختر داییم روبه علیرضای۳۳ساله مجرد میگفت؛اگه یه دختر اخلاق خوبی داشت بهش2بده و به ازای خوشکلیُ تحصیلاتُ خانواده و بقیه چیزایی که برات مهمِ یه 0 بده حالا اگه این2این2 نباشه همه اون 0 ها بی ارزشن اما اگه اون2باشه همه اون0ها هرچی بیشتر بشن با ارزشتر میشه..خیلی خوب گفت.فهمیدم این گودزیلاهای دهه هشتادی خیلی بهتر از ماهای دهه هفتادی و بچه های دهه شصتی میفهمن و ماها چقد نسبت به اونا توی سنُ سالِ13;14 سالگی هیچی نمیفهمیدیم.اینا آخرش چی میخوان بشن خدا میدونه.