یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یه روز صبح

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

 روز صبح،مثل امروز با صدای نخراشیده آلارم گوشیت،ساعت6:47 از خوابِ دلچسبی که زمانش فقط 5 ساعت بوده بیدار میشی.یه نگاهی به ساعت میکنیُ طبق عادتِ معمول قصد داری چند دقیقه دیگه زیر پتو باشی تا از حالت استندبای دربیای.ساعتُ باز نیگا میکنیُ میبینی ساعت 6:50 دقیقه است.اما هنوز متوجه یه چیزی نشدی.اینکه یه نفر دیگه هم توی اتاقت خوابیده.از اتاقت میای بیرون و پله ها رو آروم آروم میری پایین.توی ذهنت دونه دونه میشمریشون که توی اون تاریکی یهو نخوری پایین.میرسی به پونزدهمی.همونجایی که اتاق خوابِ مامان و بابات.درش بازِ اما بابا هنوز خوابیده و نرفته نون‌ گرم بگیره مثلِ هر روز.از دستشویی میای بیرون.دوباره پله هارو باید بالا بری.اَه..اَه..با خودت میگی چه خبره این همه پله.صدای زانوهاتم درمیاد..تَق تَـــق..در یخچالُ باز میکنی و یه سیب قرمز برمیداری و میشوری و میذاری روی کانتر..باز ساعتُ میبینی7:00 و میری که حاضر بشی بری یونی.وارد اتاق که میشی داداشتُ میبینی که دیشب توی اتاقت بوده اما متوجه بودنش نشدی.واسه اینکه بدخواب نشه لامپُ روشن نمیکنیُ توی همون تاریکی اتاقت موهاتُ میبیندی،لباستُ میپوشیُ آرایش مختصر هرروزه رو روی صورتت مینشونی.مقنعه مشکی ندا رو برمیداری و میای پایین جلو آینه قدی میپوشیش.سیبتُ برمیداری گاز میزنی..داری وقتتُ تلف میکنی که ساعت به7:29 برسه که ازخونه بیای بیرون.بابا بیدار میشه و میاد توی آشپزخونه و باانرژی تر از هر روز اینجوری جواب سلامتُ میده.

+ سلام،صبح بخیر گلِ لادنم..صبحونه خوردی بابا؟؟

- آره یه سیب خوردم.

بقیش به سکوت میگذره و بدون خداحافظی از بابا میام بیرون.کفشمُ میپوشمُ میام توی کوچه ای که اون ساعت از روز برعکس همیشه خلوتِ.اون دعای همیشگی رو برای سالم رسیدنم میخونم.مسیرِ تکراریِ دوست داشتنیُ با خوشحالی و یه حسِ خوب میرم..چقد امروز خوبم:)).به سر خیابون اصلی میرسم و مثل بقیه بچه ها منتظر میمونم که سرویس بیاد.توی همین چند دقیقه کوتاه،دوباره اسبِ سرکشِ خیالم 4 نَعل میره.به همه چیزُ همه کس فکر میکنه.سرویس میرسه و جمعیت زیاد بچه ها سوار سرویس میشن.جا نیست.باید سرپا واستم.چندتا از بچه های معماری دارن راجع به طرحُ روستا و چیزایی که من ازشون سر در نمیارم حرف میزنن.یکیشون اسمش شهرس.میشناسمش و عجیب شباهتی به شهره خواننده اونور آبی داره..

سرویس وارد دانشگاه میشه.میرم سمت دانشکدمون..کنار مسجد امام علی چند تا تابلو جدید برای مشخص کردن مسیر سلف،دانشکده پزشکی،دانشکده فنی مهندسی نصب کردن که من ندیده بودمش.میرم سرکلاس..طبقه3.. ای بابا چه خبره این همه پله..له شدم..خونه پله،دانشگاه پله،کوچه پله،دیگه کم مونده خودمم بشم پله:)

استاتور،روتور،آرمیچر،شَنت کوتاه،ماشین dc، منحنی هایی که دوسشون دارم،چیزایی که استاد مدام تکرار میکنه..امروز همه چیو دوست دارم...امروز خیلی خوبم:))

امروز از اون روزاس که بی دلیل خوبم و میخوام تا آخر امروز خوب باشم.اگه مثل 2 پست قبل نشه که تا نوشتم خوبم،خبر مرگ پاشایی شنیدم.

میخوام بگم میشه بعضی وقتا با اینکه روال زنذگی روی دورِ تکرارِ و تند تند جلو میره ولی خب میشه دوسش داشت:))

 

 

 

                      

    موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۲۷
    لادن

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی