یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

روزهایی با دور تند

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ

زودتر از اونی که فکرش رو کنم دومین ماه 22 سالگیم رو دارم توی روزهام گم میکنم و بیزار میشم از مشغله هایی که یهوویی با هم برای خودم درست کردم تا یه سری چیزها رو فراموش کنم و کمتر به یاد بیارم اما میبینم چیزی جز یه روند فرسایشیِ خسته کنندهٔ کم لذت نیست و دیگه مثل قبل نمیتونم واسه خودم باشم و لادن رو دودستی بگیرم و نذارم بزرگ بشه .

فکر میکنم باید تو این سن بزرگ تر شدن و بالغ تر شدن رو یاد گرفت اما نه مثل الان من که یا از اینور بوم افتادم یا از اونور .. که گم کردم خودم رو و شب ها کمتر از قبل میتونم رویاهام رو تصور کنم و از شدت خواب آلودگی به سرعت چشمام سنگینِ خواب میشن . حتی انقدری خسته میشم که هنوووووز واسه نوبت شما آزی اقدامی نکردم :/

بین کارآموزی رفتن ها ، عصرها تو دفتر مهندسی یکی از آشناها میرم چیز یاد بگیرم ، گاهی دنبال هماهنگی های جشن فارغ التحصیلی هستم ، گاهی خاله لیلا رو برای کاری همراهی میکنم ، گاهی پیگیر ثبت گروهمون میشم و کنار همه اینها چند روزه که فرآیند خونه داری رو هم تجربه میکنم و با این حال آخرین ترم تحصیلی کارشناسیم رو میگذرونم .

اینروزها روزهایی هستن که تن خواب آلودم رو از اتاقم میکشم بیرون و با چند مُشت آب سرد سعی میکنم بیدار کنم خودم رو و بعد از چند ساعت دانشگاه بودن ، تو راه برگشتم به خونه از اون سوپری مواد اولیه ناهار امروزم رو میگیرم و میرسم خونه و یه قسمتش رو آماده میکنم . 

بعد با یه برنامه از قبل آماده شده ، برای رفع خستگی دوش آب سرد میگیرم که هم گرما ازم دور بشه و هم فرصتی داشته باشم برای اینکه بتونم ذهنم رو چند دقیقه ای خالی کنم از هررر چیزی :) و چند تیکه از اون لباس هایی که نمیشه انداخت تو ماشین رو هم جدا بشورم و بدم بیاد از این فعل اجباری !

درست همون وقتی که restart شدم و حس خوبی دارم ؛ همه عشقم رو همراه با آویشن تازه آسیاب شده میریزم تو غذا تا که شاید طعم بهتری بگیره و بیشتر دوست داشته بشه از طرف ندا و داداشم ..

به هفته بعد هم فکر میکنم که دقیقا تو شبی مثل امشب تو یه عروسی احتمالا شلوغ و باحال هستم که منم جزئی از رقصنده هاش هستم و میتونم یه شب حال خوب کن و عااالی داشته باشم و لذت ببرم ازش .. هر چند که هنوز نمیدونم چی باید بپوشم :دی 

وقتی ساعت به 3 میرسه دیگه وقت اون میرسه که باز لباس بپوشم و برم سویِ دانشگاه و بیخیال از کنار اون کلاس پیچونده شدهه میگذرم و به خودم میگم مثلا ترم هشتی هاااااا بیخیال بابا ؛)  ولی با اشتیاق پله ها رو بالا میرم تا به طبقه سوم دانشکده برسم و اون استاد خوش اخلاقه که بهم اعتماد به نفس میده رو ببینم و از تو کلاسش بودن لذت ببرم و سه ساعت پشت سیستم بودن رو حس نکنم .. حتی اگه هم گروهیم نباشه و تنها باشم و سرعتم بالاتر بره و خیییلی زودتر از بقیه بچه ها  برنامه هام جواب بدن و استادم اجازه بده که برگردم خونه :)))

وقتی هم که با کمی خستگی میرسم خونه ؛ نوبت ، نوبته شام هست :| و رسیدگی به خواسته های خواهر و بردار گرامی که مثل یه مامان مهربون باید باشم واسشون و یادم باشه که این اتفاق واسه همین امروز و امشبه و دیگه تموم میشه این قضیه و یه کم سبک تر میشه کارهام و حداقل این آخر هفته رو میتونم سیِ خودم باشم و بس و به لادن و خواسته هاش رسیدگی کنم !



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۸
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی