یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۷دی

اصلا یه روزهایی دلم میخواد همه چیز رو آف کنم، در ورود به لادن رو ببندم و چراغ ها رو خاموش کنم و تابلوی "تعطیل" رو آویزون کنم. واقعا یه زمان هایی نیازه که زندگی رو تعطیل کنم و به هیچ چیز مطلقا فکر نکنم و فقط بخزم زیر پتو و کتاب دستم بگیرم و قهوه ام رو بذارم کنارم و غرق دنیای کتاب ها بشم. چرا درک این خواسته گاهی سخت میشه؟ چرا آدم ها کنار نمیان با اینکه ممکنه هر آدمی برای ادامه زندگی نیاز داره گاهی به روش خودش بازسازی روحی کنه خودش رو؟ 

چرا مجبور میشم مهمونیا و دورهمی ها رو برم؟ چرا باید توی فلان جشن حتما باشم؟ افسرده ام؟ نه قطعا و لزوما. اما مطمئنا یه روزهایی حال توی جمع بودن رو ندارم همین.



 

۲۰دی

از عنفوان کودکی تا همین یکی دو سال پیش، همیشه وقتی می دیدم یکی از هم کلاسی هام توی دوران مدرسه و دانشگاه یه فامیل یا آشنایی چیزی داره توی مدرسه و دانشگاه که یا معلمش هست یا مدیر و معاون و یا حتی استاد، با یه نگاه حسرت بار و منم میخوام طوری نگاهشون می کردم که فکر می کردم حتما چیز خیلی خوبی باید باشه و همیشه فکر می کردم حسرت به دل میمونم توی این مورد. 

دلیل این حسرتم هم این بود که می دیدم اون فامیل چقدر هوای اون هم کلاسی رو داره و اون هم کلاسی برای خودش یکه تازی میکنه و هر جا برنامه ای مخالف میل و نظرش بود به راحتی با مذاکرات پشت پرده با فامیل دور، به نتیجه دلخواهش میرسید و باقی ماجرا. خلاصه اینکه از همون سال پیش دبستانی تا همین خود سال آخر دانشگاه هم چنان در جستجوی یه آشنا بودم ولی خب برای من شده بود سوزن توی انبار کاه. حالا هدفمم توی دوران دانشگاه از داشتن یه فامیل و آشنا این بود که واسه کارای فارغ التحصیلی گیر کارم حل بشه که نشد و مجبور شدم دیپلماسی دانشجویی رو یاد بگیرم و خیلی آماتور طور تلاش کنم اون یه درس پیش نیاز رعایت نشده رو ندید بگیرن و بذارن که بشه که فارغ بشم :)

دیگه دانشگاه تموم شد و منم یادم رفته بود که دلم روزی روزگاری یه آشنا و فامیل میخواسته، تا اینکه تابستون پارسال برای کارهای بیمه ام و بیمه بیکاری یه آشنا یافتم که یکی از آشناهای بابا بود( یه بار قبلا اینجا ازش گفتم) و کلی خوشحال و خندان بودم که بله بالاخره یافتم. ولی خیلی جالب بود که داستان یجوری پیش رفت که اون بشر میخواست توی مسائل دیگه ای خودش رو دخالت بده و من که تازه داشتم یاد می گرفتم قاطع و جدی بودن رو و خیلی هم برام مهم بود به اون آدم بفهمونم که لبخندهای من نشون از محجوب یا خنگ بودنم نیست و به وقتش چنان آمپری می چسبونم که خود آمپر تعجب میکنه، نه گذاشتم نه برداشتم توی یکی از تلفن هایی که به من کرده بود و طلبکار طور بازخواستم می کرد که چرا به من نگفتی بیام اونجا، گفتم نیاز به حضورتون نبود و منم لازم ندونستم که شما باشین. 

خب کاملا مشخص میشه که چه آسون اولین فرصت آشنا داشتن رو از دست دادم و اون حسرت دیگه کامل از ذهنم پاک شد که چرا من هیچ جا هیچ آشنایی ندارم و دیگه جوری شد که هوس آشنا داشتن به سرم نزنه.

گذشت تا اینکه من دوباره خواستم درس بخونم و این رشته جدیدم چیزی بود که تا دلم میخواست بابا دوست و آشنا توش داشت. از درجه یک تا درجه بیست و خب من خیلی چراغ خاموش طور زیر پوست شهر سرم به کارم و هدف خودم بود و کاری نداشتم که کی کیه. یه روز در مورد یکی از استادام با بابام صحبت می کردم و توی ذهن بابا مونده بود و بعد از چند وقت که اون استادم رو دیده بوده فرصت میشه از خانواده هاشون و کارشون حرف بزنن و بابا میگه اتفاقا دخترم دانشجوی شماس و استاد گرامی میفهمن که بلههههه. 

قبل از اینکه استادم بفهمه من کی ام سعی می کردم هر هفته با پیش خوانی برم سر کلاسش و توی بحث ها شریک باشم و نظراتم رو بگم ولی دقیقا از اون روز به بعد یه حس مسئولیت شدیدی و یه نگاه توقع دار سنگینی روی دوشم حس میکنم که هیچ خوشایندم نیست:/  یه توقع و پیگیری از طرف استادم؛ یه نگاه توقع دار پدرانه از طرف بابام که دوست داره من جلوی دوستش سربلند باشم؛ یه حس اینکه خودم چی میشم این وسط و چطور توجه نکنم به این توقع ها؛ یه احساس مسئولیت به با کیفیت بودن و همین طور خوب پیش رفتنم. 

خلاصه که الان فهمیدم آشنا داشتن بعضی جاها خوب که نیست هیچ تازه مسئولیت زا هم هست و روانت رو پریشون میکنه گاهی.



 

۰۵دی

هیچ فرشی نمیتونه به اندازه یه فرش لاکی رنگ برام جذاب باشه. برای من فرش لاکی خوده خاطرات بچگیه که زنده میشه. همون خاطره هایی که با نور خورشیدی که افتاده روی فرش توی اتاق معنی پیدا میکنن و صدای بی صدایی خونه قدیمیمون. 

من اگه یه روز خونه ای داشته باشم دلم نمیخواد فرش های مد روز توش پهن کنم . دلم میخواد فرش لاکی دستبافی داشته باشم که همه سال های گذشته ام رو یادم بندازه. دلم میخواد گبه دستباف قشقایی مامانم رو که با دست های خودش بافته یه گوشه از خونه ام داشته باشم. یه گوشه ای که قراره خاص ترین علاقه هام رو جلوی چشمم بذارم و هر روز ببینم و هر کدوم بهم اون حس خوبی رو بدن که نیاز دارم و دنبالش هستم. دلم میخواد همه چیزهایی که از گذشته ام، از بچگیم میاد رو داشته باشم.



 

۰۵آذر

.

دیدم اکثر وقتایی که دلم خواسته بیام و بنویسم یه موضوع حل نشده ای داشتم که تا حد زیادی دلسردم کرده از زندگی. ولی هر بار که اومدم اینجا دلم نخواسته ازش چیزی بگم. نمیدونم این خود سانسوری لادن چقدر و تا کجا ادامه داره! نمیدونم چطور میتونم یه روز بشینم و با یه نفر حرف بزنم که فقط من رو بشنوه و راهکار نده و فقط و فقط بذاره همه اونچه که توی این همه سال تلنبار شده رو بیرون بریزم.

خودم میدونم آدم پر تحملی نیستم و خسته ام از این مشکل حل نشده چند ساله. خسته ام.

میدونم دنیا به عدل نمیچرخه که اگه می چرخید این وضع روزگار و آدم هاش نبود. 



 

۱۵مهر

و هیچ وقت قرار نیست ساز زندگی اونجور که تو میخوای کوک بشه و تو تنها یاد میگیری ساز خودت رو بزنی و زندگی هم ساز خودش رو. شاید روزی، جایی این دو کنار هم چیز خوبی رو ساختن. شاید هم نه.

 

پ.ن: دوستی که از سن من پرسیده بودی، باید بگم در آستانه ۲۵ سالگی ام :) 



 

۲۲خرداد

 هی آمدم بنویسم جام جهانی چشمانت هی یادم آمد قاب چشمانت نه فوتبال ببین است و نه مثل باقی مردهاست برایم.

۰۵خرداد

۱_ وایساده بودم جلوی سینک و داشتم ظرف های دو روز قبل رو میشستم و به این نتیجه رسیدم؛ درسته که سر نظم بودن و شلوغ نبودن خونه برام یه اصله و بعضی وقتا دوست دارم کسی باشه تا که براش غذا بپزم و گاهی وقتا لذت میبرم از انجام دادن این شکل کارها ولی قطعا رسیدن هر روزه به خونه برای یه مدت طولانی یه کار فرسایشی بی لذت برام به حساب میاد و توی خودم نمیبینم که بتونم این کار رو برای تمام عمر انجام بدم. 

۲_ کدوم نسل از من میتونه یه دختر شهرستانی جنوبی باشه و اجازه داشته باشه تنهایی یه کوله برداره و بره سفر؟ از اون مدل سفرهایی که میری یه جای کمتر شناخته شده و با آدم هاش چند وقتی زندگی میکنی.

۳_ نمیدونم قبلا اینو گفتم یا نه ولی من تا میبینم دارم به چیزی عادت میکنم و وابسته میشم و میبینم اوضاع به شکلی داره پیش میره که توی اون موضوع دیگه اختیارم دست خودم نیست، متوقف میشم و میگم دیگه بسه و خودم رو دور میکنم و ترک میکنم اون وسیله، موضوع یا آدم رو. ولی الان چند ساله که میخوام یه عادتم رو ترک کنم و هنوز نتونستم :/ 

۴_ لیست کتاب هایی که باید بخرمشون انقدر بالا بلند شده که توی فکر اینم به دوستام بگم جای این یادگاری هایی که بهم میدن برام کتاب های دلخواه و مورد نیازم رو بگیرن.


 

۲۵ارديبهشت

گاهی وقتا آدم توی مسیرهایی قرار می گیره که ناخواسته خودش رو کشف میکنه و متوجه همه توانایی هایی میشه که همراهش بوده ولی ندیده اونها رو و خودش رو ناتوان فرض کرده و ناراضی بوده از وی درون! 

این سومین فصل از شیوه متفاوت زندگیم برام شیرین تره. هر چند که زمان زیادی نگذشته و من همچنان لنگ میزنم و خسته میشم و اونجور که از خودم توقع دارم نیستم ولی ذره ذره دارم خودم رو کشف میکنم که میتونم هنوز ورژن بهتری از خودم رو بسازم و تعادل داشته باشم بین احساساتم و کارهام. تعادل داشته باشم بین استراحت هام و کارهای خونه و درس خوندن ها. تعادل داشته باشم بین دلتنگی هام برای مامان و خواهرم که کیلومترها دور هستن ازم، برای دلتنگی خواهرانه ام برای برادرم که ماه به ماه نمیبینمش، دلتنگیم برای مردی به اسم آقای میم. قاف که دور از من و با منه.

شاید اگر لادن چند سال قبل بودم نمیتونستم دووم بیارم این حجم از دلتنگی رو و بی طاقت میشدم و جایی لابلای دلتنگی هام گم میشدم ولی لادن ۲۴ ساله امروز یه کم فقط یه کم بزرگتر شده و تاب میاره سختی ها رو.



 

۱۵ارديبهشت

مامانم بعد از چند وقتی که نبوده چند روزی هست که اومده خونه و درست از دقیقه ای که رسیده سانت به سانت خونه رو داره بررسی میکنه و مدام داره تلاش میکنه من رو قانع کنه که دکور خونه باید به شکلی که بوده حفظ بشه و قوانین زمان خودش دست نخورده باقی بمونه و اشاره میکنه که من میراث دار خوبی نبودم :||| و حتی شاید دو سال شیری که بهم داده رو هم حلال نکنه و شواهد نشون میده که گویا در حال مذاکره با آقای پدر هست که از ارث محرومم کنن :|||

و تصمیم من در حال حاضر تنها سکوته و منتظرم که مامان فردا برگرده و باز کار خودم رو کنم :دی


 

۰۹ارديبهشت

روزهای اولی که این وبلاگ رو راه انداختم فکر می کردم هیچ وقت نشه که برای مدت زیادی دور بشم ازش ولی گویا پیش بینیم در مورد خودم همیشه درصد بالایی احتمال خطا داره و چند بار شد که چند ماه دور بودم از خونه امنم. هر چند که شکل زندگیم کمی تغییر کرده و مشغله هام فقط کمی بیشتر شده ولی زمان های زیادی بودن که می تونستم بیام و بنویسم از همه چیزهایی که قبلا در موردشون می نوشتم. 

با همه اینها ولی الان اینجام و دوست دارم قول بدم به خودم که برگردم به عادت نوشتنم و هفته ای یک بار بنویسم و کمتر پناه بیارم به تلگرامم :)

سلاممم :دی