یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

اولین پنجشنبه آبانی

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

صبح که آلارم گوشی ام رو قبل از زنگ خوردنش قطع کرده بودم ، خبری نبود . بیدار شدم و کارهای معمولی همهٔ آدم های دنیا که هر روز صبح انجام میدن رو انجام داده بودم و آماده میشدم که خواب آلود وار برم دانشگاه و سر کلاس ماشین مخصوص بشینم و خمیازه بکشم و تعریفاتی رو از زبون استادم بشنوم و بعد برگردم و به اون مؤسسه سری بزنم و گواهینامه پایان دوره ام رو بگیرم . صبح پنج شنبه بود و همراهانِ شب قبلِ من داشتن خستگی دیروز و دیشبشون رو به در میکردن و خونه پر از سکوت بود . موزی رو از یخچال برداشتم و یه لیوان شیر هم گرم کردم و صبحونه خوردم . بعد ترش لبِ بلوار روی صندلی های ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس دانشگاه بودم . هر چقدر از نشستن من میگذشت ، امیدم به اومدن اتوبوس دانشگاه کمتر میشد تا اینکه  پنج دقیقه مونده به شروع کلاسم سوار تاکسی شدم . یکی از هم کلاسی های این ترمم هم بود . آقای سین . او هم مثل من منتظر مونده بود که بلکه با سرویس خودش رو به دانشگاه برسونه !! 

از در ورودی دانشگاه تا دانشکده رو این بار تنها نبودم . نازنین و آسی هم بودن و تا در دانشکده همراه هم بودیم . روی یکی از صندلی ها نشستم . نزدیک به پنجره تا دیدی به بیرون و هوای متغیرش داشته باشم . همه چیز عادی بود . نیمه ابری مثل دیروز . wifi گوشی ام رو روشن کردم تا ببینم باز هم user و password من رو نا معتبر میدونه یا نه !! و اگه باز هم وصل نشد برم و پیگیری کنم . وصل شد و من داشتم وبلاگ‌ های مورد علاقم رو چک میکردم .از واتس اپ  برای من چیزی فرستاده شد و من فقط چک کردم ببینم اگه چیز مهمی بوده جواب بدم و چیز مهمی نبود . استاد هم با تأخیر اومد و نوشت و پاک کرد . چند بار تخته رو پر کرد و باز پاک کرد . درس دادن و شخصیت این استادمون رو دوست دارم . با دانشجوهاش خیلی محترمانه برخورد میکنه و با حوصله زیادی به همه سوال های ما ، حتی به پیش پا افتاده ترین ها ، جواب میده . باز هم تخته رو پاک کرد و رفت . چند دقیقه ای مشغول جمع کردن وسیله هام بودم و صدای رعد و برق رو هم میشنیدم اما گمون نمیکردم بارون گرفته باشه .

عجب بارونی بود !!! شُر شُر بارون می بارید و من برام مهم نبود که خیس بشم . خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم . که بارون بگیره و من راه طولانی ای زیر بارون راه برم و توی خیالمم نگران سرد شدنم نباشم و لذت ببرم . مثل دیروزش که کریم خان زند و میدون شهرداری شیراز رو گز میکردم و سرک میکشیدم توی کتابفروشی هاش و حال میکردم با خودم و پاییز و آبان ... که کیسه کتاب ها توی دستام باشه و یه کیف روی دوشم باشه و اگه شال روی سرم زیادی عقب رفت ، کسی توجهی بهم نکنه .. زیر بارون راه میرفتم و به هییییییچ چیز و هیییییچ اتفاقی فکر نمیکردم . برعکس هم کلاسی ها و هم دانشکده ای هایی که میدوییدن تا زودتر به سر پناهی توی بارون برسن . 

یه لحظه فقط به ذهنم رسید که عکسی یا فیلمی بگیرم برای ثبت کردن حس خوبی که من نسبت به بارون داشتم و دارم همیشه و تو اون لحظهٔ به خصوص چقدر مسیر دانشکدمون برام دلنشین تر شده بود . با گوشیم فیلم میگرفتم و میگفتم که " امروز هفت آبان هست و این مسیر دانشکده مهندسی ای هست که من نزدیک به چهار سال هست که هر روز میرم و میام . بارون خوبی گرفته و میخوام این روز یادگاری بمونه برام :) "   هنوز کارم تموم نشده بود که پسری از کنارم رد شد و به من لبخندی زد و من متوجه حضورش نبودم اصلا . نمیدونم خنده اش ار سر خنده دار بودن کارم بود یا از سر اینکه کارم رو تحسین کرده باشه ، اما از سر هر چی که بود برای من اون لحظه چیزی مهم تر از حالِ خوب داشتن خودم نبود ... چیزی بهتر از قدم زدن زیر بارون نبود ..



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۸
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی