یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۳آذر

چشمامُ روی هم میذارم..

سرم سوت میکشه...

تهوعم بدتر میشه..

حال روحم بدتر از همیشه میشه..

اشکام داغ تر از همیشس..

صبونه و ناهار و شامی که توی سه لقمه خلاصه میشه...

امروز برام خوب نبود و در حال انفجارم؛کاش این روزایی که سخت اذیتم میکنن زودتر تموم بشه...کاش!!!



 

۲۱آذر

اکثر اوقات،وقتِ خوابیدن همیشه به کارای فردا صبحم فکر میکنم که از چه ساعتی باید شروع بشن،چجوری برنامه ریزی کنم که به همشون برسم و اینچیزا..

دیشبم داشتم به امروزم فکر میکردم که چه درسایی بخونم اما نمیدونم چی شد که اون وسط مسطا

۱۷آذر

 برام مهم اما نمیدونم با چی شروع کنم که تکراری نباشه و بتونه تمومِ چیزاییُ که میخوام بگه!!!میخوام از تویی حرف بزنم که بودنتُ دوست دارم..تویی که بیشتر وقتا همراه و هم قدمم بودی.تویی که میدونم ازم خووب باخبریُ همه زیر و بممُ میدونی.کسی که یجورایی با همه اخلاقایِ خوبُ بدش توی قلبم و بی نهایت دوستش دارم :)) خوشحالم از داشتنش.. گاهی از زود عصبانی شدنت متنفر میشم و توی دلم میگم " برو بابا توهم،با این اخلاقت :( " آره خیلی وقتا پیش اومده که دوستت نداشتم و خواستم باهات لج کنم اما نتونستنم،نشده،پشیمون شدم!!

خیلی وقتا شده که مثه یه دیوارِ محکم پشتم دراومدی،حمایتم کردی،تشویقم کردی برای اینکه خودم باشم وخودم دوست داشته باشم!!! خیلی وقتا شده که تلاش کردم برای اینکه بتونم مثه یه خواهر خوب همه حرفاتُ،همه دغدغه هاتُ،همه دلگیر بودناتُ بشنوم و فقط بشنوم!!!بفهممت،درکت کنم،گاهی راهنماییت کنم.حالا،توی اینروزا که تو درگیر پایان نامت هستی و سرت حسابی شلوغُ کمی عصبانی،توی اینروزایی که به مامان بابا میگم آرومتر باهاش حرف بزنین،یه کم بیشتر از قبل بدقلقیاشُ تحمل کنین،توی همین روزا که یادت رفته 25 ساله میشی، توی همین روزا بیشتر از همیشه دوستت دارم.. بهترین دوستم بودی و امیدوارم تا آخر همینجور بمونیم.همینجوری که همه میگن ندیده بودیم خواهر و برادری تا اینحد با هم دوست باشن..همینجوری که چهارشنبه شبا منتظرم که از راه برسی و زودی ببوسمت..همینحوری که آرزوم هیچی ته دلت نباشه که برنجونتت.همینجوری که هیچ وقت با اسم صدات نزدم و گفتم داداش...همینجوری که 4سال و 3 ماه ازم بزرگتری اما من حس میکنم خیلی بهت نزدیکم. نزدیکتر از هر وقت دیگه ای..هم بازیِ بچگیام،دوستِ الانم،مشاورِ همیشگیم،خوشحالم بخاطر بودنت،بخاطر داشتنت،بخاطر یه دونه بودنت.

                                   "25 سالگیت مبارک داداشم"

 

 

                                   

 

 

               



 

۱۴آذر

 یه دوش آب گرمُ ؛

یه لیوان چای داغُ ؛

یه موزیک ملایمُ ؛

خونه ای ساکتُ بی سر و صدا ؛

تنهایی شام خوردنُ ؛

جمعه ای همراهِ درسُ ؛

یه لبخندِ گُنده تموم کاریه که میتونم در برابر استرسم انجام بدم..

اصلا به مُبارکِ روزگار میفرستم همه چیزاییُ که خستم میکنن...والا همش نباید نالید که!!!

هوچ کاری نمیشه کرد جز خندیدن!!! شما هم فقط بخند ...

 

 

 

 

 

                       

                                         همین یک ساعت پیش توی اوج تنهایی



 

۱۰آذر

باید همیشه یادم باشه که تا کِسی ازم نظر نخواست و حرفُ نظرم براش مهم نبود اصلا حرفی نزنم.

باید یادم باشه بعضی وقتا هرچقدم موضوعِ بحث اذیتم کنه و نخوام چیزی کِش پیدا کنه،حرفی نزنم.نگم ای بابا ول کنین دیگه...اینو باید خوب یادم باشه..اصلا به من چه آخه.

باید یادم باشه پریشبُ...باید یادم باشه آدم میتونه از طرفِ عزیزترینش رنجیده بشه.اونم زیاد..انقدی که بخوام دیگه هیچ وقت توی بحثا حرفی نزنم،نظری ندم.

 راست میگه نباید دخالت کنم...شأن خودمُ پایین میارم.

باید یادم باشه :||

۰۸آذر

اگه دوست دارین حرفامُ بشنوین این پُستِ صوتی رو دانلود کنین :)

 

 

                       


                                   

                                

 

 

                                                         دریافت
                                                   حجم: 4.26 مگابایت

۰۷آذر

 یه وقتایی میخوام خودمُ گم کنم بین آدما تا بلکه ازش دور بشمُ فقط و فقط خودم باشم.توجهمُ به هر چیزی میدم تا نفهمم کنارم نشسته.بی خیالِ حرفاش میشم.بی خیال اینکه میگه "باید با بعضی از آدما جوری رفتار کرد که بفهمن خر نیستی".کاش میتونستم این حرفُ به خودشم بزنم.بگم من خر بودم اما حالا دیگه نیستم.بی توجهی به آدما جز اخلاقام نبوده و نیست.اما حالا انقد ازش دلسرد شدم که میخوام بفهم معنی کارامُ.میرم و کنار بقیه توی اون جمع شلوغ30،20 نفری میشینم.جایی که هرکسی با یه نفر داره گپ میزنه.انقد دلم پر هست که اشکام توی چشمام حلقه میزنن اما نمیخوام احساسم دیده بشه.کنار ندا و خاله لیلا میشینم و قاطی حرفاشون میشم.مثلِ همیشه همونجای همیشگی کنار "ع" میشینه.با گوشیش بازی میکنه.تموم مدتی که اونجا هستیم،از قبل از شام تا بعد از شام،با گوشیش بازی میکنه.چند باری هم خاله لیلا به شوخی بهش میگه "چقد زشته آدم توی جمع سرش توی گوشیش باشه." اما اون بی هیچ واکنشی به کارش ادامه میده.من میدونم چشه.وقتایی که احساس میکنه تنهاس و با خودش میخواد خلوت کنه فقط با گوشیش بازی میکنه.حرفشُ مستقیما به من نگفته بود اما یجورایی منظورش به من بود.میخواستم اون احساسی که ته دلمُ قلقلک میداد شکست بدم که انقد روی مُخم راه نره و بگه ببینش چه تنهاس..خُب تنها بود که بود.به درک.مگه وقتی که بهم گفت برنامه هاتُ نگه دار،حواسش به من بود؟!!حواسش بود که من چقد سختم میشه؟!!

اشکام باز داشتن لو میدادنم و پا شدم رفتم توی آشپزخونه و به خودم گفتم لعنتیِ عوضی تو باید خییییلی قوی تر از این حرفا باشی..قوی تر..اونقدی محکم باشی که چیزی اذیتت نکنه..

بقیه شب خوب بود.آروم شده بودم.حالا یاد گرفته بودم که گُمش کنم برای همیشه.کِسیُ گم کنم که خوبه،اما دیگه اون خوبِ همیشگی نیس.کِسی که نمیشه دوسش داشت،کسی که میخواد بهت بفهمونه دوستت داره اما من بی خیال تر از این حرفا شدم.بی خیال نسبت به احساسم،به افکارم،به کاراش،به حرفاش..به کفشش که جفت کفشام شده بودن.به منتظر موندنش تا من برسم و با هم بریم..من یاد گرفتم فراموش کنم همه علاقمُ نسبت به اونی که خوبه اما نه اون خوبِ همیشگی...

۰۴آذر

 توی این پُست نه میخوام از خودم بگم،نه از فلسفه بافی های ذهنِ فعالم،نه از برنامه هام.این پُست فقط به این دلیل نوشته میشه که کمی فَکم چرخیده باشه:)

 

1.بالاخره تونستم اون بُعد از وجودم که نمیذاشت توی اولین ارتباط هام با آدمای جدید،راحت باشم و کمی رودربایستی داشته باشم رو شکست بدم.این واسه من قدمِ بزرگی و یه نوع موفقیت به حساب میاد :).. تونستم کمی راحت تر و ریلکس تر باشم و با آتانازی که فقط 2 ماهه میشناسمش و باهاش در ارتباطم سربه سرش بذارم..شوخی کنم و گاهی من سرِ صحبتُ باز کنم.

2. من آدم بسیـــار وقت شناس و خوش قولی هستم و تا جایی که از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم اما نمیدونم چرا راجع به افراد خونواده کمی شُل میگیرم:||....چند وقتی بود که داداشم ازم خواسته بود یکی از مقاله هاشُ براش خلاصه نویسی کنم و بعدش براش power point دُرُست کنمکنم اما من هربار حوصلشُ نداشتمُ جوری از زیرش در میرفتم تا اینکه دیگه دیشب بهش قول دادم امروز براش آماده کنم.غولِ تنبلِ درونمُ شکست دادم و کلاس بعد از ظهرمُ نرفتم که بتونم کاریو که داداشم ازم خواسته انجام بدم.ونتیجه اینکه گردنم الان یه طرفه شده :/

3. برای قضیه خوشکلازیزاسیون(خودمم نمیتونم درست بخونمش خخخ) رفته بودم سلمونی خخخخخ.آرایشگرِ یه خانمِ جوونِ مهربونِ که مثه بقیه آرایشگرا نیس که همچی به خودشون میرسن که انگار میخوان برن عروسی.یه شاگردِ جوون تر از خودشم داره که من همیشه فکر میکردم3,4 سالی ازم بزرگتره.امروز که یه خانمی ازش پرسید چند سالت من 6 تا شاخ درآوردم O....o دختره گفت 19 سالش و به عبارتی یک سال از من کوچیکتر بود...اصلا بهش نمیومد..یا من خیلی خوب موندم(آیکون خود شیفته فراهانی خخخ) یا اون زیادی بزرگ میزد.خانم از منم پرسید چند سالتِ؟؟منم گفتم 20 و خورده ای...اونم شاااااخ درآورد خخخخخ دیگه کم مونده بود شاخامون توی هم گیر کنه :))

۲۷آبان

 روز صبح،مثل امروز با صدای نخراشیده آلارم گوشیت،ساعت6:47 از خوابِ دلچسبی که زمانش فقط 5 ساعت بوده بیدار میشی.یه نگاهی به ساعت میکنیُ طبق عادتِ معمول قصد داری چند دقیقه دیگه زیر پتو باشی تا از حالت استندبای دربیای.ساعتُ باز نیگا میکنیُ میبینی ساعت 6:50 دقیقه است.اما هنوز متوجه یه چیزی نشدی.اینکه یه نفر دیگه هم توی اتاقت خوابیده.از اتاقت میای بیرون و پله ها رو آروم آروم میری پایین.توی ذهنت دونه دونه میشمریشون که توی اون تاریکی یهو نخوری پایین.میرسی به پونزدهمی.همونجایی که اتاق خوابِ مامان و بابات.درش بازِ اما بابا هنوز خوابیده و نرفته نون‌ گرم بگیره مثلِ هر روز.از دستشویی میای بیرون.دوباره پله هارو باید بالا بری.اَه..اَه..با خودت میگی چه خبره این همه پله.صدای زانوهاتم درمیاد..تَق تَـــق..در یخچالُ باز میکنی و یه سیب قرمز برمیداری و میشوری و میذاری روی کانتر..باز ساعتُ میبینی7:00 و میری که حاضر بشی بری یونی.وارد اتاق که میشی داداشتُ میبینی که دیشب توی اتاقت بوده اما متوجه بودنش نشدی.واسه اینکه بدخواب نشه لامپُ روشن نمیکنیُ توی همون تاریکی اتاقت موهاتُ میبیندی،لباستُ میپوشیُ آرایش مختصر هرروزه رو روی صورتت مینشونی.مقنعه مشکی ندا رو برمیداری و میای پایین جلو آینه قدی میپوشیش.سیبتُ برمیداری گاز میزنی..داری وقتتُ تلف میکنی که ساعت به7:29 برسه که ازخونه بیای بیرون.بابا بیدار میشه و میاد توی آشپزخونه و باانرژی تر از هر روز اینجوری جواب سلامتُ میده.

+ سلام،صبح بخیر گلِ لادنم..صبحونه خوردی بابا؟؟

- آره یه سیب خوردم.

بقیش به سکوت میگذره و بدون خداحافظی از بابا میام بیرون.کفشمُ میپوشمُ میام توی کوچه ای که اون ساعت از روز برعکس همیشه خلوتِ.اون دعای همیشگی رو برای سالم رسیدنم میخونم.مسیرِ تکراریِ دوست داشتنیُ با خوشحالی و یه حسِ خوب میرم..چقد امروز خوبم:)).به سر خیابون اصلی میرسم و مثل بقیه بچه ها منتظر میمونم که سرویس بیاد.توی همین چند دقیقه کوتاه،دوباره اسبِ سرکشِ خیالم 4 نَعل میره.به همه چیزُ همه کس فکر میکنه.سرویس میرسه و جمعیت زیاد بچه ها سوار سرویس میشن.جا نیست.باید سرپا واستم.چندتا از بچه های معماری دارن راجع به طرحُ روستا و چیزایی که من ازشون سر در نمیارم حرف میزنن.یکیشون اسمش شهرس.میشناسمش و عجیب شباهتی به شهره خواننده اونور آبی داره..

سرویس وارد دانشگاه میشه.میرم سمت دانشکدمون..کنار مسجد امام علی چند تا تابلو جدید برای مشخص کردن مسیر سلف،دانشکده پزشکی،دانشکده فنی مهندسی نصب کردن که من ندیده بودمش.میرم سرکلاس..طبقه3.. ای بابا چه خبره این همه پله..له شدم..خونه پله،دانشگاه پله،کوچه پله،دیگه کم مونده خودمم بشم پله:)

استاتور،روتور،آرمیچر،شَنت کوتاه،ماشین dc، منحنی هایی که دوسشون دارم،چیزایی که استاد مدام تکرار میکنه..امروز همه چیو دوست دارم...امروز خیلی خوبم:))

امروز از اون روزاس که بی دلیل خوبم و میخوام تا آخر امروز خوب باشم.اگه مثل 2 پست قبل نشه که تا نوشتم خوبم،خبر مرگ پاشایی شنیدم.

میخوام بگم میشه بعضی وقتا با اینکه روال زنذگی روی دورِ تکرارِ و تند تند جلو میره ولی خب میشه دوسش داشت:))

 

 

 

                      

    ۲۳آبان

     خوبم برعکس هرجمعه ای..

    خوشحالمُ بدون دلتنگی برعکس هروقت دیگه ای.

    من یک عدد لادنِ درحالِ جنگ با دوست درونم هستم..

     

     

     

     

     

     

     

     

    مثل این گُل شادابم

     

    بوستان ولایت

    11 شهریور93