من راهی ام به راهی !!
دوست دارم بیایم و بنویسم و یک پست طولانی دلچسب داشته باشم. از آنهایی که چند بار و چند بار خوانده شود و باز هم مخاطب دلش بخواهد از نو بخواندش..
دوست دارم جمعه گذشته ام را ثبت کنم و بنویسم که لحظه به لحظه روز جمعه برایم دلنشین بود و من لبخند به لب داشتم و در دلم میگفتم کاش فلانی و فلانی و فلانی ها کنارم بودند و با من لبخند می ساختند.. نقشه می کشیدم که اگر روزی فلانی به این اقلیم از ایران پا نهاد ، حتما اینجا و آنجا و آن یکی جا خواهمش برد و می چرخانمش و با او از درخت سیب سبز می چینم و قطعا او هم لذت خواهد برد. در دلم میگفتم چرا بعضی وقت ها به خودم سخت می گیرم و برای خندیدن دلیل میخواهم ، بهانه می خواهم ، کسی را می خواهم که برایم دقیقه ها و ثانیه های خوب بسازد ؟؟!!! چرا !!!
دلم میخواست زمان بایستد و دنیا رأس ساعت 8 شب جمعه 13 شهریور برای همیشه در دلم ماندگار شود و از یاد نبرم که چقدر آن عصر و آن شب بی دلیل ، از اعماق وجودم پر از پالس های مثبت بودم و تمام این پالس ها از چهره معمولی ام پیدا بود..
وقتی که داشتم سیب های سبز را با آب خنکی که از حوضچه تمام آن مغازه ها سرازیر بود ، میشستم و بوی ذغال و شیر بلال بینی ام را پر کرده بود و چند سال بعد را با خودم مجسم میکردم ، دخترکی کوچک با چشم های پر از شوقش ، مرا بیشتر از ثانیه های قبل سر ذوق آورد و چه بی اندازه دلم میخواست بغل بگیرمش و لپ های صورتی اش را بکشم !
من آن شب با پدر و مادرم و خواهرم ، از برنامه هایم هیچ نگفتم. تنها خواسته ام این بود که شبی با برادرم اینجا باشم و خوش بگذرانم. خواهر و برادری خوش باشیم و این هوای خوب شهریوری را نفس بکشیم و دم و بازدم کنیم و نسیم شبانه ای که آنجا میوزد را بار دیگر به موهایم بسپارم و به وقت برگشتن از آن پیچ و خم ها ، دستانم را از ماشین بیرون ببرم و باد برود در آستینم ، شالم را پس بزند و گاهی آنقدر باد به دستانم مشت بزند که چند لحظه سنگینی باد را حس کنم..
من آن شب هم ، همین لادن بودم با همین دغدغه ها و دل مشغولی ها ، با همین امید ها و آرزوها ، یک لادن بودم که باید کوله عشق را زمین بگذارد و راهی آینده شود و به هیچ کس نگوید چه در سر دارد و چگونه باید قدم بردارد. آن لادن بی بهانه شاد بود و خواست که همیشه شاد باشد و مثبت ببیند !!